آرزو؟ بی خیال! کدام آرزو؟
جعبههای خالی و گل و خاک زاییده میشد. یا جارو دستم بود یا دستمال...
کلام احمدزاده هستم، نمیدانم چرا اسمم کلام شده ولی به نظر خودم قشنگ است، همه به من میگویند مش کلام. سال 1345 در میانه تبریز به دنیا آمدم، 48 سال بیشتر ندارم اما به هر کسی میگویم باورش نمیشود. شما هم اگر ببینیدم، احتمالا باورتان نشود. حق هم دارید خب، من خیلی زود پیر شدهام. بالاخره بیکاری، بچهداری، گرانی و همین سختیهای زندگی که برای همه هست، در زندگی من هم هست و مرا پیر کرده وگرنه چرا باید شکسته شده باشم؟ همینهاست دیگر!
پدرم خیلی بچه که بودم، فوت کرد. مریضی نداشت ولی خوب ناغافل مرگ سراغش آمد و او را با خودش برد. من تا کلاس پنجم بیشتر درس نخواندم، در حد خواندن و نوشتن یا شاید کمی بیشتر. بعد هم که شروع کردم به کار کردن، پدرم نداشت خرج ما بکند، چیزی نداشتیم بخوریم، خودمان باید کار میکردیم و لقمه نانی درمیآوردیم. هوای میانه همیشه سرد بود و کار کردن هم سخت ولی چه میشد کرد، چارهای نبود.
چند تا گوسفندی بود که چوپانیشان را میکردم و کشاورزی و این جور کارها، در کل رعیت بودیم، فرصت پیش میآمد، میرفتیم با بچهها بازی کنیم اگر نه که از خستگی جانمان در رختخواب در میرفت تا فردا صبح که اُردنگی بزنند و بگویند پاشو برو سر کار و درس.
یک روز برادر بزرگم که همین چند سال پیش سرطان گرفت و فوت کرد، گفت کلام باید برویم تهران برای کار. من هم درس و مشق را ول کردم و همراهش آمدم اینجا. دوست داشتم درس بخوانم، چه کسی دوست ندارد؟ ولی چاره چه بود؟ رفتم بازار میوه و ترهبار شوش، شدم نظافتچی. از صبح تا شب آشغال به دست بودم. دائم پسمانده میوه و سبزی جمع میکردم، کار تمامی نداشت، از زمین و هوا میوه گندیده، سبزی پلاسیده، جعبههای خالی و گل و خاک زاییده میشد. یا جارو دستم بود یا دستمال، همه هم دستور میدادند که کلام این کار را بکن، کلام آن کار را بکن، کلام اینها را جمع کردی؟ کلام چرا آشغال اینجا ریخته؟ کلام چرا نشستی و بیکاری؟ خیلی خسته شده بودم، کارش خیلی زیاد بود بعد از یکی دوسال دیگر نرفتم. کار که نبود، حمالی بود.
رفتم سربازی، اول سنندج بودم و بعد رفتم کردستان، سال 64 بود. مرا در خط نگذاشتند، گفتند برو خدمات. آنجا هم نظافتچی شدم. یک دوستی داشتم آنجا به اسم «حقیقت جلوداری»، الان هم با هم دوستیم، او روزنامه اطلاعات نظافتچی است، گهگاهی به هم زنگ میزنیم و از حال هم میپرسیم. قدیمیترین دوست من است.
زندگی هیچ وقت برای من آسان نبود، من که همیشه آن روی سکه عصبانی و خشنش را دیدم، هیچ وقت نشد به ما لااقل یک خندهای بکند. همیشه بدبختی بوده به خدا. نه اینکه روی خوش نداشته، داشته اما کم بودند، آنقدر که بین این همه بیچارگی یادم نمانده که چی به چی بود.
بعد از اینکه از بازار میوه زدم بیرون، بیکار بودم. کسی به من کار نمیداد، نمیدانم چرا؟ ولی به هر بدبختی بود رفتم یک فروشگاه در میدان صادقیه برای نظافت. چند وقتی هم آنجا بودم تا اینکه یکی از اقواممان گفت که فردا بیا فلان روزنامه برای کار، من هم رفتم و آنجا نظافتچی شدم. یک مدتی آنجا بودم که انداختنم بیرون و دوباره بیکار شدم و این کار و آن کار تا اینکه بعد از چند سال گفتند برگرد و تا الان هم همان جا کار میکنم.
کارم تمیز کردن سرویس بهداشتی سه طبقه از روزنامه است، خدا را شکر راضیام، بدک نیست. بهتر از بیکاری است دیگر، چاره چیست؟ باید کار کنم، کار دیگری باشد که خیلی بهتر است اما من به همین هم راضیام. راضی نباشم چه کنم؟ اینجا همکارها با من خوب هستند، هوایم را دارند، در طبقات که راه میروم، همه حال و احوالم را میپرسند و پیگیر زندگیام هستند. نزدیک 18 سال بیمه دارم اما هنوز شرکتی کار میکنم.
زنم از همشهریهای خودمان است، اهل میانه، خوب است، زندگی مرا جمع کرده و سر و سامان داده، یک دختر دارم و دو پسر، دخترم را زود شوهر دادم به پسرخالهام، الان دو تا نوه دارم، اما پسرهایم هنوز زن نگرفتهاند، یکیشان 18 سال دارد و آن یکی 16 سال، درسشان تمام شد و سربازی رفتند، زنشان میدهم بروند پی زندگی خودشان.
پسرم چند وقت پیش آمد و گفت بابا! مدرسهمان اسم برای کربلا مینویسند، من هم دوست دارم بروم. دیدم پولی را که میگیرند دارم، گفتم باشد، ظاهرا اینطوری هم هست که خودم هم باید با او بروم، اسم هر دومان را با یک میلیون نوشتیم ولی هنوز انگاری برنده نشدیم، چون تا به حال خبری ندادهاند. اگر برنده شویم که خیلی خوب است، میرویم زیارت امام حسین.
الحمدلله خانه دارم، کار کردم و زحمت کشیدم و یک کم هم ارث به من رسید، جمع کردم در کرج خانه خریدم و بعد هم فروختم آمدم قرچک ورامین. صد متر است و چند تا اتاق خواب دارد ولی دور است دیگر. ساعت 4 صبح از خانه میزنم بیرون و سوار اتوبوس میشوم، میآیم شوش، از آنجا هم اتوبوس راهآهن و بعد هم میآیم اول خط، سوار بیآرتیهای راهآهن میشوم و میآیم بالا تا پارکوی. 5/6 صبح میرسم سر کار. ساعت کارم 8 است اما نمیخواهم دیر برسم که به من غر بزنند و از کار بیکارم کنند. شبها هم ساعت 6 راه میافتم و 9 شب میرسم خانه. خسته میشوم ولی خوب همین است دیگر، کار زحمت دارد. پول تاکسی ندارم بدهم، این طوری باشد هرچه حقوق دارم باید بدهم به این رانندهها، اتوبوسش هم مجانی نیستها.
یک موقعهایی از این ماشینهای گرانقیمت میبینم، دلم میخواهد، میگویم ایکاش من هم یکی از اینها داشتم یا خانهام نزدیکتر بود ولی خوب که چی؟ اینها همه فکر بیخودی است، غیر از اینکه آدم اذیت میشود، خاصیت دیگری ندارد، خدا وکیلی دارد؟ حالا بشین غصه بخور که چرا فلانی دارد و من ندارم، چرا فلانی پولدار است و من نیستم؟ او که نمیآید از پولش به من بدهد. فقط حسرتش را به جانم میگذارد، من نگاه هم نمیکنم، اصلا برایم مهم نیست.
من آرزو زیاد دارم اما نمیگویم، آدم که سفرهدلش را همه جا باز نمیکند، اصلا آرزوی من به چه درد شما میخورد؟ بگویم، میخندی میگویی کلام چه آرزوی مسخرهای داشت. آرزو اصلا یعنی چه؟ زندگی با آرزو نمیچرخد که. زندگی همین است که میبینی. آرزو یک وصله ناجور است به زندگی که دائم باید مواظبش باشی رسوای زمانهات نکند.
اصلا داستان زندگی من به چه درد شما میخورد؟ مردم خواندند بعدش که چه بشود؟ من سحر به سحر یک عالمه مرد شبیه خودم میبینم که از خواب دل کندهاند اما خواب از آنها دل نکنده و شب هم یک عالمه آدم دیگر میبینم که خستگی از سر و رویشان میبارد و سرشان به شیشه اتوبوس چسبیده یا بیحال میلههای آن را گرفتهاند و معلوم نیست کجا را نگاه میکنند. ماها زندگیمان چه قشنگی و لذتی برای بقیه دارد؟ بعد مردم میگویند اینها چقدر غر میزنند، چقدر ناله میکنند، چقدر از بدبختی شان میگویند، والله راست میگویند. قصه زندگی ما پر از غصه است.
راوی: فهیمهسادات طباطبایی
آدم برای این که فیلسوف باشد، لازم نیست کانت و دکارت خوانده باشد. اصلا مهم نیست که کاپلستون و پاپکین را از برداشته باشد. گاهی نداشتنها آدم را فیلسوف میکند و زجرهایی که یک انسان در زندگیاش کشیده، آنچنان عمقی به زندگی یک نفر میبخشد که آدم را دچار حیرت میکند.
در کلام آقا کلام هم اگر ریز شویم از این دست حرفها زیاد است. آدمی که آرزوهایش را برای خودش نگاه داشته و برای کسی تعریف نمیکند، مردی که در قیافه هر آدمی که صبح هنوز غرق خواب است که برای کار میرود، خودش را در آینه تصویر میکند، مثل همه آنهایی که وقتی شب به سر کار میروند، خستگی را به خانه میبرند.
او یاد گرفته است که فکر کند و این تفکر خود فلسفه است؛ حال چهباک این کلام از زبان آقا کلام بیرون بیاید؛ مردی که سرویسهای یک روزنامه را نظافت میکند.
بر عکس آن که آقا کلام میگوید؛ زندگی هر چقدر هم تلخ، هر چقدر هم بیاوج... باز هم به شنیدن، خواندن و نوشتن میارزد. یادمان نرود همین مرد با همه ناملایمتهایی که در زندگیاش دارد، توانسته در جنگ مقابل همه سختیها برنده بیرون بیاید و گلیم خودش را از آب بیرون بکشد.
زندگی همیناش برد است دیگر. این که از امکاناتی که در اختیار داری بهترین استفاده را ببری و در حد توان پیروز شوی. برای همین است که ما دوست داریم او از زندگی اش بیشتر و بیشتر بگوید و حتی بیشتر دوست داشتیم که آرزوهایش را بشنویم. به او اطمینان میدهیم که هیچ کس به آرزوهای او نخواهد خندید، همه برای رویای او احترام کامل داریم؛ چرا که اطمینان داریم که آرزوهای او جدیتر از آرزوهای ماست؛ شک نداریم.
افشین خُماند / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
چرا شما كه پول نداری سه تا بچه داری؟
كه مجبور بشی دخترتو زود شوهر بدی؟!!!!! اون الان از زندگیش راضیه؟شما احساس نمیكنی مسئولی؟شما نباید قبل از بچه دار شدن، فكر كنی داری یا نه؟تازه میگی اون دو تارو به زودی داماد میكنی.....خدایا چرا هرچقدر بنده هات وضع مالی بدتری دارن تعداد بچه هاشون بیشتره؟