نزدیک شدن فصل بهار و فرا رسیدن نوروز بهانهای شد که مهمان خانه استاد شویم و با او و همسر مهربانش به گفتوگو بنشینیم. استاد با وجود بیماری و سرفههای مکرر، دعوت ما برای گفتوگو را پذیرفت و درنهایت ادب و حوصله، پاسخگوی پرسشهایمان شد. آنچه از نظر میگذرد، حاصل این گفتوگوست.
از ابتدای زندگی شروع کنید و بفرمایید کی و کجا به دنیا آمدید؟
من متولد 6 آذر سال 1313 هستم و در هفتفرسخی تهران منطقهای به نام پارچین به دنیا آمدم. در آنجا کارخانجات شیمیایی ارتش برپا بود و پدر من در آنجا شاغل بود. وی تحصیلکرده آلمان و سوئد بود و در سمت افسری شیمیست اشتغال داشت.
کمی هم از مادرتان برایمان بگویید، او را چگونه توصیف میکنید؟
مادرم مانند همه مادرهای دیگر معلم نخست من بود و به تربیت ما بشدت اهمیت میداد. خاطرهای را از او تعریف کنم. پدر من از سوئد برای من یک تانک اسباببازی سوغات آورده بود که لوله توپ آن با سنگ فندک کار میکرد و در آن زمان یک اسباببازی استثنایی به شمار میرفت. یک روز در روزهای شب عید بچههای همسایه آن را از من گرفتند تا ببینند و با آن بازی کنند، اما موتورش را برداشتند و جلد خالیاش را به من پس دادند. آن را به دست گرفتم و به خانه برگشتم. مادرم
یک نفر را برای گلکاری در باغچه آورده بود و برای همین خودش هم در حیاط ایستاده بود تا به او بگوید کجا گل بکارد. او مرا به همراه تانکم که دیگر خراب شده بود، دید و علت را جویا شد. من هم با ناراحتی جواب دادم: «بچههای پدرسوخته این بلا را سر تانک من آوردند.» مادرم که این حرف را از من شنید از مرد گلکار خواهش کرد که سیگار روشنش را به او بدهد. سپس ته سیگار داغ را به دست من زد و گفت: «بار آخرت باشد که فحش میدهی! این کلمات نباید از دهان تو خارج شود.» دستم سوخت، اما شدیدتر از آن دلم سوخت که چرا مادرم را ناراحت کردم. میدانستم که تا چه اندازه او به ادب و کمال ما اهمیت میدهد و این کار من اشتباه بود. مادرم خانمی جدی بود و قربان صدقه ما نمیرفت، اما بشدت عاشق ما بود. وقتی از دنیا رفت، من از خواهرهایم شنیدم که به آنها گفته بوده من که فرزند ارشد بودم را بیشتر از بقیه دوست داشته. این حرف را به آنها زده بود و هیچگاه به خودم نگفت. یادش همواره برای من گرامی است. پدرم هم برای رشد و تعالی شخصیت ما زحمت زیادی میکشید و برایش مهم بود که ما در نهایت ادب و فروتنی پرورش یابیم. یادم میآید که سال 1321 هنوز جنگ جهانی دوم بود و پدر من به خاطر شغلی که در اسیدسازی کارخانه ارتش داشت،
به مدت یک ماه نتوانست حتی برای یک لحظه به خانه بیاید. این درحالی است که خانه ما به کارخانه پدر بسیار نزدیک بود و علت این نیامدن او، حجم بسیار گسترده وظایفش بود. یادم میآید یک بار که پس از گذشت مدتی به منزل آمد، از من راجع به درس و مدرسه سوال کرد و اسم همکلاسیهایم را پرسید. من اسامی را به او گفتم و پدر متوجه شد که بیشتر همکلاسیهای من فرزندان کارگرهای او در کارخانه اسیدسازیاند. پدر به من گفت اگر باد به گوشم برساند که بابت بالادست شغل پدرت نسبت به پدر آنها فخرفروشی کردهای، دیگر اسمت را نخواهم آورد و جایت در این خانه نخواهد بود. پدرم رابطه بسیار خوبی با کارگرانش داشت و به آنها محبت میکرد. این فرهنگ را به ما هم تسرّی داد. پدر و مادر من افرادی اصیل و درعین حال بسیار فروتن بودند. مادر من از نوادگان نادرشاه بود و عموی پدر من از کلات نادری حق و حقوق میگرفت، اما اینها باعث نشده بود آنها به خودشان اجازه بدهند، سر سوزنی نخوت و تکبر وجودشان را فرابگیرد.
چند خواهر و برادر داشتید؟
ما هفت تا بودیم و من فرزند ارشد بودم. بعد از من علی، فرهاد، مریم، لیدا، امیر و ویدا. من و علی ایرانیم. فرهاد در آمریکا و بقیه اتریش زندگی میکنند.
از دوران بچگی و بازیهای آن دوران برای ما تعریف کنید؟
من در دوران بچگیام سهچرخه خیلی دوست داشتم. پدر برایم یک سهچرخه خرید، اما متاسفانه آن سهچرخه را دزدیدند. من خیلی ناراحت بودم. پدرم هم آنقدر تمکن مالی نداشت که بتواند برایم یک سهچرخه دیگر بخرد، برای همین خودش دست به کار شد و برای من یک روروک ساخت. من در آن زمان با بچههای همسایه بازی میکردم. کمکم روروک و سهچرخه جای خود را به فوتبال و والیبال داد. تابستانها در رودخانه جاجرود به ماهیگیری میپرداختیم.
به چه مدرسههایی رفتید؟
اوایل در پارچین مدرسه میرفتم. پدر یک سال من را دبیرستان البرز گذاشت. یک سال آنجا بودم تا اینکه پارچین هم دبیرستان برپا کرد. سه سال متوسطه را پارچین رفتم. سپس دبیرستان نظام رفتم و پس از آن وارد دانشکده افسری شدم، اما روحیهام با ارتش سازگار نبود. شخص منضبطی بودم، اما ارتش را دوست نداشتم. در ارومیه افسر وظیفه شدم. در سال 1336 اداره هنرهای دراماتیک برپا و راهی برای نجات من پیدا شد. داییام میدانست من از همان دوران کودکی به تئاتر و نمایش علاقه داشتم و به همین دلیل به من توصیه کرد به این اداره بروم. من در آنجا تست بازیگری و خوشنویسی دادم و بلافاصله قبول شدم و اولین کسی بودم که در آن اداره استخدام شدم. آن زمان 23 ساله بودم.
راجع به ازدواجتان صحبت کنید. چگونه با خانم گیتی رئوفی آشنا شدید و چه شد که تصمیم به ازدواج با او گرفتید؟
این اتفاق هم در همان سال رخ داد. گیتی نوه دایی پدر من است. منزل آنها تهراننو بود و مادرشان عمل کرده بود. من در خیابان امام حسین سوار اتوبوس شدم و در آنجا برادر مرحوم ایشان را دیدم. همانجا خبر عمل مادرشان را شنیدم و قرار گذاشتم برای عیادت بروم. در همان جلسه به گیتی علاقهمند شدم. با والدینم صحبت کردم. حقوق من در آن زمان 250 تومان بود. گیتی هم معلم بود و درآمد داشت. پدرم هم از ما حمایت کرد و به ما اجازه داد در منزلش ساکن شویم. ما چهار سال در منزل پدری سکونت داشتیم و بعد از آن به منزل خود نقل مکان کردیم. سال 36 ازدواج کردیم، سال 37 نادر به دنیا آمد، شش سال بعد نغمه شش سال بعد هم سام.
مهریه همسرتان چه بود؟
من در روز معارفه روی کاغذ عدد یک را نوشتم و گفتم 15- 10 صفر به این اضافه کنید، اما همسرم این را قبول نکرد و گفت روی زن نباید قیمت گذاشت. او یک جلد کلامالله مجید و یک شاخه گل را مهر خود کرد. این کار او ارزشش را صدها برابر در چشم من بالا برد. من به مهریه اعتقاد ندارم و فکر میکنم مهریه بهای بانو را پایین میآورد. مگر یک زن با پول ارزش پیدا میکند؟ ارزش زن به متانت و درک و ادب اوست، نه به رقمی که به عنوان مهریه برای او تعیین کردهاند.
بالاخره در هر زندگی مشترکی موارد اختلاف سلیقه هست، اختلافات زناشویی را چگونه حل میکردید؟
ما همیشه عاشق هم بودیم، اما به هر حال اختلاف پیش میآید؛ چون علاقه ما ریشهای بود هیچگاه اجازه ندادیم دلخوری طولانی شود و در اولین فرصت اوضاع را به روال معمول برمیگرداندیم. همسر من بانویی فهمیده و صاحب کمال است و زندگی در کنار او همواره توام با آرامش و خوشی بوده است.
نقش احترام را درتربیت فرزندان چگونه میدانید؟
بسیار مهم است. وقتی بچهای حرف زشتی میزند از محیط اطراف و والدینش یاد گرفته است. همانطور که قبلا گفتم پدر و مادر من به احترام و ادب اهمیت زیادی میدادند و من هم این را آموختهام. والدین نباید در حضور بچهها از احترام و ادب غافل شوند؛ چون همین بچهها آینده مملکت ما را میسازند.
دردورانی که فرزندانتان کوچک بودند، چگونه با آنها وقت میگذراندید؟
من اکثر اوقات سر کار بودم و زمان زیادی برای بودن با بچهها نداشتم، اما گاهی اوقات آنها را به پارک یا رستورانهای خانوادگی میبردم. شمال هم زیاد میرفتیم.
چند نوه دارید؟ اسامیشان چیست و چندسالهاند؟
دخترم نغمه دو تا دختر به نامهای عسل و غزل دارد که به ترتیب 27 و 26 سالهاند. پسرم نادر با یک خانم آلمانی ازدواج کرده و اکنون پسری 21 ساله به نام یووین دارد که ساکن وین است. کوچکترین نوه من هم دختر سام ، صحراست که 20 سال دارد.
جمشید مشایخی گذشته از خانواده خود عضوی از خانواده بزرگ 80 میلیون نفری ایران است. خودتان نسبت به این مساله چه حسی دارید؟
من از بچگی این حس خانوادگی را نسبت به تمام هموطنانم داشتم. وقتی بچه بودیم، پدر و مادر ما را عادت داده بودند که به تمام آقایان که دوستان خانوادگیمان بودند، عمو بگوییم و همسرانشان را عمه صدا بزنیم. به این ترتیب ما احساس میکردیم که خانواده بزرگی داریم و به تمامی آنها تعلق خاطر داشتیم. این عشق به دوست و آشنا و خانواده بزرگ ایرانی از همان زمان در وجود من شکل گرفت. مهم نیست که من با چهکسی همخون باشم، مهم این است که حسی عمیق به او داشته باشم. من در سال 1356 در فیلم «ماهیها در خاک میمیرند» نقش یک رفتگر را بازی میکردم. من در خیابان ایران با عزیزی در همین شغل دوست شدم. ایشان من را به منزل برای صرف ناهار دعوت کرد. من رفتم و از او بسیار ممنون و متشکر شدم. من مدتی به همراه او زباله برای دفن میبردم تا نقشم را بهتر درک کنم. آنجا بود که متوجه شدم این حرفه چه ارزشی دارد. ما زباله منزل خودمان را به زور بیرون میبریم، اما این عزیزان گرانقدر زباله مردم را به این سو و آن سو میبرند تا کسب روزی حلال کرده باشند.
خوب شد که به این نکته اشاره کردید، چون برای بسیاری از خوانندگان سوالاتی در این زمینه وجود دارد. شما از یک طرف در سریال سلطان صاحبقران نقش سلطان را ایفا میکنید و از آن طرف در فیلم و سریال دیگری در نقش رفتگر ظاهر میشوید. انجام این کار برای شما سخت نبود؟
ما در تئاتر این را یاد گرفته بودیم که نقش خود را جدی بگیریم. اگر آن کاراکتر حقیقی بود که راجع به زندگینامهاش تحقیق میکردیم و اگر هم خیالی بود سعی میکردیم آن را بخوبی از دریچه چشم نویسنده بشناسیم. کار تئاتر جدی بود و به همین دلیل هم بازیگران تئاتر بسیار قوی عمل میکنند. من از استاد حمید سمندریان خیلی چیزها را یاد گرفتم. ما در مقابل نقشمان مسئولیت داریم و باید متعهدانه عمل کنیم.
شما همواره در نقشهایتان فردی مهربان جلوه کردهاید. آیا پیش آمده که دل کسی را در زندگیتان شکسته باشید؟
بله. متاسفانه به خاطر دارم که ناخواسته یکی از همکاران عزیزم را رنجاندم. وقتی متوجه شدم از دست من ناراحت شده او را بوسیدم و از او معذرتخواهی کردم. من نمیدانستم شوخی من مایه آزار او میشود، اما در هرصورت وظیفهام عذرخواهی بود. آرامش او مایه آرامش من شد.
تعریف شما از زندگی چیست؟
سوال بسیار سختی از من میپرسید. از دید من زندگی همان چیزی است که بزرگانی همچون فردوسی، حافظ، سعدی، عطار و همقطاران آنها تجربه کردهاند. میگویند خاک شو پیش از آن که خاک شوی. زندگی یعنی خاک پای مردم شدن و آن بزرگان این کار را انجام دادهاند. در دوران حیات از آنها تقدیری درخور نشده، اما آنها همه چیز را درک میکردند و در عالیترین مراتب پیش میرفتند.
بیرون از خانه رابطه شما با مردم چگونه است؟ آیا با نانوا و رفتگر محل ارتباط دارید؟
رابطهای بسیار عالی دارم. گاهی به شهرستانها میروم. مردم من را میشناسند و آنقدر خوب برخورد میکنند که به واقع شرمنده میشوم. من درحال حاضر رانندگی نمیکنم و برای تردد آژانس میگیرم، اما هیچگاه در صندلی عقب نمینشینم، چون احساس میکنم این کار نوعی توهین به راننده است. همه ما باید احترام همدیگر را داشته باشیم و جمشید مشایخی هم کوچکترین جزء این مملکت است.
در حال حاضر چه خودرویی دارید؟ آیا به یاد دارید که اولین بار کی رانندگی کردید؟
قبلا پژو 206 داشتم و الان یک ریو دارم. دیگر خودم رانندگی نمیکنم و بیشتر پسرم سام میراند. دقیق به یاد نمیآورم، اما فکر میکنم سال 49 بود که رانندگی کردم. آن زمان یک آریا داشتم.
نظرتان راجع به فرهنگ رانندگی در ایران چیست؟
متاسفانه بسیار بد است و این از بیانضباطی ما سرچشمه میگیرد. من وقتی آبادان رفته بودم، متوجه شدم آنجا مردم خیلی خوب رانندگی میکنند، اما این وضعیت در تهران دقیقا برعکس است. مردم باید به علامتها و چراغها احترام بگذارند، اما ما فعلا فاصله زیادی با آنچه باید باشیم، داریم.
دوباره به بحث خانواده برگردیم. آیا فرزند دختر و پسر برای شما فرقی داشت؟
فرقی نداشت، اما برعکس بیشتر همدورههای خودم دوست داشتم فرزند اولم دختر باشد. همواره حضور دختر را نعمتی بزرگ برای هر خانوادهای میدانستم.
در تربیت فرزندان چه چیزی برای شما اهمیت بیشتر داشت؟
راستگویی برای من خیلی مهم بود و این را از پدرم یاد گرفته بودم. البته باید به این واقعیت اعتراف کنم که بیشتر زحمت تربیت فرزندان من را همسرم کشید و من همیشه بابت محبتهای فراوانی که به ما کرده، بسیار به او مدیونم.
به دختران ایرانی چه توصیهای دارید تا بتوانند در زندگی زناشویی همسر بهتری باشند؟
من به این مساله تاکید دارم که زن قوی است و خیلی کارهای مهم از دست او برمیآید. زن موجود قدرتمند و کاملی است. خداوند به زن نیرو داده و او را صاحب تحمل بسیار زیادی کرده است. زن تواناست و میتواند زندگی را از بیخ و بن تغییر دهد. اگر یک زن اراده کند، میتواند فراریترین مرد را پایبند خانه و زندگی کند.
اگر الان به گذشته برگردید، دوست دارید چه تغییراتی در زندگی خود ایجادکنید؟
در زندگی خودم نه، ولی در زندگی مردم دوست دارم خیلی چیزها را عوض کنم. در دوران قدیم و زمان کودکی ما همه چیز به طور کلی خوب بود، اما سالهاست که زندگیها تغییراتی کرده و اشکالاتی به بار آورده که دوست دارم آنها را عوض کنم. دلم میخواهد دروغگویی را ریشهکن کنم و همچنین یکی از آرزوهای قلبی من این است که زن و شوهرهای جوان امروزی مانند دوران گذشته تا آخر عمر با یکدیگر زندگی کنند و دیگر طلاقی وجود نداشته باشد. آن زمان که ما بچه بودیم، به هیچ وجه طلاق و جدایی را میان بزرگترها نمیدیدیم، اما در این دوره زمانه طلاق امری کاملا عادی شده و زن و مردی که احساس میکنند با هم ناسازگاری دارند، به جدا شدن در مقام نخستین گزینه میاندیشند. دلم میخواست میتوانستم این تغییرات فرهنگی را عوض و همه چیز را مانند قبل کنم.
یکی از امتیازات شغل شما این است که به مناطق مختلف سفر میکنید. در این سفرها از کجا بیشتر خوشتان آمده و مردم کدام مناطق را بیشتر دوست داشتهاید؟
همه جای ایران را دوست داشتهام و مردم سرزمینم را مهربانترین انسانها میدانم، اما گاهی اوقات لطف و محبتهایی از این مردم دیدهام که مثالزدنی بوده و هرگز از یادم نمیرود. من در روستاها بیشترین عشق را دیدهام. یادم میآید در روستایی حدود 30 کیلومتری سمنان وارد دهی به نام لاسجرد شدم. ما در آنجا داخل یک باغ شدیم که ساختمانی در آن قرار داشت و در همان ساختمان فیلمبرداری داشتیم. من گریم داشتم و دیرتر از بچههای دیگر آمدم سر فیلمبرداری. یک مرد 70 ساله اهل آنجا را دیدم و به او سلام کردم. او با من دست داد و از من خواهش کرد ساعتی را در منزل او که کنار همان باغ بود، بگذرانم. من هم که یک ساعت وقت آزاد داشتم، دعوت را قبول کردم و به خانه او رفتم. او و همسرش در منزل از من نهایت پذیرایی را به عمل آوردند. فکر میکنید آن زن و مرد مهربان میدانستند که من جمشید مشایخی بازیگر معروفم؟ نه، به هیچوجه. آن مرد به دلیل آن که من به او سلام کرده بودم و مراتب ادب را بهجا آورده بودم، از من خوشش آمده بود. به من گفت که هر روز به همه سلام میکرده و کسی جوابش را نمیداده، اما من با این که از تمام آنها مسنتر بودم، خودم به او سلام کرده بودم و این برای آن مرد خیلی ارزش داشت. عشق و مهری که از آن مرد و امثال او در این روستاهای کوچک دیدم، هرگز از قلبم پاک نمیشود و برای من بیش از تمام ثروتهای جهان ارزش دارد.
چیزی تا بهار نمانده، برگزاری مراسم مخصوص نوروز در این دوران با دورههای قبلی تفاوت زیادی کرده. لطفا کمی از گذشته برای ما صحبت کنید و بگویید که از عیدهای قدیم چه به یاد میآورید؟
یادش به خیر. ابتدا همه چیز از شب چهارشنبهسوری شروع میشد. در پارچین باغی بزرگ بود که چند ساختمان در آن قرار داشت. باغ هم دیوار نداشت و همه میتوانستند به آن بیایند. ما در آنجا بوته میسوزاندیم و آتش بهپا میکردیم تا از روی آن بپریم. سپس مراسم قاشقزنی شروع میشد. دخترها چادر به سر میکردند و یک بادیه در دست میگرفتند تا از خانهها آجیل و خوراکی بگیرند. گاهی ما پسربچهها هم هوس میکردیم چادر سر کنیم تا خودمان را جای دخترها جا بزنیم و به نوایی برسیم! هفتسین برای ما خیلی ارزش داشت. سفره پهن میکردیم، هفتسین میچیدیم، کتاب قرآن و دیوان حافظ را داخل آن قرار میدادیم و شیرینی هم سر سفره میگذاشتیم. یکی از زیباییهای عید آن یک دست لباس و کفش نویی بود که صاحب آن میشدیم. آن وقتها تعداد بچهها زیاد بود و معمولا لباس نوی ما همین لباس عید بود.
اهل سبزه سبز کردن بودید؟
خودم نه، ولی مادرم عدس و گندم سبز میکرد و من عاشقشان بودم. هرروز کمی از دیروز بلندتر و زیباتر میشد و به وجود ما جان میبخشید. من سبزههای مادرم را دوست داشتم و رشدکردنشان را با عشق دنبال میکردم. چه لذتی داشت وقتی سیزده به در از خانه بیرون میآمدیم تا آن را به آب روان بسپاریم. من سیزده به در را هم خیلی دوست داشتم، اما هیچوقت با این حرف موافق نبودهام که روز سیزده نحس است.
به سبزه گره زدن اعتقاد داشتید؟
این کار جزو سنن ماست و من تمام سنتها را دوست داشتم، اما راستش چون سبزه گره زدن کار دخترخانمها بود، من هیچوقت گره نزدم. (با خنده)
برای سفره هفتسین تخممرغ هم رنگ میکردید؟
بله، البته. وقتی کمی بزرگ شده بودم، تخممرغها را با مدادرنگی و آبرنگ رنگ میکردم. این کار را در دورانی که بچه داشتم هم انجام میدادم، چون در کنار کودکان لطف دیگری داشت. گاهی اوقات روی تخممرغ گل میکشیدم و گاهی هم آن را به شکل حاجی فیروز درمیآوردم.
عیدیهای قدیم چگونه بود؟
من در پارچین زندگی میکردم و آنجا هرکس از یک منطقه آمده بود و به همین دلیل فرهنگهای مختلف رواج داشت و یک سبک رفتاری نبود تا من بتوانم بگویم چگونه عیدی میدادند، اما سکه و اسکناس را به یاد میآورم. دوتا همسایه بسیار شریف و بزرگوار داشتیم که کارگر بودند و همیشه به من عیدی میدادند. پدرم ناراحت میشد و به من میگفت تو نباید عیدی بگیری، چون آنها کارگران زحمتکشاند و حقوق چندانی ندارند که بتوانند به تو عیدی بدهند. پدرم برای بچههای آنها جبران میکرد و همیشه به آنها میگفت نیازی نیست به جمشید عیدی بدهید، چون شما به اندازه کافی به او محبت کردهاید. پدرم سعی میکرد طوری با آنها صحبت کند که ناراحت نشوند، اما خیلی برای آنها دل میسوزاند، از عیدی بگذریم، به طور کلی عید در زمان قدیم برای ما خیلیخیلی ارزش داشت. تمام لحظاتش از چهارشنبهسوری تا پایان سیزده شیرین بود. یادم میآید آن وقتها میگفتند دو نفر که با هم دعوا دارند، قبل از لحظه سال تحویل باید با هم آشتی کنند؛ چون مهمترین و عزیزترین لحظات زندگیشان در حال رسیدن است و چقدر خوب است الان هم همینطور باشد و هرکس از کسی کدورتی دارد، به بهانه عید آن را کنار بگذارد.
لحظه تحویل امسال آرزوی جمشید مشایخی پای سفره هفتسین چیست؟
دلم میخواهد تلویزیون را روشن کنم و این خبر را بشنوم که جنگ در دنیا تمام شده و همه چیز در دنیا به صلح و صفا رسیده است. بعد از آن هم دلم میخواهد ملت ایران از لحاظ ادب و فرهنگ به همان کمالی برسد که لیاقتش را دارد. ما همواره در تاریخ در مقام نخست قرار داشتهایم و باید دوباره به این مرتبه علیا دست یابیم. یک داستانی برای شما تعریف کنم. دو دوست با هم جایی میرفتند. یکی به آن دیگری گفت اینجا صبرکن تا من برگردم. او همانجا ایستاد تا دوستش بیاید، اما آن رفیق آنقدر دیر کرد که آسمان متحول شد و برف آمد. فردی که منتظر ایستاده بود، همچنان ایستاد و ایستاد و برف روی سرش نشست، اما آنجا را ترک نکرد چون قول داده بود. هنگامی که رفیقش برگشت با تعجب او را درحالی که روی سرش قشر ضخیمی از برف نشسته بود، دید. آن فرد به دلیل پایبندی به عهد به برف و سرما اهمیتی نداده بود. امیدوارم این فرهنگ و مرام در وجود تمامی ما ایرانیان شکل بگیرد و همگی به اوج تعالی برسیم.
از آنجا که خانم گیتی رئوفی، همسر آقای مشایخی هم حضور داشتند، ما هم فرصت را غنیمت شمردیم و چند سوال راجع به این هنرمند ارزنده از ایشان پرسیدیم.
بهترین صفت آقای جمشید مشایخی را چه میدانید؟
انسانیتش. امیدوارم خدا حفظش کند. او انسان بسیار خوب و شریفی است. در طول این دوران زندگی هرگز به هیچ عنوان من را آزار نداده است. نه در مورد غذا، نه لباس و نه چیز دیگری. هرگز از چیزی کم نگذاشته است.
دورانی که سر کار بودهاند، تمام مسئولیت زندگی بر دوش شما بوده. مطمئنا این دشوار بوده است.
چه جمشید در خانه بود و چه نبود، همیشه تمام مسئولیتها بهعهده من بود. من مدیر دبیرستان بودم و فعالیتهای بیرونم زیاد بود، اما درعین حال هر سه بچه را فقط من اداره میکردم. جمشید فرصت آن را نداشت که برای بچهها قدم بردارد و من همه کارها را انجام میدادم. با این حال مشایخی همسر بسیار خوبی بوده و هست و من از اینکه همواره عشق او نسبت به خودم را حس کردهام، دلگرم بودهام. من هم سعی میکردم همسر خوبی باشم. غذاهای مورد علاقهاش که قرمه سبزی و دمپختک است برایش تهیه میکردم و تشویقش میکردم که به غذاهای مقوی و سالم هم گرایش نشان دهد. همیشه لباسهای او را مرتب و تمیز میکردم تا خیالش راحت باشد. من و او همواره در کنار هم تلاش کردهایم و خدا را شکر که نمونه یک زن و مرد عاشق بودهایم.
زن و شوهرهای جوان چگونه میتوانند مسیر شما را ادامه بدهند؟
با گذشت، محبت و دوست داشتن. هیچگاه نباید خودخواهی پیشه کنند و همیشه هرکدام باید به فکر دیگری باشد.
و آرزوی شما برای هموطنان؟
شادی و خوشبختی عمیق قلبی برای تکتکشان و سالی خوش برای همه ایرانیان.
لیلا رعیت
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد