پدر: «چرا هر شب دیر میای خونه؟ یک کم از اون مغز آکبندت استفاده کن، خیر سرت الآن جوانی و باید به فکر آیندهات باشی». پسر: «چرا هر بار باید این موضوع رو توضیح بدم. با دوستانم رفته بودم بیرون. باز بیکار شدین، دارین به من گیر میدین». پدر: «نه خیر، تو درک و شعورت نمیکشه که باید بیشتر به فکر آیندهات باشی». پسر: «دوباره شروع شد!». پدر: «وقتی پدر شدی، حرفهای مرا میفهمی»...
کد خبر: ۷۱۷۳۰۹ تاریخ انتشار : ۱۳۹۳/۰۶/۲۴