یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
معراج جای غریبی است، فضایی کم نور وساکت با دیوارهایی پنهان پشت پردههای مخمل سبز، با سربندهای قرمز و سبز آویزان از سقف و کنجی که شبیه خانه علی(ع) و فاطمه(س) ساختهاند. معراج شهدا هیچوقت ازتابوت خالی نمیشود، تابوتهای پرچمپوش، بندرت همراه اسامی شهدا و اغلب با عنوان شهید گمنام. بیست و چند تابوت را روی هم چیدهاند، تا نزدیکیهای سقف، یکی از شرق دجله آمده از عملیات بدر، دیگری ازام الرصاص و والفجر8، دیگری از کربلای4، آن یکی از جزیره مجنون و عملیات خیبر، دیگری از فکه و والفجر یک، چند تایی هم از پنجوین و شرهانی، جاماندههای عملیات محرم و والفجر4.
اینها آمدهاند تا برگردند به شهرشان به صومعهسرا، رشت، خمین و محلات، جوانان غیور دیروز و گمنامان امروز.
هرکسی به معراج میآید دستی بر این تابوتها میکشد، فاتحهای نثار میکند و برای جوانی رزمندههای آرمیده در تابوت آهی میکشد؛ همه زیر25 سال. سکوت معراج شهدا تقریبا هیچوقت شکسته نمیشود، حرمت شهید را اینجا سخت نگه میدارند، چه شهید جنگ، چه شهید حرم. در معراج رسم است که شهدای مدافع حرم را روی دوش میگیرند و دور ضریح چوبی میگردانند؛ انگار شهیدی به طواف شهیدی دیگر میرود.
این ضریح چوبی مرهم دل دردمندان زیادی است، آنها که روحشان با نام شهید جلا میگیرد و خداوند را به مظلومیت شهدا قسم میدهند.
مریم کتاب دعا در دست، نفس به نفس تابوتها ایستاده. دختری لاغر اندام، با چشمهای معصوم مشکی، پیچیده لای چادری تمیز و اتوخورده که آمده برای حل مشکلاتش دست به دامان شهدای گمنام شود. نخواست عکسش را بگیریم، دلایل خودش را داشت، نام فامیلش هم محرمانه ماند، ولی از خوابی گفت که چهارسال قبل چادریاش کرد و از تحولی که معتقد است در گلزار شهدا دستگیر روحش شد.
خوابِ مریم محرمانه ماند، رمزی است انگار میان خودش و خدایش ولی از روزی گفت که در گلزار شهدای کرج بیاختیار به سمت قطعهای و بعد هم مزاری کشیده شد، به سمت آرامگاه ابدی شهید محمدرضا دیداری. مریم ایمان دارد که این جذب، این کشش بیاختیار و ناگهانی ایجاد شده تا شهید دستش را بگیرد و از سردرگمی نجاتش دهد.
فریاد «آمدند، آمدند» بلند میشود و صحبتهای مریم را میبُرد. خانواده شهید محسن جواهری آمدهاند، نجیب و متین و خوددار. مادر عصا زنان جلو میرود و خواهرها و برادرها پشت هم. راه عبورشان از کنار تابوت شهدای گمنام است، دستی به آنها میکشند و فاتحهای میخوانند، مادر هم قربان و صدقهشان میرود، که میداند شاید چندتاییشان همرزمان محسن او بودهاند.
کنار ضریح چوبی معراج، پردهای مخملی و سبزرنگ کشیدهاند، جایی برای آخرین وداع با شهدا، یک جور خلوتگاه برای خانوادههایی که تکهای از وجودشان سالها در مناطق عملیاتی مدفون بوده و حالا نوبت به نوبت به زادگاهشان بازمیگردند.
خانواده محسن میروند پشت پرده مخملی و مینشینند کنار تابوت، مادر بالای سرش. 32 سال جاماندن در گستره عملیاتی بدر، قامت محسن را کوتاه کرده، شاید فقط تکه استخوانی باشد در لفافهای از پنبه و پارچه. مادر همان را بغل میگیرد و برایش حرف میزند، چه قشنگ با پلاک و قمقمه گِلی او، تنها یادگارهایش نجوا میکند؛ سیل اشک است که امان حاضران را میبُرد.
این آخرین وداع وای که چقدر دلریشکن است. این خداحافظی، پایان داستان خانوادههای انتظار است.
میخواست مثل مادرش مخفی باشد
حال عجیبی داشت، نه خوشحال بود، نه غمگین، نه اشک میریخت، نه لبخند میزد، قربان صدقه پسرش اما زیاد میرفت و خدا را شکر میکرد که محسناش آمده، وقتی او را بغل گرفت و برایش لالایی خواند کسی از حاضران قادر به کنترل اشکهایش نبود؛ مادر شهید محسن جواهری کاشانی حال غریبی داشت.
حالِ خانواده شهید تازه تفحص شده آنقدر منقلب بود که درخواست مصاحبه از آنها با آن چشمهای سرخ اشکآلود و آن هقهقهای بیوقفه غیرممکن مینمود، ولی چند قدم مانده به تابوت پرچمپوش محسن در معراج شهدا، درست در کنار تابوت شهدای گمنام عملیات بدر، والفجر8، کربلای 4، خیبر و محرم که روی هم تا نزدیک سقف چیده بود، مادر چند دقیقهای صبورانه به سوالاتمان پاسخ داد، سوالاتی که در فضای پراحساس و ملتهب معراج نتوانست چندان طولانی شود، ولی پاسخهایی به آنها داده شد که رنگ و بوی ایثار و اعتقاد میدهد.
چند سال منتظر پیکر محسن بودید؟
32 سال.
سرباز بود یا پاسدار؟
اوایل جنگ بسیجی داوطلب بود، ولی بعد پاسدارشد و درنهایت در عملیات بدرهم به شهادت رسید.
این سالها چطور گذشت؟
خیلی خوب، چون اگرخدا عزیزی را گرفت طاقتش را هم داد.
یعنی هیچوقت بیتابی نکردید؟
نه. بیتابی نمیکردم مگر من از حضرت زینب(س) بالاتر بودم؟
شهید شما سالها مفقودالاثر بود. معمولا مادران این قبیل شهدا همیشه چشم انتظار فرزند هستند. شما هم در این 32 سال چشم انتظار محسن نبودید؟
چشم انتظار نبودم چون محسن همیشه میگفت دوست ندارم اگر شهید شدم جنازهام برگردد. او میخواست مثل مادرش فاطمه زهرا(س) بینشان باشد. ما هم به این عقیده محسن احترام میگذاشتیم و وقتی شهید شد منتظر پیکرش نبودیم. چون میدانستیم این همان چیزی است که خودش میخواهد.
یعنی خوشحال نیستید که او حالا اینجاست، در خاک وطن در چند قدمی شما؟
خیلی خوشحالم، خدا را هم شکر میکنم، الحمدلله.
محسن 19 ساله بود که شهید شد، چه انگیزهای او را در اوج جوانی به جبههها کشاند؟
میگفت این اسلام آبیاری میخواهد و خون جوانان آبیاریاش خواهد کرد، میگفت اگر من نباشم حتما صلاح و مصلحت خداست.
در این 32 سال بیخبری، خواب پسرتان را هم میدیدید؟
بله، زیاد میدیدیم. یکبار در سفرمکه بودم و از حضرت فاطمه(س) خواستم محسن به خوابم بیاید. بعد از آن خیلی زود خوابش را دیدم درحالی که پهلویش زخمی بود. به او گفتم محسن تو که شهید شدی، حالا مشکلی نداری، گفت مادر میبینی که زندهام، هرچه خدا بخواهد خوب است.
حرف دیگری نزد؟
گفت چرا کسی را شفیع قرار میدهی که مرا ببینی؟ مگر نمیخواستی من شهید شوم. بعد از آن دیگر جرات نکردم کسی را شفیع کنم تا خواب محسن را ببینم. امیدوارم خدا خودش از ما قبول کند. همیشه خدا را شکر میکنم که پسرم در راه اسلام و کشور شهید شد، الحمدلله که منافق نبود که اعدامش کنند، آن وقت هم داغش به دلمان میماند و هم شرمنده بودیم.
از امروز به بعد دیگر پسرتان قبر خواهد داشت، خوشحالید؟
در این 32 سال من هر هفته جمعهها به بهشتزهرا میرفتم، ولی چون قبری نداشتیم غصه میخوردم، اما حالا شادم که قبری هست تا کنارش بنشینم.
اسفند؛ راز زندگی محسن
خانه پدری محسن جواهری کاشانی، در خیابان مقداد تهران است، خانه ابدیاش اما قطعه 53 گلزار شهدای بهشتزهرا. قصه زندگی او رمز و رازهای زیادی دارد، از تولدش که 10 اسفند بود و از شهادتش که 22 اسفند رقم خورد. بقایای پیکرش هم روزی از روزهای اسفند در شرق دجله تفحص شد، روزی که پیکرش روی شانههای ملت تشییع شد نیز دوازده اسفند بود.
مریم خباز
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد