طیبه صرافتی هستم. در شناسنامه من ثبت شده که در سوم شهریور سال 1311 در تهران به دنیا آمدهام. پدر و مادرم که رحمت خداوند نصیبشان شود هر دو معلم بودند و اهل ادبیات و داستان و شعر، هر دوشنبه شب یک محفل ادبی در حیاط مصفای خانهمان که در میدان زیبای خراسان در تهران بود، برگزار میشد. معلمان زیادی از مدارس مختلف به این محفل میآمدند و شعر میخواندند و داستانهایشان را روخوانی میکردند و از کلاس درس و کتابهای ادبیات میگفتند و میشنیدند؛ من هم در چنین محیطی رشد کردم و پر و بال گرفتم.
من تنها فرزند خانواده بودم و پدر و مادرم نگاه ویژهای به تربیت و حرکات و سکنات من داشتند. من هر هفته باید در محفل ادبی یک غزل یا قصیده از برمیخواندم و بدقت به مفاهیمی که در جمع مطرح میشد گوش میدادم. مادرم همیشه تلاش داشت از من یک بانوی موقر و ادیب بسازد و پدرم هم همین طور و البته من هم مطیع این خواسته بودم چون فکر میکردم آنچه آنها از من میخواهند امری درست و مسلم است و غیر آن وجود ندارد.
در مدرسه تنها با بچههای درسخوان و باهوش میگشتم و بزرگترین بازیگوشیام این بود که چهره معلممان را وقتی پشت میز نشسته بود و درس میداد، نقاشی کنم. به واسطه رفتارهای خارج از سن و عرفم، هیچ یک از بچههای کلاس و مدرسه من را دوست نداشتند و دم خور بازیهای بیهیجان و بیمزهام نمیشدند. راست و پوست کنده بگویم کسی حوصله من را نداشت و از بودن با من لذت نمیبرد.
به دبیرستان که رسیدم، یکباره دیدم بچگی نکردم و چقدر دوست دارم بدوم و جیغ بزنم و با دوستانم حرفهای صد من یک غاز بزنیم و هر و کر کنیم. دلم میخواست مثل زهره، دوستم بلند بلند بخندم و از کسی ابایی نداشته باشم. فهمیده بودم این جور بچهها در مدرسه پایگاه اجتماعی دارند و حلقههای رفاقت دور آنها شکل میگیرد پس بنا را گذاشتم روی تغییر هویتم و تلاش کردم شبیه همکلاسیهای شر و شیطانم بشوم، اما نشد؛ یعنی پدر و مادرم مانع جدیام شدند و با تمام قوا عقاید خودشان را به من تحمیل کردند. مقاومتهای مکرر من فایدهای نداشت و راه به جایی نمیبرد. زمینههای لجبازی و توطئه علیه یکدیگر در سال سوم دبیرستان شدت گرفت و من تلافی همه کودکیهای نکرده را یک جا در انتخاب رشته کنکور بر سر آنها کردم. پدر و مادرم میخواستند من به دانشکده تربیت دبیر یا نهایتا ادبیات بروم، اما من رشته باستانشناسی دانشگاه تهران را انتخاب کردم.
باستانشناسی برای من مثل کشف مکرر حقیقتهای دستنیافتنی بود، گشت و گذار در اماکن تاریخی و لمس موقعیتهای مرموز و پیچیده موجب شد من از غار تنهایی خودم بیرون بیایم و بیشتر به اطرافم دقت کنم. ترم چهارم دانشکده بودم که به واسطه یکی از استادان مرمت و بازسازی جذب کار شدم و همراه آنها آثار باقیمانده دوره قاجار را مرمت میکردیم. حس خوبی بود. من میتوانستم ویرانههای یک جوشش هنری را دوباره زنده کنم و به آنها روح ببخشم. میتوانستم اثر خلق شده یک هنرمند را دوباره خلق کنم و نیمه گمشده او باشم در چند صد سال بعد. تمام هم و غمم این بود که چگونه میتوانم یک اثر تاریخی را محافظت کنم تا صد سال بعد به وضعیت امروزیاش دچار نشود. آنقدر غرق در کارم شده بودم که وسط خیابان یا در میانه فیلم، راه حلی در خور به من الهام میشد و باز من را در دریای کار غوطهور میکرد.
26 سالم شده بود. مادر میگفت طیبه ازدواج و من از سر همان کینهجوییها میگفتم نه! کارم را دوست داشتم، زندگی حالم را هم همین طور، در موقعیت آرامش محض بودم و دوست نداشتم آن را به بهانه واهی از دست بدهم. 30 سالم شد، باز مادر میگفت طیبه ازدواج و من باز انکار کردم. 35 سالم که شد فوت کرد و دیگر کسی به من نگفت ازدواج. پدر هم از تنهایی ترسیده بود و ترجیح میداد من کنارش باشم تا اینکه کسی فاصله بیندازد بین ما.
40 سالم که شد خودم به خودم گفتم طیبه ازدواج و با مردی معمار که 51 سالش بود ازدواج کردم. روزگار خوشی بود. ما هم را میفهمیدیم و نمیفهمیدیم، با هم یکی به دو میکردیم و حتی قهر، من اولین بار در کنار او توانستم قهقهه بزنم و وسط خیابان بستنی قیفی لیس بزنم و با صدای بلند به بدبختیهای دنیا بخندم. زندگی آرام بود و همه چیز خوب. دو فرزند داشتم. مروارید و صدف و پدرم را هم آوردم پیش خودم، پیر شده بود و فرتوت، پرستار میخواست.
همزمان با خانهداری و بچهداری کار مرمت را هم دنبال میکردم. بالاخره یک جایی به بعد تو هم اگر دلت بخواهد همه چیز را رها کنی تجربه تو را رها نمیکند و دست از سر تو برنمیدارد البته این حرف بیشتر شبیه یک بهانه و حتی توجیه بود که در جواب دوست و آشنا و بویژه خانواده همسر میگفتم. واقعیت این بود که من کارم را دوست داشتم و حس میکردم او هم به من نیاز دارد. این گونه گذشت تا این که مرمت یک خانه تاریخی که نمیخواهم اسمی از آن بیاورم را در کرمان آغاز کردیم. مدیر پروژه یکی از مدیران میراث فرهنگی بود، اما به واسطه رفاقتی که داشتیم پای تمام نقشههای عملیاتی و بهسازی را من امضا میکردم و کار را جلو میبردم. 18 سال بود که با همین روش کار کرده بودیم و مشکلی پیش نیامده بود، اما بدبختی هم مثل شانس به ندرت در خانه من را میزد و این بار هم گویا در باز بوده و خودش تشریففرما شده بود.
ماجرا این گونه گذشت که تیم ما یک دالان از سه دالان خانه مذکور را مرمت کرد و من بعد از یک هفته به خانه برگشتم، ظاهرا در نبود من دالان فرو میریزد و به تبع یک ستون از دیوار هم پایین میآید. خسارت خیلی سنگین بود و میراث فرهنگی هیچ توجیهی را نمیپذیرفت. مدیر پروژه زیر بار مسئولیت نمیرفت و تقصیرها را گردن من انداخت، امضای من هم که پای تمام سندها بود، پس هیچ دلیل دیگری نمیماند که من مقصر نباشم. باید تمام و کمال خسارتها را میدادم.
آن پروژه کذایی آخرین مرمت من بود. شوهرم مانع کارم شد و البته از حق نگذریم خودم هم بعد از پرداخت آن خسارت سنگین ترسیده بودم و دوست نداشتم کار کنم. مدتی در بخش اداری بودم و بعد هم بیسر و صدا بازنشسته شدم و تمام. تنها دلخوری من در طول همه این سالهایی که گذشت این بود که حتی یک نفر هم سراغ من نیامد بگوید خانم صرافتی تو که بالای 100 خانه تاریخی مرمت کردی چه شدی؟ تو را چه گذشت؟ دریغ از این همه تجربه اندوخته، کسی حتی لای کتاب اندوختههای ذهنی من را باز نکرد. آدم این دردها را به کجا ببرد؟
حالا من پیر شدهام، هر آنچه در حافظهام ذخیره کرده بودم هم. الان حتی اسم قلمهای مرمت را به یاد نمیآورم. حتی نمیدانم مهندسی فضای خشت و گلی چگونه است. نشستهام کنج چهار گوش خانه سالمندان یزد و در و دیوار خاطرات زندگیام را مرمت میکنم برای نفر بعدی که تنهاست و در این چهاردیواری نمور نم میکشد تا بمیرد و کسی را ندارد که به او بگوید:
«غمگینم میکند ادامه این شعر
همه و همه در کنار هم راه میرویم
و در کفشهامان
راههایی را پنهان کردهایم
که از کنار هم نمیگذرند.»
شعر از مهدی اشرفی
راوی: سیمین یاسینی
«خانه سالمندان» تراژدی بزرگ عصر ماست؛ یک جورهایی نماد به هرز رفتن یک عمر تلاش است و بینتیجه بودن همه دویدنها و رسیدنها. رسیدنهایی که در یک نقطه حس میکنی، همهشان دود شدهاند و به هوا رفتهاند و جایشان را به یک «نرسیدن» بزرگ دادهاند.
وقتی در خانه سالمندان هستی، فرقی نمیکند دکتر بودهای یا زن خانهدار. حتی فرقی نمیکند که تو بیش از صد خانه تاریخی مرمت کرده باشی و نیمه گمشده دهها و صدها هنرمند بودهای، آن هم صدها سال بعد از دوره زیستشان. یک جور یاس عمیق هست در حرفها و گفتههای آدمهایی مثل طیبهخانم که آدم را نسبت به ذات زندگی ناامید میکند.
وقتی طیبه خانم بعد از این همه تلاش برای زدودن غبار از تن میراث فرهنگی این کشور، میگوید در این سالها حتی یک نفر سراغش را نگرفته، آدم باید همه این حرفهای شیک و مجلسی در مورد اهمیت تلاش و منزلت تلاشگر را بگذارد در کوزه و آبش را بخورد.
راست میگوید طیبه خانم، چه فرقی میکند چه کار کردهای و به کجاها رسیدهای، وقتی قرار است آخر مسیر به خانه سالمندان ختم شود؟ او حق دارد گلایه کند از ذات سست و بیبنیاد دنیا. تلخ است که همه سرمایه مادی و معنوی زندگیات را بگذاری روی کاری و حتی پای خطاهای ناکرده بایستی و دودمانت به باد برود، اما در نهایت سرنوشتت گره بخورد به کنج غمور و دلگیر یک چاردیواری که اسمش را گذاشتهاند خانه سالمندان. یک غم بزرگی است در انتهای داستان طیبه خانم که آدم را اذیت میکند. برای یک لحظه همه فرازونشیبهای عمر او جلوی چشم کمرنگ میشود.
همانطور که برای خود او نیز چنین است. برای او سخن از روزگار رفته اگر حسرت است، برای ما یک تلنگر است، یک تلنگر که از خودمان بپرسیم، آخر قصه ما به کجا میرسد...
عرفان پارسایی فر / چمدان (ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
حسن فضلا...، نماینده پارلمان لبنان در گفتوگو با «جامجم» مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد