جایگاهی که هشت شهید گمنام دفاع مقدس در آن خاکسپاری شدهاند، فاتحه میخوانیم و وارد درگاه و آمفیتئاتر بزرگ روباز میشویم و از راهروی کناره به باغ میرسیم، باغموزه از باغی و موزهای تشکیل شده است، باغ درهای است عریض که نهر آبی در میانه دارد با کنارگذری پلهای و در میانه دریاچهای است بزرگ که نمایش پرده آب در آن برگزار میشود. در اطراف دره تانک، نفربر، ناو و دو سه هلیکوپتر و روی پلی که از دره عبور میکند دو هواپیمای جنگی گذاشته شده است.
موزه اما یک ساختمان بزرگ و کشیده است، که از پایین وارد میشویم، طبقه پایین سالنهای آمفیتئاتر و بخش اداری است و در طبقه فوقانی موزه آغاز میشود با فضاهای مدرن و سقفی بلند و 800 مانیتور که بیش از هر چیز چهرهنمایی میکند.
آغازی بزرگ
موزه با تالار پروانهها شروع میشود، با مجسمههای طبیعی شهدا، باقری، کاظمی، صیاد، دوران، باکریها، خرازی، آوینی، نامجو، محلاتی و تهرانیمقدم، اینقدر زنده و جاریاند که دلت نمیآید پیش از نامشان شهید بنویسی.
پس از آن به خان اول میرسیم، خان اول که خان آستانه است، با نقشه ایرانی که نشان میدهد مرزهای ایران کجا بوده است، پوکههای توپ و خمپاره متراکم روی زمین چیده شده دیوارهای سفید و بلند با تصاویری که هنرمندانه به دیوارها میتابند و نقش دوران را نشان میدهند، از شکوه اصفهان گرفته تا نزول پهلوی فصل اول این خانهاست.
دالان مشروطه و ملی شدن صنعت نفت با تصاویر آیتالله کاشانی و دکتر مصدق پر شده است و در سالن بعدی خان اول، مانیتورها اسناد و مدارک انقلاب را به تصویر میکشند و روبهرو دیواری با ستونهای عمودی است که بر روی آن تصاویر امام و راهپیمایی پخش میشود، سینما رکس آبادان، جشن 2500 ساله، 17 شهریور و ورود امام و پیروزی انقلاب اسلامی روایت خان اول است، خانی که قدیمیترها حس بهتری از آن میگیرند.
به رکس که رسیدم آتیش همهجا رو گرفته بود، سرمو چرخوندم و دنبال یه راه ورودی گشتم، راهی نبود، آتشنشانی که اومد همه کمک کردن، ننه رضا اومد، دسشه گرفته بود به کمرش تا چادرش که از سرش افتاده بود بگیره، هی میرف تو شلوغی، گفتمش: «ننه رضا، برو، پس رضا کجان؟» جیغ میزد و صورتشه میکند، دسشه گرفتم داد زدم: «رضا کو؟» نشس رو زمین و خودشه میزد، نشوندمش گفتمش: «الان میرم میارمش. ...»
آتیش که کم شد، بوی کباب همهجا پیچیده بود، دره که شیکستیم هیچی معلوم نبود، هیچی، ننه رضا بعد آتیش داشت تو جنازهها گریه میکرد و میگشت، هیچی معلوم نبود، خدا بیامرز تا همی چارسال پیش که فوت کرد، بوی کباب که بش میخورد بالا میآورد... .
گوشمان سوت میکشد
از دالان باریکی عبور میکنیم و به تالار حیرت و حقانیت میرسیم و از کنار تصویر صدام عبور میکنیم که توافقنامه را پاره میکند. این آغاز جنگ با ایران است. در سمت چپ تالار بازار خرمشهر است، موشک خورده و ویران، با ابعاد واقعی که به نظر واقعا موشک خورده است، کلاسی که سقفش تا نیمهریخته، مغازههای نیمهویران و مادری که صدای نالهاش در خرمشهر میپیچد، از آجرهای شکسته و دیوارهای ریخته بیرون میآییم و مقابلمان پالایشگاه آبادان است، همه چیز تداعی روزهای ابتدای جنگ است.
اتاق بمباران، اما یکی از شاهکارهای موزه است، اتاقی که در آن تصاویری از خیابان شهری پخش میشود که مردم در حال زندگی عادی هستند، ناگهان هواپیما میآید، آژیر میکشد، موشکی میزند و میرود و چنان صحنه و صدا طبیعی است که نیمخیز میشوی که فرار کنی، موشک که میزند گوشمان سوت میکشد، درست مثل روزهای جنگ.
«از نیوساید تا ملیراه فاصله زیادی نبود، اصلا خبری نبود، حتی پدر هم نبود، صدای آژیر که پیچید خبری شد و فاصله نیوساید و ملیراه زیاد شد، همه چیز عوض شد الا پدر که هنوز نبود، مادر با یک دست من و با یک دست مصطفی و با دندان تلاقی چادر در مقابل صورتش را سفت چسبیده بود و میدوید. آفتاب اهواز زمینش را نرم و دویدن را سختتر کرده بود، مصطفی زمین خورد و کشیده شد، دوباره بلند شد، صدای هواپیما صدای آژیر را خورد و صدای انفجار صدای هر دو را! پیرمرد ترمز زد و از پشت فرمان در سمت شاگرد را باز کرد، گوشم سوت میکشید، باد چادر مادرم را جلوی صورتم تکان میداد، درست نمیدیدم، اما صورتش سرخ بود و لبهایش باز و بسته میشد، انگار داد میزد! مادرم دست ما را کشید و روی صندلی عقب هل داد، با مادرم تا در خانه گریه کردیم، گوشم سوت میکشید، هنوز میکشد. ...»
همه مردم در تالار دفاع
تالار سوم دفاع است که با سخنرانیهای مهم امام آغاز میشود، انگار به آنی ورق برمیگردد و در سکوت رسانههای دنیا همه چیز تغییر میکند، به فرمان امام همه از هر قومیتی به جبههها میروند، موزه زنده است و دارد داستان برایت تعریف میکند، همه چیز عینی و قابل رویت است، در طرف چپ دو سنگر است، از جبهه غرب و جنوب، یکی تداعی سرمای کردستان و دیگری نمایش گرمای خوزستان. پس از آن سردر نورانی مسجدی قرار دارد که نمایشدهنده تاثیر این پایگاههای مردمیدر دوران دفاع است.
چند قدم جلوتر هدایای مردم برای جبههها نمایان است، از جواهرات و گردنبند و انگشتر گرفته تا سرویس چایخوری که اگر دقت کنی میبینی که 30 سال روی خیلی از خاطراتمان خاک نشسته بود. در این بخش یک استراحتگاه کوچک طراحی شده و پشت آن یک سینمای چهاربعدی قرار دارد.
ورود به خان بعدی با تیراندازی در مه همراه است، طبیعی و حیرتآور! «جلوشو گرفتم گفتم مامان، ما دامادمون رفته، تو دیگه لازم نیست بری، گفت قبول، ولی اون دنیا جواب فاطمه(س) رو شما میدی؟ دستم لرزید و از رو چارچوب در سر خورد و راه باز شد، گفتم علیرضا، فقط جون مامان یه قولی بده، یا شهید شو، یا سالم برگرد، من طاقت زخم تورو ندارم، اگه هم شهید شدی مفقود نشو، گفت چشم... یه روز زنگ زد گفت من میرم، دویدم تا سپاه، تو شلوغی پیداش کردم، التماسش کردم، گریه کردم، گفتم بزار لااقل ببوسمت، گفت مهر مادری دست و پام رو میبنده، برو مادر... همرزمش میگفت وقتی داشت شهید میشد پای منو گرفته بود، میگفت جنازهمو برگردون، قول دادم... سه روز بعد که جنازهاش پیدا شد اینقدر سوخته بود که به من نشونش ندادن، حسرت بوسیدن جنازش هم به دلم موند... راستی مادر، علیرضام چشماش مثل تو بود. ...»
آوینی، رویایی که کاش هنوز واقعی بود
خان چهارم مقابله و آرامش است، خانی که با پلهای شناور جزیره شروع میشود، بعد سنگر فرماندهان است با چند پیآرسی که به دیوار زدهاند و از هر کدام صدای مکالمات واقعی فرماندهی به گوش میرسد، اینجا روزهایی است که تنشهای سیاسی از داخل و مبارزات میدان نبرد از خارج از کشور بار را سنگین میکند و در این میانه نبرد پیروزمندانهتر پیگیری میشود، روزشمار، اینفوگرافی و نقشه تمامی عملیات روزهای جنگ بخصوص ثامن، بیتالمقدس و والفجر هشت در آن دیده میشود، با آرپیجیهایی که معلقاند و تانکها را نشانه گرفتهاند و مینهایی که از دیوار بیرون آمدهاند، در قفسهای هم تمامی اسلحههای متعارف جنگ به چشم میخورد.
جلوتر شهر فرنگ است با نمای کاتیوشا و پس از آن پردهای به شهدای ترور اختصاص دارد، اما اتاقی که میخکوب میکندمان آوینی است.
آوینی با تصویری سهبعدی راه میرود، مینویسد و با ما حرف میزند، باور کنید باور نمیکنیم این تصاویر ساختگی است، یک رویاست. ...
موسیقی پلاکها
به پل شهادت میرسیم، پلی قوسی شکل که از دالانی عبور میکند و با نور ملایمی اسامی تمامی شهدای ایران اسلامی در آن به نمایش درمیآید، بالای سر هم پلاکهایی آویزان است که به نسیمی ملایم به هم دست میدهند و موسیقی هماهنگی مینوازند.
پل شهادت به صفحه عاشورا ختم میشود و اینطور حماسه آغاز میشود، ماسکهای شیمیایی که به دیوارند و روایت آسمان در زمین که بقایای شهدای گمنام در خاک است و در کناره دیگر در پشت میلههای آزادگی تصاویری از آزادگان ایرانی پخش میشود که عینی است، در پایان این مسیر به تابلوی نام شهدا بر سر در کوچههای شهر میرسیم، تابلوهایی که همیشه یادآوریمان میکنند شهرها را چه کسی آباد کرد.
اینجا هیچ چیزی نمینویسیم، خودتان بخوانید برادرم...، پدرم...، دوستم...، پسرم...، همهمان از این خاطرهها داریم، اینجا را خودتان با یکی از همان خاطرهها پرکنید... .
و اینک پیروزی
خان بعدی پیروزی است، شرحی که با آزادی خرمشهر رقم میخورد، مونیتورهای این بخش اینقدر شادیآفرین است که بازمیگردیم به سالهای پیروزی خرمشهر، پایان جنگ است و نامههایی بر دیوار نمایان است که بین هاشمیرفسنجانی و صدام، روسای جمهور وقت دو کشور رد و بدل شده است و بخوبی میتوان آثار پیروزی ایران را در نامه صدام دید که به صراحت مینویسد تمامی خواستههای شما برآورده شده است!
راهروی بعدی به سرنوشت صدام مفلوک تعلق دارد، راهرویی که در آن تصاویر صدام را در دورههای مختلف زندگیاش به نمایش میکشد و در این میان مهمترین تصویر چهره دیکتاتور را در دوران اوج غرور و در دادگاه به نمایش میگذارد، ادواری که با اعدام این خونخوار به تاریخ پیوسته است.
پیروزی پس از امام
تصویر بعدی جماران است، سکویی با اندازههای واقعی که جماران رفتهها بیشتر میشناسند، با صندلی سفیدی که دیگر کسی روی آن نمینشیند، کسی به سکو چشم نمیدوزد که دستور بگیرد و مثلا حصر آبادان را بشکند، دیگر از آن لباسهای خاکی خبری نیست، مونیتورها تصاویر رحلت امام را پخش میکنند و مردمی که حیرانند و رادیو هم مملو از صدای «حیاتی» است: انالله و اناالیه الراجعون. ...
چند قدم جلوتر دستاوردهای نظام پس از پایان دفاع مقدس به تصویر کشیده شده است، تصاویری غرورآفرین که بخوبی نشان میدهد نبرد همچنان ادامه دارد، تصاویری که پیروزی را از پنجرهای جدید نشان میدهد و در تصاویر مختلف ایران سرافراز را به نمایش میگذارد، پلههای خروجی باغموزه شبیه عرشه کشتی است، پس از خروج از سالن اصلی به مسجد خرمشهر میرسیم که در شمال باغ و با اندازههای واقعی طراحی و اجرا شده است و شبها عملیات فتحالمبین روی آن نمایش داده میشود.
بیرون میرویم، حالمان خوب است، اما کارمان سخت! آمده بودیم باغموزه را بنویسیم، باغموزه نوشتنی نیست، دیدنی است.
اینها خاطرات «من» نیست، خاطرات «مان» است، چه تو که رفتی عشق کردی و چه من که به عشق تو حال کردم، هر جایش را خواستی تو بردار، سهم هر کسی مشخص است. حالا اینجا سقفی زدهاند برای یادآوری خاطرههای همهمان، اگر دلت تنگ شده است بسمالله. ...
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد