پدر و مادرها شاد و خوشحال با هم صحبت میکردند، اما سولماز کوچولو که کلاس سوم بود تنها گوشهای ایستاده بود و با کسی حرف نمیزد. در این هنگام مریم با پدر و مادرش وارد مدرسه شدند و با دیدن سولماز خوشحال شد و به سمتش دوید. سولماز با دیدن مریم خوشحال شد، ولی نمیتوانست نگرانیاش را پنهان کند. مریم به سولماز گفت: چرا دوست خوبم نگران و ناراحتی؟ سولماز اول گفت: هیچی! ولی با اصرار مریم ماجرا را برای او تعریف کرد.
پدر سولماز مدتی بود که به یک مسافرت دور رفته بود و فقط مادر مهربان و زحمتکش و یک برادر کوچک به نام مهدی داشت. امسال مهدی کلاس اول بود. اما میترسید از مادرش جدا شود، به همین خاطر مادر مهربان سولماز باید در مدرسه مهدی میماند تا او عادت کند، به همین دلیل سولماز تنها و نگران مانده بود.
اما مریم خیلی دوست خوبی بود و با حرفهایش به سولماز آرامش داد و او را پیش پدر و مادرش برد. پدر و مادر مریم هم خیلی مهربان بودند و با سولماز مثل دختر خودشان رفتار کردند.
در همین موقع خانم مدیر مدرسه به دانشآموزان خوشامد گفتند و آنها را به خوردن شیرینی و شربت دعوت کردند.
خانم ناظم برای بچهها یک سوره قرآن پخش کرد و از بچهها خواست دستها را بالا برده و دعا کنند و گفت: شما فرشتگان کوچولوی من اگر دعا کنید حتما مستجاب میشود، پس هر آرزویی دارید به خدا بگویید و انشاءالله دعاهای شما را خداوند قبول میکند.
همان لحظه سولماز از خدا خواست که مهدی کوچولو آرام شود و به کلاسش برود تا مادرش بتواند به مدرسه او هم بیاید که سولماز ناگهان مادرش را دید که با عجله وارد مدرسه شد . سولماز با خوشحالی به سمتش دوید و همدیگر را بغل کردند و آن روز بهترین روز و خاطرهای خوب برای سولماز شد.
گلنوشا صحرانورد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد