تازه دانشگاهم را شروع کرده بودم که هومن به خواستگاریام آمد. او از اقوام پدرم بود و خانواده خوبی داشت. به خواسته مادرم قبول کردم که او را ببینم و در همان جلسه اول به نظرم پسر خوب و دوستداشتنی آمد. مدتی برای آشنایی بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم و همه چیز در این مدت بابمیل من بود. در این مدت هومن با تمام وجود تلاش میکرد تا باشخصیت به نظر بیاید و موفق هم شده بود.
بعد از رفت و آمدهای خانوادگی به این نتیجه رسیدیم که با هم ازدواج کنیم. هومن را دوست داشتم و او هم همین نظر را نسبت به من داشت و میگفت که کارمند یک شرکت است و میتواند از پس زندگی بربیاید، پس دلیلی برای به تاخیر انداختن ازدواج نبود.
در زمان مقرر عقد کردیم و من در آن زمان همچنان فکر میکردم با یکی از بهترین پسران دنیا ازدواج کردم تا اینکه فردای عقد هومن به خانه ما آمد و با لحن بدی گفت: بالشت بیار بخوابیم و رو به مادرم کرد و گفت: ناهار چی داریم.
من از این تغییر رفتارش جا خوردم و به مادرم گفتم که از رفتارش خوشم نمیآید. دوست داشتم نامزدی را به هم بزنم ولی مادرم گفت که هومن جوان است و باید تحمل کنم. گفت همه چیز بهتر میشود و طول میکشد تا هومن پخته شود.
حرف مادرم را قبول کردم و هیچ نگفتم. ولی رفتارهای بد هومن همچنان ادامه داشت. هربار اعتراض میکردم مادرم میگفت با صبر همه چیز درست میشود. هومن حتی بعد از ازدواج هم همینطور بود. پس از آنکه به خانه خودمان رفتیم تحقیر من را هم به فهرست رفتارهای ناشایستش اضافه کرد. به من میگفت: فکر کردی کی هستی؟ تو فقط بچه یک معتاد کارتنخواب هستی نه بیشتر. چون دلم سوخت باهات ازدواج کردم وگرنه عاشق چشم و ابرویت نشده بودم. او از اول هم شرایط خانواده من را میدانست و اگر دوستم نداشت نباید با من ازدواج میکرد.
علاوه بر رفتار بد، حقوقش هم خیلی کم بود و هر بار که این موضوع را با خانواده همسرم در میان میگذاشتم به من میگفتند که باید قناعت کنم. اول زندگی همه همینجوری هستند. من هم قناعت میکردم ولی خود هومن با کلمه قناعت بیگانه بود. هر چیز که میخواست میخرید، ولی برای من هیچوقت پول نداشت. حتی پول شهریه دانشگاهم را هم از مادرم میگرفتم او هیچپولی به من نمیداد. درسم خوب بود و معدلم بالا بود. یک بار که با معدل بالا قبول شده بودم با ذوق و شوق فراوان به خانه رفتم و به هومن گفتم که شاگرد اول شدم و دانشگاه در شهریهام تخفیف داده است، ولی او با بیتفاوتی نگاهم کرد و لبخند مسخره همیشگیاش را تحویلم داد و گفت: که چی؟
دیگر رفتارش برایم غیرقابل تحمل شده بود و از او بدم میآمد. از خندیدنش، راه رفتنش، حتی از آب خوردنش هم متنفر بودم. یک روز که دوباره با حرفهایش تحقیرم کرد، به این فکر کردم که چه خوب میشد اگر هومن بمیرد و از همان لحظه فکر کشتنش از ذهنم جدا نشد.
با عموی خودم تماس گرفتم و موضوع را در میان گذاشتم. او اول گفت که کار خطرناکی است ولی بعد که به او پیشنهاد پول و طلا دادم سریع قبول کرد. با هم نقشه قتل هومن را کشیدیم. روز قتل یک لحظه از کار پشیمان شدم، ولی دیگر نقشه کشیده بودیم و نمیشد کاری کرد.
یک کلید از خانه را به عمویم که منوچهر نام داشت، دادم. قرار بود او و دوستش به خانه ما بیایند و هومن را بکشند.
روز قتل همانطور که با منوچهر هماهنگ کردم در اتاقم بودم و هومن هم در هال خوابیده بود. منوچهر و دوستش وارد خانه شدند و دست و پای هومن را بستند و طلاها و پولها را برداشتند. در آن زمان هومن داد میزد و میخواست که آنها را متوقف کند، ولی نمیتوانست.
منوچهر و دوستش بعد از دزدی برای صحنهسازی دست و پای من را هم بستند و با سیم تلفن هومن را خفه کردند و رفتند. بعد از کشته شدن هومن خیلی پشیمان شدم ولی دیگر کار از کار گذشته بود و همه چیز تمام شده بود.
حالا در زندان زنان منتظر روز محاکمه هستم و بازپرس اتهام معاونت در قتل را به من تفهیم کرده است.
تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد