راهنمای جوانان برای موفقیت در پیدا کردن شغل

۶ توصیه شغلی به دهه هفتادی‌های جویای کار

از عرش تا فرش

باور کنید ساده نیست، به حرف ساده است، کنار گود نشستی و می‌گویی لنگش کن. ورشکستگی را می‌گویم؛ وقتی همه چیزت را از دست می‌دهی و شاید یکشبه کارگر خودت می‌شوی یا مستاجر خانه خودت!
کد خبر: ۷۸۳۲۱۰
از عرش تا فرش

از عرش به فرش می‌رسی و بناگاه همه چیز عوض می‌شود. آدم‌ها، کالاها، فروشگاه‌ها، خرید کردن‌ها، برخوردها و... اکنون شاید لازم باشد برای خرید یک چیز کوچک پول داخل جیبت را بشماری. پولی که زمانی اصلا و تا حد شوخی به حساب نمی‌آمد. سرانجام هم شرمندگی از روی زن و بچه، ناامید از روزگار و بازی‌هایش، خرد و خاکشیر به گوشه‌ای پناه می‌بری. این سکانس کوتاهی که خواندید شاید برای بسیاری از ما رخ داده باشد؛ کسانی که در کارشان ورشکسته شده و یکشبه همه چیزشان را از دست داده‌اند. شاید گفتن این‌که دوباره ساختن امکان‌پذیر است، در حد حرف جالب و شیرین باشد اما در عمل؟...

این گزارش نوشته شده تا به شما بگوید ساختن پس از ورشکستگی همیشه هم غیرممکن نیست. هستند کسانی که این راه دشوار را پیموده‌اند؛ نه یک بار بلکه چند بار و موفق هم شده‌اند. موفقیتشان را نیز مدیون وفادار بودن به شعارهایشان هستند؛ شعارهایی که اکنون در این گزارش میان تیتر شده‌اند. حمید حسینی، بهروز فروتن، محسن خلیلی عراقی و محمد صدرهاشمی‌نژاد از بزرگ‌ترین کارآفرینان و سرمایه‌داران این کشور هستند. هر یک در رشته‌ای از بانکداری گرفته تا سد سازی و صنایع غذایی و تجارت و صنعت. هر کدام نیز برندی نام آشنا را یدک می‌کشند. با آنها همراه شده‌ایم تا از تجربه‌های تلخ ورشکستگی‌شان بدانیم و دریابیم چگونه این راه دشوار را طی کرده‌اند.

تلاش، تفکر و اعتماد به نفس نجاتم داد

نام: حمید حسینی

تولد: 1337 ـ رفسنجان

رشته کاری: صادرکننده پسته، تاجر لوازم خانگی

صادرکننده فرآورده‌های نفتی

تعداد ورشکستگی: سه بار

سال 1364 زمانی که برای مقطع فوق‌لیسانس وارد دانشگاه شدم، علاقه زیادی به کار کردن داشتم. در همان زمان در یک شرکت که در کار صادرات پسته بود و از آنجا که به خاطر اصالت کرمانی‌ام با پسته آشنایی کامل داشتم، مشغول به کار شدم.

تصور من از این شرکت این بود که افراد فعال در آن مجموعه با همه زوایای پسته و تجارتش آشنایی کامل دارند اما بعد از مدتی متوجه شدم این گونه نیست و اصلا پسته را بخوبی نمی‌شناسند. جالب اینجاست که آنها با مفاهیم اولیه بازار نیز آشنا نبودند و توانایی کافی برای جذب مشتری نداشتند. به عنوان مثال به زبان انگلیسی مسلط نبودند تا بتوانند براحتی با مشتریان خود صحبت کنند. اما این شرکت با تبلیغات و هیاهو قصد داشت در بازار نفوذ کند. بعد از مدتی کار در آن شرکت، متوجه شدم خودم هم بازار را می‌شناسم و هم توانایی این کار را دارم و همین موضوع یکی از مشوق‌های من برای ورود به تجارت پسته به عنوان اولین شغل و تجارتم بود.

تا سال 68 توانستم سهمی از بازار پسته را به خود اختصاص دهم و حرفی برای گفتن داشته باشم. اما در همان سال قطعنامه 598 صادر شد و قیمت دلار یکشبه از 150 به 53 تومان رسید. خب! ما صادر کننده بودیم و روی قیمت ارز حساب باز کرده بودیم. چون درآمد اصلی صادرکنندگان از محل فروش ارز حاصل از صادرات دربازار بود و من سال 68 تمام اجناسم را فروخته بودم و فقط ارز حاصله دستم مانده بود. به همین خاطر یکشبه دارایی‌ام یک سوم شد و هر آنچه‌ در این چهار سال به دست آورده بودم، از دست دادم و دوباره به خانه اول بازگشتم و بسیار لطمه خوردم. به هر حال فکر و ممارست و تلاش و صبر کردم تا بازار به قول معروف دوباره به حرکت افتاد و آرام‌آرام توانستم دوباره در تجارت پسته رونقی ایجاد کنم. همه چیز خوب پیش می‌رفت تا این‌که در دولت دوم آقای هاشمی‌رفسنجانی مشکلات ارزی به وجود آمد. مسئولان اقتصادی آن زمان آمدند و روی ارز صادراتی دست گذاشتند و بهای آن که در بازار آزاد 440 تومان بود، به اجبار 300 تومان قیمت‌گذاری شد. خب! باز هم گردونه ورشکستگی ما چرخیدونوبت دومی اش رسید! ما در آن زمان کار اصلی‌مان با دلار بود و این بار دوم بود که زمین می‌خوردم. درواقع به معنای واقعی کلمه ورشکسته شدم. تاجایی که دیگر جرات نکردم در تجارت پسته باقی بمانم. پس از مدتی باز هم به خدا توکل کردم و فکر ورود به تجارت دیگری افتادم.

صادرات پسته را رها کردم و سال 69 و 70 فعالیت در زمینه دیگر را با ورود لوازم خانگی سوپرا شروع کردم. با تلاش طاقت‌فرسا در بازار بالاخره باز هم توانستم بخشی از سهم بازار را به خود اختصاص دهم. اما یک مشکل دیگر که فکرش را نمی‌کردم پدیدار شد: قاچاق! در واقع همه کارهایی را که من برای شناساندن برند سوپرا انجام داده بودم، باعث شده بود قاچاقچیان از کانال‌های دیگر، کالاهای این برند را وارد ایران کنند.

نامه‌های متعددی به همه حوزه‌های ذی‌ربط نوشتم اما دولت این موضوع را جدی نگرفت. تا این‌که سال 73 ناچارشدم از بازار لوازم خانگی هم بیرون بیایم و سومین شکستم را تجربه کنم. من بازار را از دست داده بودم و مجبور شدم همه نمایندگی‌های شرکت را که در بیشتر استان‌ها مستقر شده بود، واگذار کنم. می‌خواستم از سال 75 تولید لوازم خانگی را در داخل کشور آغاز کنم و مقدمات آن را هم آماده کردم اما قاچاق و توانایی اندک برای رقابت با این دوستان قاچاقچی! باعث شد عطای این کار را به لقایش ببخشم و بیرون بیایم. اما باز هم ناامید نشدم و همین ناامید نشدن همراه تلاش، تفکر، اعتماد به نفس و توکل به خدا باعث شد تاالان سرپا بمانم و یک رشته تجاری جدید را تجربه کنم.

من از سال 74 به بعد روند کاری خودم را تغییر دادم و وارد حوزه صادرات فرآورده‌های نفتی و قیر شدم. این سرمایه نیست که کار را موفق می‌کند بلکه این اعتبار افراد است که آنها را به سمت جاده موفقیت راهنمایی می‌کند. یک نکته دیگر را هم بگویم و آن این که اگر باز هم ورشکسته شوم با تکیه بر دانش تجاری، ابتکار عمل، تلاش و اعتماد به نفس و البته توکل به خدا دوباره برخواهم خاست و بار دیگر تجارتی موفق را رقم خواهم زد.

موفقیتم از لابه لای شکست‌ها ایجاد شد

نام: بهروز فروتن

تولد: 1324 ـ تهران

رشته کاری: صنایع غذایی

تعداد ورشکستگی: 2 بار

من بهروز فروتن هستم و در سال 1324 در تهران متولد و در محله امیریه‌ تهران بزرگ شدم. در سن ده سالگی پدرم را از دست دادم. مهم‌ترین چیزی که از پدرم به یاد دارم این است که می‌گفت انسان باید جوهر کار داشته باشد. در زمانی که ایشان در قید حیات بودند ما از نظر مالی چندان مشکلی نداشتیم، با این حال ایشان اصرار داشتند ما در ایام تعطیل کار کنیم.

من تقریبا تمام زندگی‌ام را کار کرده‌‌ام. پدرم از همان بچگی، هر تابستان مرا می‌فرستاد پیش یکی از کاسب‌‌های محل برای شاگردی. آنها هم هر روز، غروب به غروب، از همان پولی که پدرم مخفیانه به‌شان می‌داد، به‌ من دستمزد می‌دادند. بعد از اتمام تحصیلاتم در رشته مدیریت دانشگاه تهران به تدریس و مدیریت در مدرسه مشغول شدم. به دلیل مشغله‌های زندگی‌ام مجبور شدم در کنار تدریس، کارهای پیمانکاری هم قبول کنم. کار و زندگی‌ام نسبتا خوب پیش می‌رفت، اما همان‌ دوران به این اعتماد نابجایم به یک نفر، به مشکلات مالی شدیدی برخوردم؛ آن‌قدر شدید که تقریبا تمام دارایی‌ام را از دست دادم و مجبور شدم از صفرصفر شروع کنم. این اولین ورشکستگی من بود. درباره فردی هم که به وی اعتماد کردم و این مشکلات برایم پیش آمد باید بگویم که خودم مقصر بودم و هیچ‌کس در آن اشتباه من سهیم نبود. نباید بیش از حد اعتماد می‌کردم. این اشتباه بود و حالا که اشتباه کرده بودم، خودم باید تاوانش را می‌دادم و تاوانش را هم با کار و تلاشِ بیشتر دادم. اما من از تمام کارهایی که در دوران زندگی‌ام انجام دادم راضی هستم، سختی‌ها را پذیرفتم تا بتوانم از خوبی‌ها لذت ببرم. موفقیت‌های من از لابه‌لای شکست‌ها و سختی‌ها به دست آمده است. یک مدیر کسی است که بپذیرد مشکل را باید حل کند و متعهد باشد. من کارم را از درون خانه خودم شروع کردم مواد غذایی درست می‌کردم و به فروشگاه‌ها می‌دادم ولی آنها کالاهای من را نمی‌خریدند. بالاخره خانه‌ام را فروختم و با پول آن کار را شروع کردم. کم‌هزینه‌ترین کاری که می‌توانستم انجام بدهم و در واقع، تنها کاری که آن‌ موقع از دستم برمی‌آمد، این بود که بروم سراغ تولید فرآورده‌های غذایی در زیرزمین منزل استیجاری‌ام. البته آن منزل مال خودم بود اما مجبور شدم برای پرداخت تعهدهایم آن را بفروشم‌. بعد هم همان‌جا را از خریدار اجاره کردم. یعنی شدم مستأجر خانه خودم!

من آن دوران، هر روز حوالی ساعت 3 ـ 5‌/‌2 صبح با یک ژیان که با مشقت آن را خریده بودم‌، برای تهیه مواد اولیه می‌رفتم میدان. در طول روز، همسرم رُب و ترشی و مربا و غذاهایی مثل کشک بادمجان و این‌جور چیز‌ها درست می‌کرد و من با همان ژیان، آن غذاها را می‌بردم جلوی در فروشگاه‌ها و مغازه‌ها برای فروش. این کار برایم خیلی سخت بود؛ مخصوصا که برخوردهای زیادی هم در آن کار پیش می‌آمد. من هیچ‌وقت، هدف اصلی‌ام در زندگی، پول نبوده. به نظر من، احترام اجتماعی و خودشناسی درون، خیلی مهم‌تر از مادیات است. پول برای من یک وسیله است برای رسیدن به هدف. پول، خودش هدف نیست. پشتکار و باور دو چیزی بود که مرا به سمت هدفم راهنمایی می‌کرد. هرازگاهی در زندگی‌ام درجا زده‌ام و به‌دلیل شرایطم نتوانسته‌ام گامی به جلو بردارم، اما مهم، برایم این بوده که هیچ‌وقت متوقف نشوم. درجا زدم، اما نایستادم. سعی کردم و صبر کردم تا به مرور راهم هموارتر شد و توانستم گامی به جلو بردارم. در زندگی‌ام شکست خوردم، اما من اصلا به شکست اعتقاد ندارم. شکست، لفظ درستی نیست. بهتر است به جای آن، بگوییم کسب تجربه جدید.

بالاخره یکی دو سال بعد از همان شروع کارم در منزل توانستم با کمی پس‌انداز و قرض و فروش زیور‌آلات همسرم و حتی فروش حلقه ازدواجمان، بالاخره یک کارگاه اجاره کنم. اما درست همان روزی که قرار بود بعد از مدت‌ها دوندگی بروم پروانه بهداری و سازمان صنایع را بگیرم، تلفنی به‌ من اطلاع دادند که کارگاهم آتش گرفته و از بدشانسی، وقتی به آتش‌نشانی خبر دادند و ماموران آتش‌نشانی به محل حادثه رسیدند، متوجه شدند که تانکرهای آبشان خالی است و این‌طوری، تمام کارگاه و وسایل آن در آتش ‌سوخت و از بین رفت. تازه این پایان ماجرا نبود، چون بعضی‌ها به‌سبب همین آتش‌سوزی به من تهمت زدند که تو برای پول گرفتن از بیمه، عمدا کارگاهت را آتش زده‌ای. این در حالی بود که اصلا کارگاه من، بیمه نبود. رفتم آهن‌آلات باقیمانده از آتش‌سوزی را با قیمت پایین فروختم و زیرسقف کوچکی که از همان کارگاه باقی مانده بود، شروع کردم به کار بسته‌بندی لباس نوزاد و داروهای گیاهی و... این دومین و شاید تلخ‌ترین ورشکستگی‌ام بود. اما بعد از آن دوباره با انرژی بیشتری شروع به کار کردم و برند بهروز را به عنوان یک برند معتبر صنایع غذایی به ثبت رساندم. جالب است که آن ژیانی را که با آن ترشی و مربا در بازار می‌فروختم هنوز دارم و درون محفظه شیشه‌ای در کارخانه مرکزی صنایع غذایی بهروز قرار دارد.

یک پشتکار، دو پشتکار و سه پشتکار

محمدصدر هاشمی‌نژاد

تولد: 1329 ـ روستای هنزا؛ در استان کرمان

رشته کاری: موسس اولین بانک خصوصی کشور

تعداد ورشکستگی: یک بار

من در روستای هنزا در استان کرمان متولد شدم. پدر من فرد عالم و از خانواده‌ای روحانی بود و روی نام روستای ما هم مطالعه کرده بود. خانواده من یک خانواده کاملا معمولی، اما با فرهنگ بود. تا دیپلم را در کرمان خواندم و بعد در رشته مهندسی دانشکده فنی تبریز مشغول تحصیل شدم. وقتی از دانشکده بیرون آمدم، همان کت و شلواری را تن داشتم که روز اول ورود به دانشگاه پوشیده بودم. کفش‌هایم هم کهنه و پاره بود. تنها دارایی‌ام که در تمام زندگی‌ام کمکم کرد و می‌کند سه چیز بود: یک پشتکار، دو پشتکار و سه پشتکار.

با این دارایی شروع به کار کردم و چون مهندسی خوانده بودم در چند شرکت کارآموزی کردم و سرانجام استخدام شدم؛ از قرار ماهی 3000 تومان. این داستان مربوط به سال 1353 است. هیچ دارایی دیگری نداشتم جز یک ژیان چادری که مال شرکت بود و زیر پای ما گذاشته بودند. اما خیلی زود کارفرمای خودم شدم. پس از یک سال و اندی که در شرکت‌ها کار کردم، یکی از دوستانم که در زنجان پروژه پل‌سازی در راهی را به عنوان پیمانکار دست دوم برداشته بود و در کارش درمانده بود، به من زنگ زد و گفت چه می‌کنی؟ گفتم: در شرکتی کار می‌کردم و از آنجا بیرون آمدم و الان سرگردان هستم. گفت بیا زنجان ببینیم با هم چه می‌توانیم بکنیم. به زنجان رفتم و آن پروژه پل‌سازی را با دوستم شریک شدم و از‌ آنجا کار پیمانکاری را شروع کردم. الان در بین شرکت‌هایم که حدود 60 شرکت است، اولین‌شان با همان کت و شلوار کهنه و کفش‌های پاره تاسیس شده است و تا الان به عنوان یک شرکت معتبر بین‌المللی که اولین صادرکننده خدمات فنی و مهندسی کشور است، کار می‌کند و پروژه‌های عظیمی را در این کشور احداث کرده است. آن موقع سازمان مدیریت و برنامه‌ریزی برای این‌که بخواهد به هر شرکتی رتبه و درجه بدهد، حداقل صد هزار تومان سرمایه می‌خواست و ما دوست داشتیم این رقم ده هزار تومان یا حتی کمتر باشد! اما سرانجام با قرض و قوله فراوان این رقم را جور کردیم و آن شرکت تاسیس شد. در این شرکت کمی پیشرفت کردیم تا سال 1360 رسید. در کار پیمانکاری‌مان ورشکسته شدیم و سال 1364 دوباره از زیر صفر استارت زدیم. در آن سال‌ها واقعا هیچ چیز نداشتم. هیچ چیز. در تبریز پروژه‌ای اجرا کرده بودیم که ما را خلع‌ید کرده بودند و حالا دنبال گرفتن طلبم بودم. یادم نمی‌رود. باید به تبریز رفت و آمد می‌کردم برای پیگیری امور مالی و طلب‌های آن پروژه. پول هواپیما که نداشتم با اتوبوس به تبریز می‌رفتم و آن اتوبوس‌ها شب‌رو بود و حدود پنج صبح به تبریز می‌رسیدم. اما تا زمانی که ادارات دولتی باز می‌شد 3، 4 ساعتی زمان بود. من هم که پول مسافرخانه نداشتم با همان روزنامه‌ای که در اتوبوس خریده بودم، به حمام‌های عمومی تبریز می‌رفتم و آنجا می‌ماندم و بعد هم با همان روزنامه خودم را خشک می‌کردم و می‌رفتم دنبال کارم. این اوضاع ادامه داشت تا این که قرار شد هیاتی برای تهیه صورت‌های مالی به محل پروژه بیاید. آن هیات شام و ناهار و بلیت و دیگر مخارج لازم داشت و حالا دیگر من خودم نبودم و باید این مخارج را تامین می‌کردم و به پول سال 64 ـ 63 حدود 7000 تا ده هزار تومان می‌شد. به خانه آمدم و مثل ماتم‌زده‌ها فکر می‌کردم. خدا مادر خانمم را خیر بدهد. از من پرسید چی شده‌؟ چند بار پرسید تا ماجرا را گفتم. ایشان آن پول را برای من تامین کرد و هیچ‌وقت هم حاضر نشد آن را پس بگیرد. با آن وضع اسفناک مالی در سال 64 استارت زدم و کم‌کم پیمانکار خوبی شدم، با توسل به همان سه دارایی که گفتم.

حدود 15 سال پیش، گفتم حالا که پیمانکاری را یاد گرفتیم، دست به کارهای دیگری هم بزنیم؛ بنابراین کار تاسیس یک هلدینگ متشکل از حدود 60 شرکت را آغاز کردیم و از این مسیر به بحث بانکداری هدایت شدم. با خودم گفتم در حوزه بنگاهداری یکی از وظایف مهم این است که یک بانک را تاسیس کنیم. هنگام ورود هلدینگ من به بازار سرمایه و بانکداری، چون این حوزه، حوزه از ما بهتران بود، با مشکل مواجه شدیم. دولتی‌ها در این حوزه جولان می‌دادند. چه شرکت‌های دولتی و چه شرکت‌های شبه‌دولتی. از هر طرف تیرها به سوی ما پرتاب شد و این بسیار رنج‌آور بود. واقعا رنج‌های دوره کم‌توانی و آن زمان که هیچ نداشتم و به کارهای بزرگ دست می‌زدم، در برابر این رنج هیچ بود. رنج‌های روحی، عصبی و جسمی. بریدن و ناامید شدن در حد اعلا وجود داشت. احساس می‌کردم در این مملکت تک‌و‌تنها دست به کاری زده‌ام که نباید می‌زدم؛ اما دیدم حالا که کار از کار گذشته باید با توسل به همان سرمایه‌ها دست روی سرم بگذارم و رنج بکشم تا هزار تیر بیاید و اگر بعد از آن زنده ماندم، چشمانم را باز می‌کنم و به کارم ادامه می‌دهم. اگر هم مرده بودم که هیچ! خدا خواست و زنده ماندم و بابت آنچه گذشت و ما از این ماجراها عبور کردیم، خدا را شکر می‌کنم؛ ولی الان که به پشت‌سر نگاه می‌کنم، می‌بینم ای کاش کار بزرگ از اول خبر می‌کرد که بزرگ است، اگر خبر می‌کرد اصلا سراغش نمی‌رفتم! آنچه باعث شد من دنبال کارهای بزرگ بروم این بود که احساس می‌کردم برای ارضای خودم و روح خودم پول کافی نیست و اصلا جایی در معادله ندارد.

محمدحسین علی‌اکبری

ویژه نامه نوروزی جام جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها