در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
این حادثه در پاسخ به چند رشته اقدام عملی سازمان مجاهدین خلق در تهران به وقوع پیوست. در روزهای قبل از اعدام نامبردگان چند بمب در تهران منفجر شد که خسارات و تلفاتی نیز به بار آورد و سازمان مسئولیت آنها را بر عهده گرفت:
- انفجار بمب در دفتر شرکت هواپیمایی بریتانیا B.O.A.C. در تاریخ 14 اردیبهشت 1351. این انفجار در ساعت چهار و پنجاه دقیقه بامداد رخ داد که به رغم وارد آمدن خسارت، به کسی آسیبی نرسید.
- در همان روز، ساعت یازده و سی دقیقه صبح، هنگامی که کارکنان مجله «این هفته» مشغول به کار بودند، انفجاری در آنجا روی داد که خرابیهایی در پی داشت ولی کسی آسیب ندید. پیش از آن، دو نفر به دفتر مجله مراجعه میکنند و به بهانه گرفتن نمایندگی فروش، چند دقیقهای در دفتر توقف میکنند. این دو، هنگام خروج، بستهای را جا میگذارند که دقایقی بعد منفجر میشود. مسئولیت مجله «این هفته» را، که نشریهای مبتذل و مروج علنی و صریح اشاعه فحشا بود، «جواد علامیر دولو» از وابستگان ساواک و دربار به عهده داشت.
- انفجار بمب در نمایشگاه آسیایی، در تاریخ 27 اردیبهشت ماه همان سال؛ که در دستان فرد بمبگذار به نام محمد ایگهای منفجر شد و او را کشت.
- انفجار یک بسته مواد منفجره، جنب کیوسک پلیس راهنمایی واقع در میدان شاه (قیام فعلی)، در عصر روز سوم خرداد ماه 1351. در این انفجار، یک مأمور پلیس به قتل رسید. در پی این حوادث پنج تن از رهبران سازمان به نامهای حنیفنژاد، سعید محسن، بدیعزادگان، عسگریزاده و مشکینفام در چهارم خرداد 51 بعد از شکنجههای بسیار اعدام شدند. با ورود «ریچارد نیکسون» در نهم خرداد ماه 1351 به تهران، سازمان چند عملیات دیگر تدارک دید که تا حدی ضربههای وارد به خود را جبران نماید و مانوری سیاسی نیز تدارک کند. طی تصمیمی که از سوی مرکزیت سازمان متشکل از رضا رضایی و بهرام آرام اتخاذ شد، انجام چند انفجار کوچک و بزرگ در طول سفر رییس جمهور آمریکا پیشبینی گردید. مسئولیت انجام و طراحی این برنامه به عهده بهرام آرام بود.
کسانی که در چهارم خرداد اعدام شدند نوعاً دارای گرایش مذهبی و از چهره های نسل اول سازمان مجاهدین خلق بودند. در این قسمت به ارائه شرحی از زندگینامه و طرز تفکر آنان می پردازیم :
محمد حنیف نژاد
محمد حنیف نژاد فرزند حمداللَّه در سال 1318 در خانوادهای نسبتاً فقیر در تبریز به دنیا آمد، پدرش کارمندی ساده بود و خانواده را با سختی اداره میکرد. محمد تحصیلات ابتدایی را در دبستان هُمام و متوسطه را در دبیرستانهای منصور و فردوس طی کرد. از دوران مدرسه به شرکت در هیئتهای مذهبی و دستههای سینهزنی علاقه داشت و این عُلقه تا آخر با او بود. در تبریز، از دوران متوسطه، در جلسات فردی به نام حاج یوسف شرکت میکرد. در این جلسات، تفسیر قرآن و مباحث روز مانند بررسی مکاتبی از جمله مارکسیسم، مورد بحث قرار میگرفت. حنیفنژاد در واقع مدتی شاگرد حاج یوسف بود و تحتتأثیر او قرار داشت. در سال تحصیلی 1338 - 39 وارد دانشگاه تهران شد و در سال 1342 در رشته مهندسی ماشینآلات کشاورزی از دانشکده کشاورزی کرج فارغالتحصیل شد. در دوران دانشجویی دامنه فعالیتهای مذهبی - سیاسی او، که از تبریز آغاز شده بود، وسعت پیدا کرد. وی نماینده دانشجویان دانشکده کشاورزی در «سازمان دانشجویان جبهه ملی دوم»، عضو فعال نهضت آزادی ایران و مسئول انجمن اسلامی دانشجویان دانشکده کشاورزی بود.
پس از آمدن به تهران و ورود به دانشگاه، از یک سو با روحانیون قم و تهران و افرادی چون آیات و حجج اسلام سید محمود طالقانی، مرتضی مطهری، سید ابوالفضل زنجانی، دکتر سید محمد بهشتی، علی گلزاده غفوری، علامه محمد تقی جعفری، دکتر محمدابراهیم آیتی بیرجندی، سید مرتضی جزایری و... آشنا شد و یا ارتباط فعالتری برقرار کرد؛و از سوی دیگر با تعدادی از فعالان سیاسی چون مهندس مهدی بازرگان، دکتر یداللَّه سحابی، مهندس عزتاللَّه سحابی، رحیم عطایی، دکتر عباس شیبانی و احمد علیبابایی، که با جبههملی دوم همکاری داشتند و سپس نهضت آزادی ایران را تأسیس کردند، رابطه برقرار کرد.
فعالیت حنیفنژاد تا آنجا که در چارچوب انجمن اسلامی بود، صورت علنی داشت. او با تشکیل جلسات هفتگی در دانشکده و سخنرانی در این جلسات و نیز دعوت از روحانیون یاد شده برای ایراد سخنرانی، نقش فعالی را ایفا میکرد. علاوه بر این، در خارج از دانشکده کشاورزی نیز در چارچوب انجمن اسلامی دانشجویان دانشگاه تهران بیش از دیگران کوشا بود. همکاری با عناصری چون سعید محسن و تراب حقشناس در این مقطع بود. اما در چارچوب نهضت آزادی، فعالیتهای وی به دلایل امنیتی همواره مخفی بود و در این ارتباط مسئولیت تشکیل حوزهها و کلاسهای سیاسی و یا برنامههای اعتصاب و تظاهرات را به طور غیرعلنی بر عهده داشت. از جمله جلسات مخفی که در این محدوده تشکیل شد، جلسهای است که جلالالدین فارسی از آن یاد میکند و در دره اوین - درکه - برگزار گردید. علاوه بر فارسی، در این جلسه حنیفنژاد و سعید محسن و بدیعزادگان نیز شرکت داشتند.
پس از دستگیری سران نهضت آزادی، در اول بهمن ماه 1341 - در آستانه برگزاری رفراندوم شاهانه - حنیفنژاد نیز دستگیر شد. حنیفنژاد، طبق یادداشتهای روزانه مهندس بازرگان، در طول مدت زندان با سران نهضت در یک بند به سر میبرد. بازرگان به عضویت حنیفنژاد در نهضت تصریح دارد و در بخش «خاطرات زندان»، ذیل تاریخ چهارشنبه 6 شهریور 1342 اینگونه مینویسد: «کسانی که ماندهاند، از نهضتیها: حنیفنژاد - شیبانی - علی بابایی - حکیمی - جعفری - مجابی...». بازرگان تاریخ آزادی حنیف را دوشنبه 11 شهریور 1342 قید میکند. برای دریافت موقعیت حنیفنژاد، نقل قسمتی از یادداشتهای بازرگان، در بخش »صحبتی با خانواده«، ضروری است. در یادداشت مذکور، ذیل تاریخ سهشنبه 14 خرداد 1342 آمده است:
« روز یازدهم محرم است و ما این چند شب، مختصر مجلس سخنرانی و تذکر و زیارتخوانی داشتیم. دو شب مهندس هاشم صباغیان صحبت کرد، یک شب حنیفنژاد، دو شب شیخ مصطفی رهنما، یک شب دکتر سحابی، سه شب اول هم من »
در این تجربه حنیفنژاد از زندان به نظر میرسد اتّخاذ شیوههای مسالمتآمیز برای تداوم مبارزه علیه رژیم پهلوی ، به خصوص پس از دستگیری سران جبهه ملی و نهضت آزادی و سرکوب خونین قیام 15 خرداد، دیگر در ذهن اشخاصی چون مهندس بازرگان نیز مطرح نبوده و نمیتوانسته توجیه داشته باشد. حنیف نژاد خود نقل کرده است که مهندس بازرگان در زندان به او گفته بود: «نمیبینی این رژیم با آقای طالقانی و من و دوستانمان چه میکند؟ شما جوانها باید فکری بکنید!»
نحوه تفکر سیاسی حنیفنژاد در دوران دانشجویی، متأثر از اندیشهها و آثار مهندس بازرگان و آیةاللَّه طالقانی بود؛ منتها رادیکالتر. او اگرچه اعتقاد داشت که اسلام مکتبی حیاتبخش، زنده و جامع است، اما در عرصه نظری وامدار منابع معرفتی متفاوت و گوناگونی بود و از منابع مختلفی همچون نوحنبلیگری حاج یوسف شعار، تحصلیمشربی مهندس بازرگان، قرآنگرایی به روایت طالقانی و تکاملرایی یا تفسیر ترانسفورمیستی از قرآن به روایت سحابی و بالاخره مارکسیسمی عمدتاً به روایت مائوتسه تونگ، تأثیر پذیرفته بود. بخش عمده صحبتهای او در جلسات انجمن اسلامی و یا در بحثهای خصوصی با دانشجویان و روحانیون نیز بر جنبههای سیاسی و اجتماعی مکتب اسلام و ضرورت تشکیل حکومت اسلامی تأکید داشت و به شدت به انتقاد از افراد و از جمله روحانیونی میپرداخت که به این مسئله توجه نکردهاند یا سخن و عملشان مخالف آن بوده است. در همین زمینه نیز به کار فرهنگی اصولی و تشکّل باور داشت. حنیف نژاد روی این نکته تکیه میکرد که در رساله توضیحالمسائل، اکثر مجتهدین ما صفحات بسیار زیادی را اختصاص به طهارات و نجاسات و آداب نماز و روزه دادهاند و حال آنکه درباره جهاد و امر به معروف و نهی از منکر اصلاً مطلبی نمینویسند و اگر هم مینویسند، بسیار محدود است. و یا مطرح میکرد که بسیاری از روحانیون ما صرفاً روی روایات و احادیث وقت خود را صرف کرده و میکنند و حال آنکه روی قرآن و نهجالبلاغه تکیهای ندارند و با آن آشنا هم نیستند. این افکار در همان زمان به وسیله علامه طباطبایی، آیةاللَّه مطهری، دکتر بهشتی، مهندس بازرگان وآیةاللَّه طالقانی تبیین و ابراز میشد.
از مسائلی که حنیف نژاد بر آن تأکید داشت، ارتباط دانشجویان مسلمان با روحانیون مبارز و فعّال بود. او از این افراد برای سخنرانی و روشنگری دانشجویان دعوت به عمل میآورد تا در مجامع گوناگون دانشگاهی، به مناسبتهای مختلف، شرکت کنند. اقدامات و حرکتهای انقلابی امام خمینی(ره) را بسیار مثبت تلقی میکرد و آن را سرآغاز تحوی جدید در حوزه علمیه و نهاد روحانیت میدانست. در آن دوران کوشش به عمل میآورد تا به سهم خود، هماهنگی میان فعالیتهای سیاسی روحانیون مبارز و نهضت آزادی و انجمن اسلامی را تقویت کند. تراب حق شناس در مورد این گونه علائق، که مهمترین تجلی آن دیدار با امام خمینی(ره) در قم بود، مینویسد:
«در آن زمان انجمن اسلامی دانشجویان یک نهاد دانشجویی با گرایشهای دموکراتیک بود. مجاهد شهید حنیف نژاد و من جزء شورای مرکزی انجمنهای اسلامی دانشگاه بودیم و اعلامیههای ما دموکراتیسم انقلابی اقشار متوسط جامعه را به خوبی نشان میداد و به همین لحاظ برای برخی از همفکران ما و سران نهضت آزادی تندروانه جلوه میکرد... یکی از فعالیتهای ما که در کنار کارهای تشکیلاتیمان انجام میدادیم، تماس با روحانیون مبارز بود که در اینجا فقط به تماس با آیةاللَّه خمینی اشاره میکنم. یک بار پس از خرداد 42 با تعداد قابل توجهی از دانشجویان انجمن اسلامی یک راهپیمایی در قم ترتیب دادیم و به منزل آیةاللَّه خمینی، که تازه از زندان چند ماهه آزاد شده بود، رفتیم»
در همین ملاقات (21/1/1343) بود که امام خمینی(ره) یکی از بیانات تاریخی خود را، که بیشتر بر محور تکذیب شایعات و دروغ پراکنیهای مطبوعات شاه در مورد تفاهم روحانیت و رژیم قرار داشت، ایراد کرد. قسمتهایی از این بیانات، که به موضوع ملاقات مربوط میشود، از این قرار است:
« هدف اسلام است، استقلال مملکت است، طرد عمّال اسرائیل است، اتحاد با کشورهای اسلامی است. الآن تمام اقتصاد مملکت در دست اسرائیل است، عمال اسرائیل اقتصاد ایران را قبضه نمودهاند. اینها (وابستگان اسرائیل) عمال استعمار هستند، باید ریشه استعمار را کند. آقایان سعی کنید در دانشگاه پرچم اسلام را بالا ببرید؛ تبلیغات مذهبی بکنید، مسجد بسازید، اجتماعاً نماز بخوانید. وحدت مذهبی است که این اجتماع عظیم و فشرده را ایجاد میکند. اگر علاقه به استقلال ایران دارید، وحدت مذهبی داشته باشید. واللَّه اسلام تمامش سیاست است. اسلام را بد معرفی کردهاند. سیاست مُدُن از اسلام سرچشمه میگیرد. اگر راست میگویند برای بیکاران کار پیدا کنند. این جوان بعد از بیست سال تحصیل کار میخواهد؛ فردا که فارغالتحصیل میشود سرگردان است؛ اگر معاشش فراهم نشود نمیتواند دین خود را حفظ کند. شما خیال میکنید آن دزدی که شبها از دیوار با آن همه مخاطرات بالا میرود و یا زنی که عفّت خود را میفروشد، تقصیر دارد؟ وضع معیشت بد است که این همه جنایات و مفاسد را، که شب و روز در روزنامهها میخوانید، به وجود میآورد(صحیفه امام، ج 1 صص 267 – 272)»
آن طور که از نوشتههای آیةاللَّه دکتر بهشتی بر میآید، در سال 1341 یا اوایل 1342، در یکی از جشنهای »مبعث«، وی توسط انجمن اسلامی برای سخنرانی دعوت شد که این مراسم در سالن غذاخوری کوی دانشگاه در امیرآباد برگزار گردید. این سخنرانی و دعوت، زمینهای برای یک طرح مطالعاتی در مورد «حکومت اسلامی» فراهم کرد که از جمله افراد پیگیر آن حنیفنژاد بود. دکتر بهشتی مینویسد:
در این سخنرانی موضوعی را من مطرح کردم به عنوان «مبارزه با تحریف یکی از هدفهای بعثت است»؛ و در این سخنرانی طرح یک تحقیقاتی اسلامی را ارائه کردم که آن سخنرانی بعدها در مکتب تشیّع چاپ شد. مرحوم حنیفنژاد و چندتای دیگر از دانشجویان، که برای این دعوت به قم آمده بودند و عدهای دیگر از طلاب جوان که باز آنجا بودند، اینها اصرار کردند که این کار تحقیقاتی آغاز بشود. در پاییز همان سال ما کار تحقیقاتی را آغاز کردیم، با شرکت عدهای از فضلا، در زمینه حکومت در اسلام. ما همواره به مسئله سامان دادن به اندیشه حکومت اسلامی و مشخص کردن نظام اسلامی علاقهمند بودیم و این را به صورت یک کار تحقیقاتی آغاز کردیم...
از دیگر دیدگاههای حنیفنژاد این بود که با انجمن حجتیه آن زمان که به انجمن ضدّ بهائیت معروف بود و اکثر نیروهای جوان مذهبی را به خود جلب میکرد و در تهران و شهرستانها فعالیت وسیعی داشتند، شدیداً مخالف بود و آنها را مرتجع میدانست و معتقد بود که فعالیت آنها نهتنها کوچکترین زیانی به حال رژیم ندارد بلکه حتی برای او بسیار هم مفید خواهد بود. حنیف نژاد، به گفته حسین روحانی که فضای زمان دانشجویی و اوایل فعالیت او را تصویر کرده است، «از نظر سیاسی دیدی روشن و تیز داشت و قادر بود در مقایسه با دیگران مسائل سیاسی روز را تجزیه و تحلیل نماید. اکثر روحانیون معروف آن روز، که در ارتباط نزدیک با دانشگاه بودند و قبلاً از آنها یاد کردیم، او را به عنوان یک عنصر مسلمان آگاه و روشنفکر میشناختند و او را میستودند.»
قبل از 15 خرداد، مبارزینی مثل حنیف نژاد که در دانشگاه بودند، نسبت به توده مردم نظر چندان خوشی نداشتند؛ چراکه میدیدند دیگران مبارزه میکنند ولی آنها لبیک نمیگویند؛ و از این راه نتیجه میگرفتند که «مردم ما صلاحیت مبارزه را ندارند و شایسته فداکاری ما نیستند». بعد از 15 خرداد، که در آن هنگام حنیف نژاد در زندان بهسر میبرد، «یکی از اولین چیزهایی که به ذهنش آمده بود ایمان به فداکاری تودهها و تحقیر خودش بود. میگفت: این تودهها خیلی فداکارند و این ما هستیم که صلاحیتش را نداریم و دست روی نیاز اصلیشان نگذاشتیم؛ ما آنها را خوب بسیج نکردیم. این تودهها بیش از هزاران نفر در این قیام شهید دادهاند»
حنیف نژاد، پس از اتمام تحصیل، به سربازی رفت و 9 ماه دوره خدمت سربازی را در شیراز به همراه سعید محسن (که دوره سربازیاش را البته در جهرم میگذراند) و اصغر بدیعزادگان گذراند؛ و بقیه خدمت را با درجه ستوان دوم وظیفه رسته توپخانه در اصفهان به اتمام رساند. بعد از پایان دوره سربازی، حدود یک سال در بخش مهندسی ماشینآلات کشاورزی سازمان عمران دشت قزوین، به عنوان کارمند، به کار پرداخت. از آن به بعد، برای همیشه، شغل اداری را رها کرد و به طور کامل انرژی و وقت خود را در اختیار مبارزه گذاشت.
سعید محسن
سعید محسن فرزند سلیمان در سال 1318 در یک خانواده مذهبی در زنجان به دنیا آمد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در همانجا به پایان رساند. برای ادامه تحصیل به تهران آمد و در سال 1342 از دانشکده فنی دانشگاه تهران، در رشته تأسیسات، مهندس شد. او به خاطر فعالیتهای سیاسی دو بار به زندان افتاد. بار اول در تاریخ 14 آذر 1340 به جرم پخش تراکت و شرکت در میتینگهای جبهه ملی بازداشت شد و بار دوم در شب اول بهمن ماه 1340، که فردای آن پلیس به دانشگاه حمله کرد، به عنوان عضو «کمیته دانشجویان نهضت آزادی» همراه با چند تن دیگر دستگیر شد و پس از مدتی آزاد گردید.
اولین تقابل سیاسی - فرهنگی سعید محسن با خانواده و به خصوص پدرش بود. عبداللَّه محسن، برادر کوچکتر سعید، میگوید:
خانواده ما، جد اندر جد، روحانی و از مراجع بودند. پدرم قبلاً معمّم بوده که در زمان رضاشاه تغییر لباس میدهد و سردفتر میشود. پدرم با مرحوم آیةاللَّه سید محمد هادی میلانی همدوره بودند و با آقای بروجردی رفت و آمد داشت. به مرحوم آیةاللَّه سید محسن حکیم هم نامه مینوشت. یادم است پس از فوت آقای بروجردی، یک بار در خانه روضه داشتیم، پدرم از سعید سؤال کرد: «مقلّد چه کسی هستی؟» سعید هم گفت: «مقلّد آقای خمینی». پدرم عصبانی شد. آخر او مخالف این چیزها بود. ارتباط سعید با شخصیتهایی چون آیةاللَّه طالقانی و مرتضی مطهری از روحانیون و مهندس بازرگان و دکتر سحابی از متفکرین غیر روحانی مسلمان، نشاندهنده جهتگیری ویژه او و بریدن از فضای سنتی خانواده است. در کنار فعالیتهای سیاسی، در حرکتهای انسانی مردمی نیز پیشقدم بود. در جریان سیل جوادیه در زمستان 1339، به اتفاق دیگر دانشجویان، برای تعمیر خرابیها اکیپهای کمک تشکیل دادند که خود زمینهای شد برای تشکّلی دیگردر جریان زلزله قزوین (بوئینزهرا). او به اتفاق اصغر بدیعزادگان و سایر دانشجویان ماهها در منطقه زلزلهزده به کارگری و کمک به مردم مشغول بود.
پس از پایان تحصیل دانشگاهی، سعید 18 ماه خدمت وظیفه را انجام داد؛ هنگام تقسیم مأموریت، پس از آموزشهای اولیه، او را - البته با تلاش خودش - به جهرم فرستادند،(941) که 9 ماه طول کشید. سعید از اقامت در جهرم استفاده کرد و با طبقات مختلف مردم - اعم از روحانیون، مردم عادی، روشنفکران و جوانان محصل و دانشجو - آشنایی و ارتباط برقرار نمود. پس از بازگشت به تهران، مدتی به کارهای سیاسی پیشین ادامه داد و کوشید به بقایای نهضت آزادی، که سرانش در زندان بودند، سروسامانی دهد. ولی شرایط را به گونهای یافت که احساس کرد باید کاری تازه انجام دهد. شرایط شغلی وقت بسیاری از او میگرفت؛ ابتدا در کارخانه «ارج» و سپس در کارخانه پروفیل «سپنتا» مشغول شد. اختلاف با مدیران به خاطر دفاع از حقوق کارگران و اشتغال وقتگیر، فرصتی برای کار فکری و سیاسی برایش نمیگذاشت از این رو آن کارها را رها کرد و به استخدام غیررسمی وزارت کشور درآمد و از سال 44 - عملاً - تصدی تأسیسات وزارت کشور را بر عهده گرفت. او تا سال 1348 به همین کار، که فقط صبحها وقتش را میگرفت، مشغول بود. در طول این سالها و حتی زمان مدیریتش در وزارت کشور، زندگی زاهدانه خود را تغییر نداد. برادرش میگوید:
در وزارت کشور پست حسّاسی داشت؛ حقوق خوبی هم داشت. اما وضع زندگیاش دو اتاق کوچک بود که اجاره کرده بود و حمام هم نداشت! در توالت یک شیلنگ آویزان کرده بود که با آن دوش میگرفت. یخچال نداشت، ماشین نداشت، با یک موتور رفت و آمد میکرد. شاید کل وسایل او، با حساب امروز، 20 یا 25 هزار تومان نمیشد. به خودش خیلی سخت میگرفت.
سعید محسن و محمد حنیف نژاد، از همان آغاز فعالیتهای دانشجویی، با یکدیگر دوست و همفکر بودند. همکاری در انجمن اسلامی دانشگاه و حضور در مسجد هدایت و ارتباط مشترک با آیةاللَّه طالقانی، مهندس بازرگان، دکتر سحابی، مهندس سحابی، رحیم عطایی و روحانیون مترقی و مبارز تهران و قم با دوره خدمت وظیفهشان نیز همزمان بود. مجموعه این هماهنگیها و تجانس سیاسی و مذهبی باعث فعالتر شدن ارتباط این دو شد که سرانجام مشترکاً تصمیم به تأسیس سازمان گرفتند.
تفاوت در ویژگیهای روحی و خصلتی حنیف و سعید، از عوامل مهم نضج و گسترش سازمان و توفیق در عضوگیری بود. اقتدار و انضباط در حنیف نژاد از یک سو و قدرت تحلیل، عاطفه و جاذبه فردی و روحیه همکاری در سعید محسن از سوی دیگر، هریک دیگری را تکمیل میکرد. سعید اگر از نظر قدرت فکری و خلّاقیت در حد محمد حنیف نژاد نبود اما در مقایسه با او، به دلیل هوش و حافظه و استعدادی که داشت، از انباشت ذهنی وسیعی در زمینههای مختلف مذهبی و سیاسی و اجتماعی برخوردار بود. سعید همچنین، برخلاف محمد، از قدرت بیان بسیار خوبی برخوردار بود.
سعید محسن، از جهت تیپی در تشکیلات، تابع حنیفنژاد بود. آدم عارف مسلکی بود؛ مثلاً وقتی به خانه تیمی میآمد اولین کارش این بود که آستینها را بالا بزند و برود ببیند اگر در آشپزخانه ظرف کثیف مانده بشوید، اگر لولهای خراب است درست کند، اگر جایی جارو کردنی است به آنها برسد.
پس از تأسیس سازمان، در زمانی که کادرهای سیاسی و فکری هنوز به قدر کافی نبودند و سازمان هم در ابتدای فعالیت خود قرار داشت، سعید به سختی کار میکرد و گاهی در هفته 16 جلسه را اداره میکرد و آموزش میداد. مسئولیت سیاسی بر دوش او بود. او نیز مانند برخی دیگر از عناصر اولیه سازمان، با اتکاء به باورهای مذهبی - که حتی زیارت عاشورا را در هیچ شرایطی ترک نمیکرد بر کیش شخصیت و خود محوری نیز غالب آمده بود و این نکته از پیامی هم که در زندان به برادرش داد، بر میآید. عبداللَّه محسن میگوید:
.......وقتی در اوین بودیم من را به سلول انفرادی بردند. یک سرباز بود به اسم جبّاری، که موقع رفتن به دستشویی از زیر کلاهش کاغذی درآورد و به من داد. یک کاغذ سیگار بود که سعید با خودکار - ریز - روی آن نوشته بود: «عبداللَّه! من کارهای زیادی کردم؛ هم کارهای درستی داشتم، هم اشتباهاتی کردم. امیدوارم خدا و مردم مرا ببخشند؛ اشتباهاتم از روی عمد نبوده است. از تو و خانوادهام یک خواهش دارم: بعد از اینکه من مُردم (شک نداشته باشید که مرا اعدام میکنند) من را برای مردم، قهرمان نسازید.» همهاش همین بود و چیز دیگری نبود. ما هم همین کار را کردیم. اول انقلاب چندتا خانم و آقا آمدند با مادرم مصاحبه کنند؛ مادرم گفت: «اگرسعید کار خوب کرده برای خدا کرده و اگر کار بد کرده خدا او را ببخشد»........
علیاصغر بدیعزادگان
اصغر بدیعزادگاندر سال 1319 در اصفهان، در یک خانواده متوسط شهری، متولد شد. دوره تحصیلات ابتدایی را در اصفهان و کرج و دوره دبیرستان را در تهران گذراند. از سال 1337 در رشته مهندسی شیمی دانشکده فنی دانشگاه تهران آغاز به تحصیل کرد. وی، که از دوران دبیرستان با مسائل سیاسی مأنوس بود، از بدو ورود به دانشگاه به فعالیتهای سیاسی منظم کشیده شد. دوران تحصیل دانشگاهی بدیعزادگان با آغاز فعالیتهای جبهه ملی دوم و نهضت آزادی مقارن بود. وی ضمن شرکت در میتینگهای جبهه ملی و فعالیت در بخش دانشجویی آن، به طور منظم در جلسات مسجد هدایت شرکت میکرد و از شنوندگان تفسیرها و سخنرانیهای آیةاللَّه طالقانی بود؛ و همزمان در جلسات سخنرانی مهندس بازرگان نیز حاضر میشد. آشنایی وی با محمد حنیف نژاد و سعید محسن در همین دوران پیش آمد.
پس از پایان دوره دانشکده، در اواخر سال 1341، برای خدمت وظیفه به پادگان سلطنتآباد - کارخانجات مهمّات سازی ارتش - رفت و در همانجا نیز استخدام شد. پس از آن، در سال 43، پس از 8 ماه اشتغال در کارخانهای دیگر، به عنوان استادیار شیمی به استخدام دانشکده فنی دانشگاه تهران درآمد. در حدود سال 1345 از سوی سعید محسن به همکاری با گروه دعوت شد و بدین ترتیب در ارتباط تشکیلاتی با سازمان مجاهدین خلق قرار گرفت. وی از نخستین کسانی بود که به سازمان پیوست ولی برخلاف آنچه در مدارک و نوشتههای سازمان ذکر شده، از بنیانگذاران نبود. فعالیتهای نخستین وی بیشتر مطالعاتی بود. تا اوایل سال 1347، که بدیعزادگان به جمع مرکزی سازمان پیوست، در چند نوبت عهدهدار کلاسهای تعلیماتی شد. از جمله افرادی که در این کلاسها تحت مسئولیت و آموزش وی قرار داشتند، محمد سیدی کاشانی (بابا) عبدالصّمد ساجدیان و نصراللَّه اسماعیلزاده بودند. با ورود بدیعزادگان به مرکزیت سازمان، وی در کنار محمد حنیفنژاد، سعید محسن، بهمن بازرگانی و علی باکری قرار گرفت. در اواخر سال 1348کادر رهبری به دنبال بحثها و تبادل نظرهای متوالی، تصمیم به اعزام تعدادی از اعضا به خارج از کشور، جهت آموزش و طی دوره چریکی گرفت. در مرداد ماه 1349، بدیعزادگان با گرفتن مرخصی از دانشکده به پاریس رفت و تا پایان خرداد ماه 1350 که به ایران بازگشت، مسئولیت فعالیتها و هماهنگیهای سازمان در خارج از کشور (فرانسه، لبنان، اردن) را به عهده داشت.
وی در آغاز، پس از دو ماه توقف در پاریس، به بیروت و سپس امّان رفت. بدیعزادگان، در پی اطلاع از دستگیری شش تن از اعضا در دوبی، عبدالرّسول مشکینفام را جهت ایجاد ارتباط و کسب آگاهی بیشتر به دوبی فرستاد، که ماجرای هواپیماربایی را به دنبال داشت.
در جریان تعلیم افراد اعزامی توسط «الفتح» محدودیت امکانات و مشکلات دیگری بروز کرد که بدیعزادگان را واداشت به دنبال منابع آموزشی و پایگاههای دیگری باشد؛ از این رو در اواخر پاییز 1349 به همراه علی باکری به فرانسه رفت تا همکاری چین و الجزایر را جلب کند. سفر مزبور ثمری نداشت و این دو تن در اواخر اسفند همان سال به سوریه بازگشتند و زمینه تمرکز افراد اعزامی را در اردوگاههای آموزشی «الفتح» در سوریه فراهم کردند. در همین زمان، وی دورههای تعلیماتی تیراندازی و ساختن مواد منفجره را گذراند. وی در اوایل تیر ماه 1350 به ایران بازگشت و چند قبضه اسلحه و مقداری فشنگ نیز با خود آورد؛ ضمناً از بدو ورود، گروه شیمی سازمان را با همفکری علی باکری به راه انداخت. چندی نگذشت که سازمان ضربه خورد و دستگیریهای وسیع شهریور 50 پیش آمد. در پی این حادثه، مسئولیتهای سنگینی بر دوش حنیفنژاد و بدیعزادگان - رهبران بازداشت نشده - قرار گرفت. مسئولیت ارتباط با خارج از کشور و انعکاس دستگیریها و تلاشهای تبلیغاتی برای اقدام سازمانهای حقوقی بینالمللی، به دوش بدیعزادگان بود.
در رهبری سازمان، به منظور آزاد ساختن دستگیرشدگان، طرح ربودن شهرام پهلوینیا فرزند اشرف پهلوی در دستور کار قرار گرفت. عملیات این طرح به طور ناموفق اجرا شد؛ بدیعزادگان وظیفه کرایه اتومبیل عملیات و رانندگی آن را به عهده داشت و دیگر افراد مجری طرح عبارت بودند از: حنیف نژاد، مشکینفام و سیدی کاشانی. قبلاً بدیعزادگان لیست اسامی حدود 50 نفر زندانی )که شامل سی و چند نفر مجاهدو چند تن از چریکهای فدایی میشد (به بیروت فرستاده بود تا در صورت موفقیت عملیات گروگانگیری شهرام، کادر رهبری خارج از کشور نیز برای آزاد کردن زندانیان هماهنگ عمل کند.
در درگیری ماجرای ربودن شهرام، از طریق اتومبیلی که توسط بدیعزادگان کرایه شده بود، وی در پنجم مهر ماه 1350 توسط اطلاعات شهربانی دستگیر شد و زیر شکنجههای شدیدی قرار گرفت؛ در حدی که در اثر سوزاندن بدنش، حالت نیمهفلج پیدا کرد. پس از تحویل به ساواک، در دادگاه نظامی رژیم به اعدام محکوم گردید و حکم مزبور در چهارم خرداد 1351 در میدان تیر چیتگر به اجرا درآمد.
عبدالرسول مشکینفام
عبدالرسول مشکینفام در سال 1324 در شیراز متولد شد. دوره متوسطه را در زادگاه خویش گذراند و سپس وارد دانشکده کشاورزی کرج شد. در سال دوم دانشکده، پس از درخواستی که برای بورسیه دانشگاه پاتریس لومومبا در مسکو کرد، به شهربانی احضار شد - که مشکل مزبور پس از توضیح و انصراف وی رفع شد. در سال 1344 در نمازخانه دانشکده با حسین روحانی آشنا شد؛ به واسطه همین شخص به جلسات سعید محسن راه یافت و از این طریق به سازمان مجاهدین خلق پیوست. پس از پایان تحصیل، در سال 1346 برای خدمت وظیفه به کردستان رفت و در طول مدتی که در آنجا بود، تحقیقاتی در زمینههای روستایی و تبعات اصلاحات ارضی انجام داد که بعدها در سازمان تدوین و منتشر شد.
در اوایل سال 1349، بنا به تصمیم مرکزیت سازمان، مشکینفام به همراه فتحاللَّه (ارژنگ) خامنهای و تراب حقشناس، برای ایجاد زمینه مناسب جهت اعزام اعضای سازمان به خارج از کشور، به طور قاچاق، به دوبی رفت؛ و از آنجا با پاسپورت جعلی به امّان عزیمت کرد. در این اثنا از دستگیری شش تن از اعضا در دوبی مطّلع شد و به آنجا بازگشت. وی و حسین روحانی و سید محمد (صادق) سادات دربندی در تاریخ 18 آبان ماه 1349 هواپیمای حامل زندانیان را، که عازم ایران و تحویل زندانیان به رژیم بود، ربودند و به عراق هدایت کردند. این 9 تن در عراق به زندان افتادند و پس از تحمل شکنجه و استنکاف از همکاری با رژیم بعثی، با اعلام حمایت الفتح از زندان آزاد شدند و به سوریه رفتند.
مشکینفام در دو پایگاه (در اردن و سوریه) دوره آموزشی نظامی چریکی را طی کرد و پس از مدتی، از طریق ترکیه، به ایران بازگشت. در پی دستگیری جمعی از اعضا در شهریور ماه 1350 و فاش شدن اسامی برخی از دیگر افراد سازمان، با همراهی حنیف نژاد و بدیعزادگان و سیدی کاشانی در طرح ناموفق ربودن شهرام - پسر اشرف پهلوی - شرکت کرد و به مضروب کردن یک نفر متهم شد. سرانجام در مهر مه همان سال دستگیر، بازجویی و شکنجه شد و طبق حکم دادگاه نظامی شاه، در چهارم خرداد ماه 1351 اعدام گردید.
محمود عسکریزاده
عسکریزاده در سال 1324، در یک خانواده مذهبی، در اراک متولد شد. دوره متوسطه را در دبیرستان مروی تهران گذراند. در مروی با ناصر صادق همکلاس بود. در سال 1343 درخواست تحصیل در دانشگاه پاتریس لومومبا در مسکو را داد اما در همان سال در مدرسه عالی بازرگانی تهران قبول شد و مشغول به تحصیل گردید. در اوایل ورود به دانشگاه، به علت فقر مادی، به کارهایی مانند تدریس ریاضیات یا ترجمه مقالاتی برای مجلات اقتصادی دست زد؛ چندی هم خبرنگار مجله «تهران اکونومیست»بود. از اواخر سال 1344 به مطالعات سیاسی علاقمند شد. در سال 1346 با ناصر صادق و سعید محسن آشنا و به پیشنهاد آنها وارد سازمان شد؛ و شروع به مطالعه در زمینههای سیاسی و عقیدتی نمود. از اواخر سال 1346 به مطالعه کتب اقتصادی کلاسیک و مارکسیستی و بعضاً کتب فلسفی به خصوص در زمینههای ماتریالیسم دیالکتیک روی آورد. کتاب اقتصاد به زبان ساده را در سال 1348 و در ادامه این مطالعات نوشت. مدتی مسئول شاخه تبریز بود و از سال 1349 وارد مرکزیت سازمان شد. در همان سال به وسیله ساواک تبریز احضار شد و از وی در زمینه ارتباط با چند تن از اتباع خارجی (روسها) در محل کارش - کارخانه ماشینسازی تبریز - و در خصوص درخواستش برای تحصیل در دانشگاهی در مسکو توضیحاتی خواسته شد؛ که او علت درخواست تحصیل را فقر مادی و رایگان بودن تحصیل در آنجا قید کرد. در این سال، وی مسئول گروه اطلاعات در سازمان شد و با همکاری افرادی نظیر لطفاللَّه میثمی، ناصر سماواتی، رضا باکری و مهدی فیروزیان به کار گردآوری اطلاعات رسیده از سایر اعضای سازمان پرداخت؛ این اطلاعات پیرامون اماکن مربوط به آمریکاییها و اسرائیلیها و اعضای ساواک، سوءاستفادههای مالی گردانندگان رژیم و نیز اطلاعاتی در مورد بعضی شخصیتهای سیاسی بود.
وی در آغاز شهریور ماه 1350 در منزل محمد بازرگانی و به اتفاق موسی نصیر اوغلو خیابانی دستگیر شد. دادگاه نظامی رژیم، او را به اعدام محکوم کرد. حکم مزبور در چهارم خرداد ماه 1351 به مورد اجرا گذاشته شد.
منبع: سازمان مجاهدین خلق ، موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی ، ج 1
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد