دقایقی بعد در حالی که یک دستش را روی قلبش گذاشته و بسختی حرف میزد به افسر کلانتری گفت: دخترم گم شده، تو را به خدا کمکم کنید. آناهیتا فقط 16 سال دارد و دانشآموز است. امروز بعدازظهر برای رفتن به باشگاه ورزشی از خانه خارج شد، اما هنوز برنگشته است. به همه جا سر زدیم، تلفن همراهش نیز خاموش است. به باشگاه رفتم مسئولان آنجا گفتند دخترم امروز به باشگاه نرفته است. با هر جا که فکر میکردم تماس گرفتم، اما خبری از دخترم نیست نمیدانم چه بلایی به سرش آمده است.
افسرنگهبان پس از ثبت شکایت و گرفتن یک قطعه عکس و مشخصات دختر گمشده، از مرد میانسال خواست به خانه برود و اطمینان داد در صورت یافتن سرنخی از دختر گمشده بلافاصله او را در جریان خواهند گذاشت.
یکروز بعد
حدود ساعت 9 صبح کارگرانی که در طبقه پنجم یک ساختمان نیمهکاره سرگرم کار بودند متوجه حضور پسر جوانی روی پشتبام یکی از خانهها شدند. پسر جوان در حالی که چند تکه لباس، کیف و کفش و کاغذهایی را در دست داشت آنها را روی پشتبام انداخت و بلافاصله آتش زد، سپس بیتوجه به شعلههای آتش پا به فرار گذاشت. کارگران با مشاهده این صحنه و برای جلوگیری از گسترش آتشسوزی بلافاصله با آتشنشانی تماس گرفتند.
دقایقی بعد آتشنشانی با حضور در محل و اطفای حریق یک گوشی تلفن همراه، لباسهای سوخته و چند کارت شناسایی دختر جوانی به نام آناهیتا را از میان خاکسترها بیرون کشیده و موضوع به پلیس اعلام شد.
مأموران کلانتری به محض مشاهده عکس و مشخصات روی کارت دریافتند این وسایل متعلق به همان دختر گمشده است. به این ترتیب تحقیقات پلیسی برای دستگیری پسر جوان آغاز شد.
در نخستین گام از جستجوها تلفن همراه دختر جوان بررسی شد و کارآگاهان با ردیابی شمارههای تلفن دریافتند آناهیتا آخرین بار با پسر جوانی به نام بهنام تلفنی صحبت کرده است. همزمان با کشف این سرنخ، محل زندگی او که در نزدیکی خانه آناهیتا بود شناسایی شد و پسر جوان ساعتی بعد به دستور بازپرس پرونده در خانهاش دستگیر و بهعنوان اصلیترین مظنون به اداره آگاهی منتقل شد. وی که در نخستین بازجوییها منکر آشنایی با آناهیتا بود، گفت: من چنین دختری را نمیشناسم و او را ندیدهام.
در گام بعدی کارآگاهان از کارگرانی که روز حادثه شاهد آتشسوزی بودند خواستند تا بهنام را شناسایی کنند. وقتی بهنام در میان چند متهم دیگر مقابل کارگران قرار گرفت بلافاصله او را شناختند و گفتند: خودش است! اما پسر جوان همچنان منکر هرگونه دوستی و شناخت با دختر گمشده بود.
صبح روز دوم
مأمور آگاهی با انگشت چند ضربه کوتاه به در زد و اجازه ورود خواست. جلوی میز قاضی که رسید پاهایش را به نشانه ادای احترام به یکدیگر کوبید و گفت: «قربان متهمی که خواسته بودید ، آوردم.»
بهنام رنگ به چهره نداشت، پدرش بیرون اتاق ایستاده و اصرار و التماسهایش برای اجازه ورود به اتاق بینتیجه بود. بازپرس نیم نگاهی به پسر جوان انداخت و پرسید: چند سالته؟
او به سختی آب دهانش را فرو داد و با صدایی که لرزش خفیفی در آن حس میشد، گفت: یک ماه پیش 18 سالم تمام شد.
بازپرس پرسید: برای چه لباس و مدارک و کیفدستی آن دختر را آتش زدی؟
جوان مکثی کرد و گفت: من این کار را نکردم آقای قاضی. بازپرس که ادامه بازجویی را بیفایده دید با اشاره به مأمور همراه متهم گفت: مجبورم یک ماه قرار بازداشت صادر کنم . او را به بازداشتگاه ببرید، بلکه یادش بیاید.
پدر بهنام که در چارچوب در ایستاده و شاهد این صحنهها بود با شنیدن حرفهای بازپرس گفت: آقای قاضی تو را به خدا رحم کنید این بچه است. عقلش به این حرفها نمیرسد. از دیروز تا به حال هم خودش و هم من و مادرش جان به لب شدهایم. خواهش میکنم او را به بازداشتگاه نفرستید.
بازپرس گفت: اگر میخواهی کمکش کنم به پسرت بگو حقیقت را بگوید وگرنه مجبورم بفرستمش بازداشتگاه!
پدر بهنام اشک میریخت و التماس میکرد. از پسرش میخواست اگر چیزی میداند بگوید. در همین احوال ناگهان بهنام بغضش را شکست و گفت: همه چیز تقصیر من بود. نباید آناهیتا را به خانه میبردم. بچگی کردم، حماقت کردم، خدایا پشیمانم...!
ناگهان سکوتی عجیب اتاق را فراگرفت. صدای هقهق گریههای بهنام فضای اتاق را پر کرد. با صدایی لرزان و اشکهایی که به پهنای صورتش سرازیر بود گفت: باور کنید نمیخواستم آسیبی به او برسانم، همه چیزدر یک لحظه اتفاق افتاد . خودم هم نفهمیدم چه شد؟
پدر با چشمانی از حدقه بیرون زده به دهان پسرش خیره مانده بود و بازپرس که انگار از اجرای نمایش خود برای گرفتن اعتراف از بهنام خرسند بود روی صندلی نشست و گوش به حرفهای بهنام سپرد.
چند هفتهای بود با آناهیتا دوست شده بودم ، وسوسه عجیبی به جانم افتاده بود که او را به خانه بکشانم. از هر راهی میرفتم فایده نداشت تا این که روز حادثه به آناهیتا تلفن کردم و گفتم یک سگ گرانقیمت خریدهام. میدانستم عاشق سگ است. گفت: میخواهم به باشگاه بروم ، وقت ندارم. گفتم فقط یک دقیقه بیا سگم را ببین و برو!
نقشهام عملی شد. آناهیتا با تردید وارد خانه شد حتی کفشهایش را درنیاورد و در همان چارچوب در ورودی ایستاد. گفتم بیا تو همسایهها میبینند بد است. با هزار ترفند او را به اتاقم کشاندم. دیوانه شده بودم. آناهیتا وقتی از نیتم باخبر شد میخواست فرار کند که محکم دستش را گرفتم. بالای پلهها دعوا میکردیم که ناگهان از عصبانیت هلش دادم و او مقابل چشمان وحشتزده من از پلهها به پایین پرت شد. وقتی روی زمین افتاد بالای سرش دویدم، خون از بینی و دهانش جاری بود، نفس نمیکشید. خیلی ترسیده بودم، تا یک ساعت دیگر پدر و مادرم به خانه برمیگشتند و من باید از شر جسد راحت میشدم. لباسها و کیف و مدارکش را برداشتم و جسد را داخل ملحفهای پیچیدم و در صندوق عقب خودروی پدرم گذاشتم و به اطراف شهر رفتم. جسد را در بیابان رها کرده و به خانه برگشتم. صبح روز بعد وسایل آناهیتا را به پشتبام خانه همسایه بردم و آتش زدم تا ردی برجا نماند فکر نمیکردم همین کار باعث گرفتاریام شود.
پس از اعترافات تلخ پسر جوان ، وی به اتهام قتل بازداشت شد. ساعتی بعد با راهنمایی بهنام، کارآگاهان جسد دختر نوجوان را در بیابانهای اطراف شهر کشف کردند و به این ترتیب پرونده ناپدید شدن دختر دانشآموز با افشای راز قتل او بسته شد.سه ماهی از این جنایت میگذرد و خانواده آناهیتا هنوز نمیدانند چرا دخترشان فریب پسر جنایتکار را خورد و با او به خانهشان رفت.
مهبد طباطبایی
نگاه کارشناس
فریبا همتی ـ روانشناس:
توجه به رفتارها و هیجانات دختران و پسران در سنین نوجوانی و آغاز دوران جوانی یکی از مهمترین نکاتی است که والدین باید آن را بسیار جدی بگیرند. گاه تماشای یک فیلم یا حتی گوش کردن به یک موسیقی هیجانی باعث ایجاد واکنشهایی در مغز میشود که فرد را وادار به بروز رفتارهای غیرقابل کنترل میکند.
در این پرونده میبینیم بهنام پسری که تازه هجده سالگی را پشتسر گذاشته، در اوج هیجانات روحی به تنها موضوعی که فکر میکرده کشاندن آناهیتا به خانهاش بوده است. وی تنها راه فروکش کردن احساسات خود را ملاقات با دخترک در خانهاش میداند، اما از سوی دیگر دختر نوجوان نیز در حین اینکه تمایلی به این ملاقات در خانه بهنام نداشته، اما در نهایت تسلیم خواسته او شده و تن به این کار داده ولی خیلی زود متوجه اشتباه خود و نیت پلید بهنام شده و قصد فرار داشته که متأسفانه حادثهای ناخواسته رقم میخورد. دخترک تاوان اشتباه خود را با جانش میپردازد . شاید اگر آناهیتا کمی عاقلانهتر رفتار میکرد و بهنام قبل از آن که اسیر خواسته نفسانیاش میشد و به آینده این ملاقات شوم میاندیشید امروز هم آناهیتا زنده بود و هم پسر جوان که به طور قطع والدینش آرزوهای بسیاری برایش در سر داشتند، پشت میلههای زندان در انتظار چوبهدار نبود.
بررسی این ماجرا نشان میدهد بیتوجهی والدین به رفتار فرزندان، نداشتن شناخت آنها از روحیات فرزندانشان و برخی سهلانگاریهای تربیتی و رفتاری آینده دو جوان و خانوادههایشان را براحتی نابود کرد.خانوادهها باید نظارت بیشتری بر رفتار فرزندان خود داشته باشند و آنها را درخصوص خطرات دوستیهایی که هیچ پشتوانهای ندارند، آگاه کنند.
تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد