پایان طمعکاری

قتل‌های بزرگ همواره دلایل پیچیده‌ای ندارند، گاهی یک طمعکاری ساده زندگی بسیاری را تباه می‌کند.‌ داستان آموزنده زیر بر اساس واقعیت است.‌
کد خبر: ۸۰۲۶۱۹
پایان طمعکاری

مرد جوان حیرت‌زده به دیوار اتاق بازجویی نگاه می‌کرد.‌ چند قطره اشک از گوشه چشمش جاری شد.‌ انگار شب حادثه مانند نقطه سیاهی در ذهنش نقش بسته بود.‌ شروع به صحبت کرد.‌ از آنجا که همراه خانواده از سیرجان به سمت اصفهان حرکت کردند‌ می‌گفت: «پایم را بیشتر روی پدال گاز فشار دادم و با همسفرهایم مشغول گفت و شنود و برنامه‌ریزی بودیم.»

هر کدام از آنها برای این ثروت باد آورده که در چند قدمی‌شان ایستاده است، نقشه‌ها می‌کشند.‌ حتی
هر از گاهی به شوخی در مورد درصد سهمشان با یکدیگر بحث می‌کنند.‌ چندکیلومتری بیشتر به اصفهان باقی نمانده است.‌

از دیروز که آن پیامک برای مادر خانمش ارسال شد و همگی شوکه شدند تا الان که به نزدیکی قرار ملاقات رسیده‌اند، حسابی غرق هیجان و خوشحالی‌اند.‌ توقفشان در اصفهان به چند دقیقه‌ای کوتاه برای خرید آب معدنی و مقداری گز و پولکی خلاصه می‌شود.‌

باید به موقع برسند و گرنه ممکن است همای سعادت از بامشان بپرد و بر بام دیگری بنشیند.‌ ممکن است دیگر هیچ وقت فرصتی برای این خوش اقبالی نداشته باشند.‌ به حوالی فریدون‌شهر که می‌رسند دوباره و چند باره محل ملاقات را از روی پیامک مرور می‌کنند.‌ درست است خودشان هستند.‌ چند مرد جوان با لباس‌های محلی در محل قرار منتظر ایستاده‌اند.‌

مردان جوان باز همان حرف‌های قبلی را تکرار می‌کنند که عموی پیرشان هنگام چراندن گوسفندانش در کوه مقادیر زیادی سکه طلا و چند وسیله عتیقه دیگر پیدا کرده است.‌ اما به این دلیل که آشنا و فامیلی در شهر نداشته‌اند تا برای فروش آنها اقدام کنند، از لای قرآن قرعه‌کشی کرده‌اند و قرعه به شماره شما افتاده است.‌

سپس برای جلب اعتماد این خانواده سیرجانی یک سکه قدیمی را که طرح زیرخاکی داشته به آنها می‌دهند تا برای حصول اطمینان آن را به طلافروشی‌های شهر نشان بدهند و فردا با 50 میلیون تومان سر قرار حاضر شوند.‌

سوار بر ماشین که می‌شوند سکه قدیمی را دست به دست می‌گردانند و سرانجام مادر خانمش آن را در کیف می‌گذارد و راهی طلافروشی می‌شوند.‌

همه طلافروش‌هایی که سکه را می‌بینند اصل بودن آن را تائید می‌کنند.‌ و این خانواده صبح روز بعد با آماده‌کردن 50 میلیون تومان که 40 میلیون تومان آن برای داماد خانواده و بقیه برای مادر خانم است، راهی محل معامله می‌شوند.‌

ساعتی بعد کیسه سکه‌ها را تحویل می‌گیرند و ظاهرا به سوی آرزوهای دست نیافتنی خود به پرواز در می‌آیند.‌

ـ «اما ....‌ اما اینها که با سکه روز گذشته خیلی تفاوت دارد، اصلا ظاهرشون یه جور دیگه است به نظر نمی‌آید که ...»

ـ «خدای من اینها تقلبی است کلاه سرمان گذاشته‌اند.‌»

صدای ترمز ماشین نقطه پایانی است بر رویا‌های شیرینی که در ذهن بافته‌اند.‌ حالا در مسیر برگشت به سیرجان بودند اما بگو‌مگو‌ها بر خلاف دیروز جدی‌تر و شدیدتر بود.‌

هر کدام دیگری را مقصر خطاب می‌کرد و سهم پول بر باد رفته‌اش را از دیگری مطالبه می‌کرد.‌ در این میان مالباخته واقعی ماجرا داماد خانواده بود که طمعکارانه بر 40 میلیون تومان پول بی‌زبانش چوب حراج زده بود.‌

اما شب ماجرا! داماد آن شب به خانه مادر خانمش مراجعه و مقداری مواد تهیه کرده بود.‌ عصبی و به هم ریخته به نظر می‌رسید.‌ شروع به مصرف مواد کرد و تا نیمه‌های شب ادامه داد.‌ خود خوری می‌کرد و هر از گاهی عصبانیتش را با استکانی چای فرو می‌داد.‌ اما مادر خانمش زیر بار نمی‌رفت و حاضر به دادن پولی که به این آسانی از دست داده بودند، نبود.‌

بی اختیار دست به قوری چای که در نزدیکی‌اش بود برد و تا به خودش آمد چند ضربه سنگین با قوری به سر و صورت مادر زنش وارد کرد و تفاله‌های چای در رگه‌هایی از خون به سمت پایین شناور شدند.‌

قوری را به گوشه‌ای پرت کرد.‌ چند دقیقه‌ای بر زمین نشست و خیره شد به جسدی که بی جان بر زمین افتاده بود.‌ او را کشان‌کشان به سوی پله‌ها برد و از پله‌ها به سمت پایین هل داد.‌

دوباره بازگشت، اتاق را مرتب و خون‌ها را تمیز کرد و نزدیکی‌های صبح در تاریکی کوچه محو شد.‌ در حالی که هر چه در ذهنش داستان چوپان دروغگوی کتاب فارسی کلاس سوم را مرور می‌کرد، یادش نمی‌آمد که آن ماجرا قربانی و قتلی هم در پی داشت یا خیر !؟

تنظیم: سروان رضا افشار جهانشاهی

معاونت اجتماعی فرماندهی انتظامی سیرجان

تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها