در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
از آنجا که سرمنشأ اصلی آفرینش هنری ـ بخصوص هنر سینما که با تصویرسازی ایدههای خیالانگیز سروکار دارد ـ همین ایده واقعیت و خیال یا مرز میان بیداری و رویاست، بیماری اسکیزوفرنی به عنوان یکی از جذابترین ایدههای داستانی در فیلمسازی قصهپردازانه همواره مورد توجه بوده و آثار هنری مهمی نیز بر این اساس ساخته شده است که از مشهورترین و محبوبترین آنها فیلم سینمایی «یک ذهن زیبا / A Beautiful Mind» به کارگردانی ران هاوارد است؛ داستان زندگی جان نش ریاضیدان، برنده جایزه نوبل اقتصاد در سال 1994.
سردرگمی میان واقعیت و رویا، نه فقط ایدهای بکر برای پرداخت داستانی که در واقع ماهیت اصلی خود قصهپردازی است که در فیلم سینمایی «ماهی بزرگ/Big Fish» مورد اشاره مستقیم قرار گرفته است. موضوع فیلم سینمایی «ساعتها/ The Hours» نیز که به شرح زندگی ویرجینیا و لف اختصاص دارد. همین است. فیلمهای وهمآلود دیوید لینچ بخصوص «بزرگراه گمشده/ Lost Highway» و «جاده مالهالند/ Mulholland Drive» حکایت گم شدن در کابوسهایی است که از واقعیات پیرامونی، حقیقیتر مینمایند و اصیلتر جلوه میکنند. فیلم کوتاه «مادربزرگ/ The Grandmother» که از نخستین آثار دیوید لینچ به شمار میآید نیز همین ایده را مورد توجه قرار داده و روایتگر وابستگی کودکی تنها و سرخورده به مادربزرگی خیالی است که با حضور خود دنیای تیره و تار کودک را اگرنه روشنتر، ولی دستکم تحملپذیرتر میکند و بالاخره از میان فیلمهای سینمایی متاخر نیز «تلقین/Inception » به کارگردانی کریستوفر نولان به طور کامل به موضوع حقیقت و رویا بخصوص گمگشتگی در نُهتوی خوابهای عمیق و سردرگمی در جهان ناشناخته رویاهای دور میپردازد.
اما جدا از ایده کلی واقعیت و خیال، برخی فیلمها به طور خاص بیماری روانی اسکیزوفرنی یا توهمات دیداری و شنیداری جنونآمیز را مورد توجه قرار دادهاند که در اینجا به سه مورد از آنها که هر کدام زاویه نگاه بخصوصی را دنبال میکنند، میپردازیم.
مورد نخست، چنانکه پیشتر اشاره شد فیلم سینمایی «یک ذهن زیبا» است. این فیلم با نگاهی کاملا رئالیستی به موضوع نزدیک میشود و رویکردی علمی مبتنی بر رهیافتهای روانشناختی روانشناسان امروز دارد. به بیان دیگر، در فیلم «یک ذهن زیبا» بیماری اسکیزوفرنی حقیقتا یک بیماری روانی شناخته شده است و کارکرد آن در داستان، بیش از همه فراهم آوردن بستر روایی دراماتیک و جذابی برای قصهگویی است. تنهایی کاراکتر اصلی و شخصیت منحصر به فرد و سبک زندگی نامتعارف او و نیز درهم تنیدگی توهمات او با نبوغش در انتزاعیات علم ریاضی، برخی دیگر از کارکردهای اسکیزوفرنی در داستان این فیلم هستند. اما آنچه زاویه نگاه «یک ذهن زیبا» به موضوع اسکیزوفرنی را خاص و متمایز میکند، همان دیدگاه رئالیستی مبتنی بر بیماری بودن این توهمات دیداری و شنیداری است که نیازمند درمان انگاشته میشوند و محتاج بیاعتنایی برای باقی ماندن در عالم واقعیات و گم نشدن در جهان موهومات.
اما نگرشی دیگر نیز وجود دارد که درست عکس این نگاه واقعیتانگارانه است. اینکه بگوییم از کجا معلوم، شاید واقعیت، آنسوی دنیای پیرامونی ما باشد و این جهان عینی و ظاهری است که رویاست. یا اینکه هیچکدام موهوم نیستند و هر دو واقعیت دارند منتها امور متافیزیکی از آنجا که ملموس و قابل رویت نیستند بیماری تلقی میشوند حال آنکه میتوان آنها را به مثابه واقعیاتی دیگرگونه شناخت و پذیرفت. فیلم سینمایی «بچه رزمری/(Rosemary’s Baby 1968)» به کارگردانی رومن پولانسکی نگاهی اینچنین به اسکیزوفرنی یا توهمات دیداری و شنیداری دارد. قول به وجود نیروهای شیطانی و ماورایی که از منظر نگاه مادیانگاران توهم تلقی میشوند اما بواقع میتوانند حقیقت داشته باشند و در مناسبات زندگی واقعی ما نقش ایفا کنند، زاویه نگاه متمایز فیلم «بچه رزمری» است. در فیلم، رزمری مادری است که برگزیده شده تا فرزند شیطان را به دنیا بیاورد و او که خود با کنجکاوی کودکانهاش پی به حقیقت ماجرا برده، در صدد فرار از این مخمصه وحشتناک برمیآید اما همگان حتی آنها که دستاندرکار این توطئه شیطانی بودهاند، او را بیمار میخوانند و به نام درمان به او داروهایی نامتعارف میخورانند. رزمری وضع حمل میکند و درست وقتی که دیگر کاری به کارش ندارند و او آزاد است که از این مخمصه بیرون بیاید، با خواست و میل قلبی خودش میماند و برای فرزند شیطان مادری میکند.
به بیان دیگر رزمری، اسکیزوفرنیک باقی میماند چون گرچه توهمات دیداری و شنیداریاش ریشه در واقعیتی دهشتزا داشتهاند، اما او دیگر با این واقعیت دیگرگونه پیوندی نزدیک پیدا کرده و ترجیح میدهد مادر باقی بماند اگرچه فرزندش موجودی هولناک باشد که چشمهای کریه شیطان را داراست.
اما زاویه نگاه سومی هم هست که حقیقت را دسترسناپذیر و معما را حلناشدنی میانگارد. یعنی هم برای بیماری تلقی نمودن اسکیزوفرنی و هم برای واقعی انگاشتن آن دلیل و برهان اقامه میکند و گاهی از بیرون و با نگاه رواندرمانگرانه به موضوع مینگرد و گاهی از درون و از منظر فرد متهم به جنون، به واکاوی مساله و جستجو برای یافتن حقیقت میپردازد. فیلم سینمایی «جزیره شاتر/ (Shutter Island 2010)» به کارگردانی مارتین اسکورسیزی با این نگاه ساخته شده است. کاراکتر اصلی این فیلم مادامی که از بیرون نگریسته میشود و همگام با پزشکان بیمارستان روانی به او نگاه میکنیم، یک بیمار روانی اسکیزوفرنیک با مرتبه پیشرفتهای از توهمات عمیق دیده میشود و مادامی که با خود او همراه میشویم که شاهد مثال اصلی آن سکانس گفتوگو با ریچل در غار است، در این حالات و موقعیتها به نظر قربانی توطئهای عظیم و پیچیده میآید که در نهایت او را وادار به بیان این دیالوگ میکند: «میدونی، اینجا من رو به فکر فرو میبره... کدوم بدتره؟ زندگی کردن مثل یه هیولا یا مردن مثل یه مرد خوب؟» و ما میتوانیم همین دیالوگ را نیز به دو شکل متفاوت فهم کنیم. یکی اینکه منظور از زندگی کردن مثل یک هیولا، ابتلا به بیماری روانی اسکیزوفرنی باشد یا اینکه منظور تسلیم شدن در برابر طرح توطئهآمیزی باشد که میخواهد از او انسانی مسخشده بسازد که فاقد اراده و قدرت تشخیص درست از نادرست است.
در پایان خوب است اشارهای هم داشته باشیم به کتاب «تاریخ جنون» نوشته میشل فوکو که با تحقیقی دیرینهشناسانه و پژوهشی پساساختارگرایانه به بررسی مساله جنون و بیماری روانی پرداخته و محور مباحث خود را مساله دوگانگی بیمار ـ پزشک قرار داده است. فوکو بر آن است که گرچه دنیای امروز دیگر جنون را تسخیر شیاطین تلقی نمیکند و مجنونین را مجرمینی که باید شکنجه شده و حتی به قتل برسند، نمیانگارد، اما به شکلی دیگر از طریق بیمار انگاشتن مجانین و تحت سیطره پزشک درآوردن آنها و بستری کردن آنها در بیمارستانهای روانی، به تشدید معضل جنون کمک میکند. او میگوید در عصر کنونی، برداشت ما از جنون در چنگ آرامش علمی است که از فرط شناختن جنون آن را فراموش کرده است.
رسیدن از برداشت قرون وسطایی جنون به برداشت کنونی از طریق دنیایی صورت گرفت عاری از تصاویر و تصورات قرون وسطایی و بیبهره از بینش اثباتی؛ در نوعی شفافیت خاموش که ساختاری عظیم و ساکن را به صورت نهادی بیصدا، عملی بیچون و چرا و معرفتی بیواسطه عیان میکرد. این ساختار نه به حیطه رنج و جدل تعلق داشت نه به قلمرو شناخت؛ نقطهای بود که در آن، تاریخ در وضع تراژیکی که هم بانی تاریخ است هم نافی آن، ساکن مانده بود.
فوکو ناکارآمدی روانشناسی را در مواجهه با معضل بیماریهای روانی اینگونه توصیف میکند: «جهانی که میپنداشت با توسل به روانشناسی حد و اندازه جنون را تعیین و آن را توجیه میکند، اکنون باید خود را در برابر جنون توجیه کند؛ زیرا معیار جهان برای سنجش خویش در تلاشها و منازعات خود، ناسنجیدگی و عدم اعتدال آثار افرادی چون نیچه، ون گوگ و آرتوست و هیچ چیز در جهان، بویژه میزان شناختش از جنون، نمیتواند به آن اطمینان خاطر دهد که این آثار جنونآمیز، جهان را توجیه میکنند». (تاریخ جنون، میشل فوکو، ترجمه فاطمه ولیانی، تهران، هرمس، 1381)
آزاد جعفری / جامجم
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد