حوالی ظهرجمعه است، روزی تعطیل که میدان شوش را خلوت نکرده. درهمهمه ماشینها، زنی با سماجت برای گدایی دست درازمی کند و نیمی از صورت تکیدهاش را از پشت چادری گلگلی بیرون میاندازد. آن دور، زیر درختهای لخت پارک هم مردی چپیده زیرشالی کلفت و کاپشنی گشاد، آتشی ضعیف را زیر زرورق سُر میدهد.
برای رسیدن به خیابان انبارگندم باید از این دالان با همه گداها، آدمهای مشکوک و مصرفکنندههای علنیاش عبور کرد. عبور میکنیم و میرسیم به زمین چمن که همسایه دیوار به دیوار خیابان صاحب جمع است، با ساختمانهای قدیمی و کج و معوج که پشتشان به زمین چمن است .
زودتر از موعد به قرار رسیدهایم، اما چند دقیقهای دیرتر از سمیر و جاوید، دو عضو تیم فوتبال. لباسهای زمستانی را کنار دیواری کهنه از تن میکنند و شورت و پیراهن فوتبالی میپوشند و جستی میزنند به سمت زمین چمن .
پاتوق فوتبالی بچههای افغان
سمیر آرام است و جاوید پرجنب وجوش، هردو با قدی متوسط؛ سمیر کمی استخوانی و جاوید کمی تو پُر. ولایت پروان؛ اصل و نسب سمیر به این شهر برمیگردد؛ به ولایتی سرسبز در 64 کیلومتری شمال کابل، همسایه ولایات وردک، بامیان، بغلان، پنجشیر و کاپیسا. او اما نه پروان را دیده، نه چیز زیادی دربارهاش میداند، پسری 16 ساله که از کودکی خودش را در ایران دیده و در جمعیت میلیونی تهران حل شده، به امید داشتن زندگی بهتر دور از خشونت سرزمین مادری .
رگ و ریشه جاوید را که دنبال میکنیم اما به مزارشریف میرسد، به پنجمین ولایت بزرگ افغانستان، کهن و زنده در شرق ولایت بلخ. سمیر روی چمن مصنوعی نشسته و جورابهای بلند فوتبالیاش را میپوشد؛ آفتاب که به صورتش میتابد موهای تراشیده کنار گوشهایش بهتر دیده میشود، شبیه چند فوتبالیست معروف دنیا که هرچه کلنجار میروم، اسمشان به یادم نمیآید. موهای دماسبی جاوید، اما مرا یاد آندرانیک تیموریان میاندازد یا زلاتان ابراهیموویچ. این را به جاوید میگویم، میزند زیرخنده و چشمهای تنگ و بادامیاش کوچکتر میشود و میگوید به عشق دفاع آخر تیم یوونتوس موها را بلند کرده، ستارهای که اسمش یادش نیست. انگار روز روزِ فراموشی است، ستارههای برجسته فوتبال جهان در ذهن من و جاوید گم شدهاند.
کمکم بچهها میآیند، با شورت و پیراهن مشکی و نوارهای خردلی؛ لباس تیم فوتبال انجمن حمایت از کودکان کار. حسیب گوشه زمین نشسته و بند کتانی مشکی معمولیاش را محکم میکند، پسرهای دیگر هم بند کتانی تهقلنبهایشان را. پسرها دور زمین میدوند و بدن را گرم میکنند و حرکات پروانه میروند. حسیب میآید بیرون زمین و مینشیند روی نیمکت آهنی آبی رنگ جایی که آفتاب خورده و گرم شده. حسیب هم اصل و نسبش به پروان میرسد، به ولایت نزدیک پایتخت؛ کابل.
15 ساله است، ساکن 14 ساله ایران، عاشق زلاتان و کریس رونالدو، اما شبیه هیچکدام، فقط شبیه خودش، شبیه حسیب، کودک کار فوتبالیست، با چهرهای شبیه ایرانیها، بیلهجه و مصمم.
او و بقیه پسرهای هم تیمی جمعهها در این مستطیل سبز چند ساعتی پوسته کودک کار را میشکافند و آزاد و رها به کمک شوقی که از فوتبال میتراود، مشکلات را دریبل میکنند و توپ آرزوهایشان را به تور دروازه میدوزند، به امید آیندهای بهتر، شاید روشنتر از امروز.
به دنیای من خوش آمدید
جمشید روی نیمکت آهنی دور زمین نشسته و با دستی زیرچانه به بازی فوتبالیستها خیره شده است. سفید روست و موهای سر و صورتش خرمایی. او هم آبا و اجدادش پروانیاند، اما خودش در راه لواسان به دنیا آمده، روزی که مادر باردارش سعی داشت تنهایی خودش را به تهران برساند، پیش شوهرش. جمشید از وقتی یادش میآید، کودک کار بوده، سالهای اول عمرش دستفروش و حالا کارگر خیاط خانه، اما عضو تیم فوتبال بچههای کار نیست. با این حال عشقش به فوتبال او را جمعه هرهفته پای زمین چمن میکشاند برای تماشا .
با او درباره کودکان کارحرف میزنم، درباره دنیایشان، این که چه میخواهند، چه فکر میکنند، چه آرزویی دارند. چشمهای جمشید را آفتاب میزند و برای بهتر دیدن تنگشان میکند و میگوید خدا کند کسی کودک کار نشود، کودک کار، فشار روحی دارد تا دلتان بخواهد.
حسیب دوباره مینشیند میان ما، جمشید و من، پسر 15 ساله دستفروش، بیسکویتفروش سیار محدوده 15 خرداد، گلوبندک، میدان امام حسین. او مشتری بازارحضرتی است. هر جعبه بیسکویت را 5000 تومان میخرد و6000 تومان میفروشد که به حساب خودش میشود روزی 10هزارتومان سود، ماهی 300 هزارتومان. میگوید خدا را شکر، به همین راضیام. بعضی وقتها هم کار را میگذارم کنار و میروم سراغ فوتبال، سراغ عشقم. کاپیتان تیم فوتبال کودکان کار چهرهای مصمم دارد. مو لای درز حرفهایش نمیرود. دستکم اینطور به نظر میآید.
جاوید میآید پیشمان. نفس نفس میزند و گلویش خشک شده. از علی کریمی و مهدی مهدویکیا میگوید، همینطور از مارسلوی رئالمادرید که دوستشان دارد. شوق فوتبال از چشمهایش میبارد، وقتی میگوید تنها رویایش فوتبال است، وقتی میگوید از خانوادهام ممنونم که اجازه میدهند فوتبال بازی کنم، اما این برق در چشمهای حسیب نیست. خانواده مانع او برای فوتبال هستند. پدرش گویا به فوتبال بدبین است، به این که عاقبتی برای حسیب ندارد، اما او قصد کوتاه آمدن نداشته و دوست دارد روزی حداقل عضو یکی از تیمهای فوتبال باشد؛ این رویای حسیب است.
مرهم محبت برای بچههای کار
فوتبال ورزش عجیبی است، پرتحرک و گاه خشن، اگرحرفهایها بازیاش کنند زیبا و دلچسب هم میشود. پول توی فوتبال زیاد است، خیلیها از حضیض کنده شدهاند و با پول فوتبال به اوج رسیدهاند، کودکان کار هم شاید رویای پولدارشدن داشتهاند که آمدهاند سمت فوتبال، شوق دیدهشدن .
کودک کاربرای من و تو فقط یک واژه است، یک ترکیب دوکلمهای، اما برای خود کودک کار یک دنیاست، پر از مفهوم، دشواری و محرومیت .
از حسیب میخواهم کودک کار را برایم تعریف کند، دنیایش را، رنگ و بویش را. او چشم میدوزد به زمین و کمی مکث میکند، مکثی برای سرو سامان دادن به افکار. میگوید دنیای کودک کار پر از آرزوهای بینتیجه است، پر از مقایسه خود با دیگری، پر از کلنجار رفتن با زمین و زمان که چرا آنچه دیگران دارند تو نداری. حسیب آرزو داشته کار نکند، درس بخواند و هر روز پدر و مادر دنبالش بیایند، دستش را توی دستشان بگیرند و با هم بروند خانه، آرزویی که محال شد برای او. حسیب میگوید اگر روزی بچهدار شود، اجازه نمیدهد کار کند و بشود کودک کار. اجازه میدهد درس بخواند و هرچه دوست داشت، انجام دهد. اینها میشود رویاهای حسیب، خوابهای تعبیرنشده او برای خودش .
جاوید اما کمی خودش را سانسور میکند و واضح حرف نمیزند، فقط میگوید کودک کار محبت میخواهد، اندکی مهربانی. جمشید میآید توی حرفهایمان، میگوید خیالت جمع، بچههای کار همه حرفهایشان را نمیزنند، مخصوصا پسرها که تودارترند و فکر میکنند اگر سفره دلشان را باز کنند ضعیف جلوه میکنند، اما مطمئنم جاوید در خیاطخانه وقتی مانتوهای مجلسی را یکییکی میدوزد درباره رویاهایش یا این که کودک کار کیست و چرا اینچنین است، زیاد فکر میکند؛ بیسانسور، بیملاحظهکاری رویاها و خواستههایی که شاید خیلی کوچک باشد، به اندازه ذوقی که جمشید داشت وقتی برای اولین بار درجشن کودکان کار کیکی خورد که لایش گردو بود.
800 کودک تحت حمایت انجمن
انجمن حمایت از کودکان کار، سال 81 تاسیس شد تا تلاش کند مانع ترکتحصیل و بیسواد ماندن کودکان به علت بیبضاعتی آنها شود. حالا چهار مرکز در تهران در محلههای هرندی، بازار، خاوران و مولوی و یک مرکز درشهر بم فعالیت میکنند و به 800 کودک کار و تحت آسیب خدمات میدهند، ازسواد آموزی گرفته تا توزیع یک وعده غذای گرم روزانه، خدمات بهداشتی، درمانی، مددکاری و روانشناسی .
مریم خباز
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد