مثل همخانه هستیم
سحر: 11سال است که ازدواج کردهام و دختری 8 ساله دارم. با همسرم در دانشگاه آشنا شدم. زیاد از او خوشم نمیآمد، ولی آنقدر زبان ریخت و خودش را عاشق نشان داد که بالاخره تسلیم شدم. مدت زیادی است که با هم اختلاف داریم ولی مشاجره نمیکنیم. اتاقمان از هم جداست و او بیشتر وقتها اگر هوا گرم باشد در بالکن میخوابد و سرد هم باشد در پذیرایی رویکاناپه.
احساس میکنم دوستش ندارم و دلم نمیخواهد رابطهام را با او درست کنم. بیشتر دوست دارم طلاق بگیرم. الان مثل یک همخانه با هم زندگی میکنیم و در خانه خیلی کم حرف میزنیم. بعضی وقتها در طول 24 ساعت جز سلام و علیک حرف دیگری بینمان رد و بدل نمیشود. خواستههای من برایش مهم نیست. به خاطر اضافه وزنیکه شوهرم دارد، به او میگفتم کم بخور و رژیم بگیر. اما او گوش نمیداد و بیشتر میخورد. یعنی من حق ندارم از شوهرم بخواهم تناسب اندام داشته باشد؟ هر کسی که زندگی ما را میبیند میگوید چقدر خوب است که شوهرت کاری به کارت ندارد. ولی من از اینهمه بیتوجهی بدم میآید. شوهرم کاری ندارد که کجا میروم؟کی میروم؟ چه زمانی برمیگردم؟دوست دارم کمی حساسیت نسبت به رفتارم از خودش نشان دهد. اوایل زندگی وقتی دعوایمان میشد، من قهر میکردم و او پیش قدم میشد و آشتی میکرد. اما پس از مدتی دیگر اینکار را نکرد و گفت من تو را بد عادت کردهام. با اینکه از او خوشم نمیآمد اما همیشه این سوال را از خودم میپرسم که چرا با او ازدواج کردم؟ مدام شب عقدمان یادم میآید که تا صبح گریه کردم. به او میگفتم نمیخواهم با تو ازدواج کنم اما او آنقدر آه و ناله میکرد که دلم به حالش میسوخت حالا دلم به حال خودم میسوزد. خودم میدانم ایرادهایی دارم. ولی این رفتارها جزو خصلتهای ذاتی من است و همسرم ای نها را میدانست. همیشه احساس میکنم ابزار دست او شدهام.
در مواقعی بسیار حساس و زود رنج میشوم. اما به جای اینکه به من محبت کند و مراقب حالم باشد، به مسائل دیگرفکر میکند. گاهی فکرهای ناجوری به سرم میزند تا به نحوی خلأهایم را پرکنم. اما به خاطر فرزندم همیشه جلوی خودم را گرفتهام. شوهرم مرد بدی نیست. اما آن انتظاری را که من از یک مرد دارم، برآورده نمیکند. خیلی به طلاق فکر میکنم چون احساس میکنم این زندگی درست نمیشود و دنبال یک راه فرار هستم، اما میترسم.
از سر اجبار با هم زندگی میکنیم
آرمان: اوایل ازدواج همسرم سر ناسازگاری داشت و نمیدانم چرا اینطور بود. اما این را به حساب کم تجربگیاش میگذاشتم و میگفتم زمان که بگذرد همه چیز درست میشود. بچه هم به دنیا آمد اما درست نشد. پیش از این یکی از خونسردترین مردهای فامیل بودم اما به خاطر ناسازگاریهای همسرم الان زود عصبانی میشوم و باور کنید دوست ندارم حتی یک لحظه در خانه بند شوم. به بهانه پارک، بچه را بیرون میبرم و تا آخر شب هم برنمیگردم.
از نظر اخلاقی نمیگویم خیلی خوش اخلاقم اما بد اخلاق هم نیستم. او ساعت 11 تازه از خواب بیدار میشود، کمی با واتس آپ و وایبر خودش را سرگرم میکند بعد هم با مادر و خواهر و دوستانش تلفنی حرف میزند. ظهر هم یک غذایی سرهم میکند . در خانه کاری انجام نمیدهد و صبر میکند تا آخر هفته کارگر بیاید و تمیز کند. یخچال آخر هفته پر است از مواد غذایی مانده و میوههای گندیده.
به او گفتم آدم وقتی بیمار میشود به پزشک مراجعه میکند. تو چرا پیش یک روانشناس نمیروی؟ اما او در جواب میگوید دیوانه خودت هستی. مدتی قبل به فکر خودکشی افتادم تا از این زندگی نجات پیدا کنم. اما وقتی آینده نامعلوم دخترم جلوی چشمانم آمد، منصرف شدم. حالا مدتی است به همسرم گفتهام کاری به کار هم نداشته باشیم و فقط به خاطر دوست داشتنیترین اشتباه زندگیمان کنار هم روزگار میگذرانیم. بیشتر وقتها یا با دخترم بیرون میروم یا اینکه تنها هستم. حتی غذا را هم در خانه نمیخورم.
با این روالیکه در پیش گرفتهام، احساس میکنم حالم خیلی بهتر است. دخترم نمیداند چه خبر است و بین فامیل هم تمام مشکلات را پشت خندههای مصنوعیمان پنهان کردهایم و نقاب خوشبختترین زوج عالم را به چهره داریم.
لیلا حسینزاده / تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد