سرکه شیره‌های پیرمرد مجرد

تابستان 1385 بود. در یکی از روزهای کشدار گوشی تلفن را برداشتم و شماره منوچهر احترامی را گرفتم. می‌خواستم درباره ادبیات کودک با او گفت‌وگو کنم.
کد خبر: ۷۷۰۰۰۶
سرکه شیره‌های پیرمرد مجرد

تازه کار خبرنگاری را شروع کرده بودم. پس مثل یک آدم تازه‌کار باوجود نصیحت‌های استادان کهنه‌کار، بدون شناخت دقیق مصاحبه‌شونده، قرار مصاحبه را گذاشتم. چیز زیادی از پیرمرد نمی‌دانستم. حتی نمی‌دانستم او خالق کتاب داستان‌های محبوب کودکی من مثل «گربه من نازنازیه همه‌اش به فکر بازیه» و «دزده و مرغ فلفلی‌» است. فقط می‌خواستم یکی از همین مصاحبه‌های کیلویی درباره ادبیات کودک بگیرم. شماره‌اش را از خبرنگاران دیگر گرفته بودم. احترامی پشت تلفن به من گفت کجا راحت‌ترم؟ گفتم فرقی نمی‌کند. نشانی خانه‌اش را داد.

خانه‌ای بود طرف‌های تهرانپارس. ظهر تابستانی خیلی گرمی بود. وقتی به آن خانه رسیدم از پله‌ها بالا رفتم. اسباب و اثاثیه خیلی مرتب نبود. در طبقه دوم، جایی که قرار بود مصاحبه انجام شود، احترامی ملافه‌ای از روی یک مبل برداشت و به من اشاره کرد تا بنشینم. گفت آنجا خانه‌اش است، اما کمتر به آنجا می‌آید و بیشتر با خانواده‌اش زندگی می‌کند. ابتدا تصور کردم شاید آنجا دفتر کارش است. بعد پیش خودم گفتم حتما منظورش از خانواده، زن و بچه‌هایش هستند. در همین افکار بودم که احترامی از من پرسید: نوشیدنی می‌خوری؟ ظهر تابستان بود و من تشنه بودم. گفت می‌خواهد به من کوکا بدهد. با خنده گفت. منتظر بودم بطری نوشابه‌ای در دست او ببینم، اما دیدم سراغ یخچال قدیمی‌اش رفت. قدری یخ خرد کرد و در داخل کاسه‌های سفالی چیزی شبیه شربت درست کرد. فضای خانه کاملا قدیمی بود. انگار در یک خانه متروکه پر گرد و غبار نشسته باشم. به همین دلیل از ظرف و ظروف و خوردن چیزی در آنها اکراه داشتم. با این حال ممکن بود پیرمرد ناراحت شود.

وقتی احترامی کاسه پر یخ شربت را جلوی من گذاشت، دیدم رنگش تفاوتی با کوکا کولا ندارد. گفت بخور. کاسه را دست گرفتم و شروع به نوشیدن کردم. کوکا کولای خوشمزه‌ای بود. آنقدر تشنه بودم که کل کاسه را سر‌کشیدم. خودش هم در کاسه‌ای جداگانه شربت را بالا کشید. نوشیدنش زیر آن سبیل‌های بلند، صحنه جالبی خلق کرد. وقتی هر دو نوشیدیم، پرسید آیا خوشم آمده یا نه. گفتم کوکا بود دیگر. از سوالش تعجب کرده بودم. با حالت قهقهه خندید. گفت کوکا نبود. گفتم چطور؟ گفت واقعا متوجه نشدی؟ گفتم مرا دست انداخته‌اید؟ گفت این کوکا کولای نسل ماست. بهش می‌گوییم سرکه شیره. گفت آن وقت‌ها این همه شربت و کوکا و نوشیدنی نبود. گفت تابستان‌ها همین سرکه شیره را به‌جای کوکا سر می‌کشیده.

واقعا نوشیدنی گوارایی بود. درست یادم نیست، شاید قبل از آن از مادربزرگم یا قدیمی‌ترهای فامیل، اسم سرکه شیره را شنیده، اما هرگز امتحانش نکرده بودم. آنقدر مزه داد که احترامی باز هم درست کرد و در تمام طول مصاحبه که جرعه جرعه آن را می‌نوشیدم، او به من می‌خندید و مرا نسل روغن نباتی می‌نامید.

وقتی مصاحبه تمام شد، یک سوتی دیگر هم دادم. جلوی در از او پرسیدم آیا بچه‌هایش هم مثل خودش نویسنده هستند؟ این بار شدیدتر از دفعات قبل به من خندید. کاملا گند زده بودم. گفت مرد حسابی من اصلا زن نگرفتم که بخواهم بچه داشته باشم. در راه برگشت به خانه، به این فکر می‌کردم که خالق ماندگارترین داستان‌های کودک، خودش کودکی نداشت. آن موقع دیگر فهمیده بودم او نویسنده داستان‌های کودکی من بوده است. خودش هنگام مصاحبه برایم گفت و خدا را شکر این یکی گند را به رویم نیاورد. روحش شاد.

سجاد روشنی ‌‌/‌‌ گروه فرهنگ و هنر

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها