فارغ از اینها، جامعه هم دید خوبی نسبت به ازدواج دوم مردان ندارد و هرچند قانون و شرع مجوز ازدواج مجدد را برای آقایان صادر کرده، اما هنوز پذیرش آن برای افراد جامعه بخصوص زنان سخت است. نسرین و سمیرا وقتی از ازدواج مجدد همسرانشان باخبر شدند با مراجعه به اتاق مشاوره دادگاه خانواده برای تصمیمگیری درخواست کمک کردند.
خودم اجازه ازدواج دادم
نسرین در شرایط بسیار سختی است و بر سر دوراهی جدایی و ادامه زندگی با مردی قرار گرفته که میخواهد عروس جوانی را به خانهاش بیاورد و حالا این شده کابوس تمامنشدنی زندگیاش. «به خوابم نمیدیدم روزی برای طلاق به دادگاه خانواده بیایم، اما حالا آمدهام چون همسرم قصد ازدواج مجدد دارد و میخواهد برایش ایثار کنم و اجازه دهم ازدواج کند. هرچند او به اجازه من نیازی ندارد و دیر یا زود این کار را انجام خواهد داد و حتی دختر مورد علاقهاش را هم انتخاب کرده است. شش سال است که ازدواج کردهام و حاصل این ازدواج یک دختر چهار ساله است. من شش سال از شوهرم بزرگتر و کارمند یکی از ادارات دولتی هستم. همسرم هم عضو هیات علمی یکی از دانشگاههاست. من و همسرم زمانی که باهم آشنا شدیم، هر دو دانشجو بودیم و بعد از چهار سال دوستی وقتی میخواستیم از هم جدا شویم، خودم به او پیشنهاد ازدواج دادم. او هم چند شرط سفت و سخت گذاشت که اولین آن ازدواج مجدد با فرد مورد علاقهاش بود و من هم با اینکه برایم بسیار سخت بود، اما قبول کردم.
در حالی با او ازدواج کردم که فقط یک دانشجو بود، اما من دغدغه خانوادهام را هم داشتم و خرج و مخارج زندگی را هم میدادم. بعد از اینکه با هم ازدواج کردیم، روزی نبود که نگوید اگر به دختری علاقهمند شود طبق شرطی که از قبل با من گذاشته است، با او ازدواج خواهد کرد. سه سال بعد از شروع زندگیمان، کابوس زندگیام به واقعیت تبدیل و عاشق یکی از دانشجویانش شد و پایش را در یک کفش کرده و میگوید طبق قولت باید رضایت دهی تا ازدواج کنم. میگوید هشت سال پیش لطف کرده و با تو ازدواج کردم و حالا از من میخواهد ازخودگذشتگی نشان دهم. شما بگویید من چه کنم؟ او اصلا متوجه حضور من و دخترمان در زندگیاش نیست و به تنها چیزی که فکر میکند، ازدواج با آن دختر است.»
نمیتوانم با هوو کنار بیایم
سمیرای 24 ساله هم در شرایط نسرین قرار دارد و با وجود یک بچه میخواهد از شوهرش جدا شود. او یکبار ازدواج کرده و همسرش فوت شده است.
قصه زندگیاش را اینطور شروع میکند: «شوهرم مرد بسیار خوبی بود و دوستش داشتم، اما خوشبختیمان زیاد دوام نیاورد و در یک تصادف او را از دست دادم. بعد از او دوست نداشتم دوباره ازدواج کنم، اما خانواده خودم و شوهر مرحومم اصرار کردند ازدواج کنم. پدرم و پدر شوهرم فوت شده بودند و خانوادهها وضعیت مالی مناسبی نداشتند و رفتارشان طوری بود که حس میکردم با حضورم خرج اضافهای روی دست آنها گذاشتهام. همسر دومم قبل از من یکبار ازدواج و متارکه کرده بود. روز خواستگاری همه اینها را به من گفت و من هم شرایط را قبول کردم. بعد از ازدواج از همان اول با من سرد بود و هرچه به او محبت میکردم، انگار سنگ بود و نمیفهمید. یک سال همین طور گذشت و مدتی بود که یک شب در میان به خانه میآمد و رفتارش عوض شده بود. خوش برخورد و مهربان شده بود. به طرز عجیبی با دخترم مهربانی میکرد. برایم هدیه میخرید و اصلا درک نمیکردم چرا این کارها را انجام میدهد. یک روز که حالش خوب بود از او پرسیدم چه اتفاقی افتاده که اینقدر مهربان شده است؟ اول نگفت و بعد از کلی اصرار گفت تصمیم گرفته ازدواج کند. با شنیدن این حرف احساس کردم گوشهایم کر شده و چیزی نمیشنوم. خیلی راحت گفت میتوانم هزینه هر دویتان را تامین کنم و مشکلی ندارم، اما من مشکل دارم و نمیتوانم وجود هوو را در زندگیام تحمل کنم. بین دوراهی قرار گرفتهام و نمیدانم به زندگی با او ادامه دهم یا اینکه جدا شوم؟ نمیدانم چطور زندگی خودم و دخترم را تامین کنم.
لیلا حسینزاده - تپش (ضمیمه چهارشنبه روزنامه جام جم)
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد