سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
شهید سید مصطفی موسوی، زاده هجدهمین روز از دومین ماه پاییز است و سه روز بعد از تولد بیستسالگیش در 21 امین روز از همین ماه در استان حلب در سوریه شربت شهادت نوشید. پسری از نسل دهه 70که راه و هدفش را متفاوت از هم نسلیهای خود انتخاب کرد و باور و قضاوت بسیاری افراد نسبت به این نسل را با چالش مواجه کرد.
وی داوطلبانه به سوریه رفت و برای دفاع از حرم اهل بیت (ع) به دست تروریستهای تکفیری در اول ماه صفر به شهادت رسید و به همگان ثابت کرد دفاع از مقدسات و جنگیدن با دشمنان سن و سال نمیشناسد و مختص به نسل خاصی نیست بلکه شجاعت و رشادت میخواهد و قلبی عاشق برای گذشتن از خویش و رسیدن به رضای خداوند.
جام جم آنلاین با «زینت سادات موسوی» مادر شهید سید مصطفی موسوی گفتوگویی داشته که در ادامه با هم میخوانیم:
در زمان گذشته بسیاری از خانوادهها تعداد فرزندان بیشتری داشتند و با رفتن آنها راحت کنار میآمدند، شما چطور کنار آمدید؟
من دو فرزند دارم. فرزند اولم یک دختر به اسم زینب سادات و سه سال از برادرش بزرگتر است. من فقط همین یک فرزند پسر را داشتم. شهدا پس از واقعه کربلا، در امتداد و در خط خون امام حسین (ع) هستند. امتداد خون امام حسین، خون بچههای ما است و فرقی نمیکند چه دورهای باشد. جنگ و دفاع از حق و اسلام همیشه هست. سید مصطفی اعتقاد داشت «رنگ پرچم امام حسین (ع) قرمز و به رنگ خون اوست و زمانی عوض میشود که امام زمان (عج) ظهور کند و صلح در جهان برقرار شود. تا زمانی که رنگ پرچم قرمز است جنگ نیز ادامه دارد ».
اصلیترین موضوع در تربیت شما چه بود که شهید سید مصطفی در سن 20 سالگی دفاع از کشور را یک ارزش بداند؟
پدر و مادر اولین الگو برای بچهها هستند و بچهها به آنها نگاه میکنند و هرکاری که انجام بدهند، بچه میبیند و همان را سرمشق گرفته و انجام میدهد. ما به سیدمصطفی هیچ وقت نگفتیم که نماز بخوان و یا روزه بگیر. من اگر نماز نخوانم و روزه نگیرم هر چه به بچه بگوییم که نماز بخوان و روزه بگیر نمیشود. مادر خیلی شرط است همچنین لقمه حلال، پدرش از بدو تولد مصطفی آرزوی شهادت او را داشت و وقتی مصطفی به دنیا آمد، از خدا برای او شهادت خواست پدر سیدمصطفی همیشه میگفتند که انشاالله سیدمصطفی سرباز گمنام امام زمان باشد و با شهادت از دنیا برود. وقتی سیدمصطفی به دنیا آمد، مقید بودم که باید حتما وضو بگیرم و به او شیر بدهم. با او صحبت میکردم و میگفتم باید سرباز خوبی برای امام زمان باشی. بچه صالحی باشی. خصوصیتی در وجود این بچه بود که من همیشه تصور میکردم که شهید خواهد شد.
آگاه بودند که پدرشان از بدو تولدش چه آرزویی برایش کرده بود؟
بله به او گفته بودیم.
فکر میکنید این حرف در راهی که انتخاب کرد چهقدر تاثیرگذار بوده ؟
سیدمصطفی دوست داشت که خودش به این یقین برسد. یک روز کتاب فروغ فرخزاد را میخواند. گفتم این چه کتابی است که میخوانی؟ گفت مگر چیست؟ من باید خودم به یقین برسم. اگر همه دنیا بگویند که این شخص خوب یا بد است کافی نیست و من باید خودم به یقین برسم. برای شهادت هم خودش به یقین رسیده بود. از شهید بابایی الگو گرفت. بهخاطر عشق به شهید بابایی کتابهای شهید بابایی را خواند و تا قزوین برای زیارت شهید بابایی میرفت. ساعتها در قبر میخوابید و تمرین میکرد. مطالعاتش وسیعتر شد. تمام کتابهای شهید مطهری، دکتر شریعتی و ... را همه را خوانده بود.
چطور رضایت شما رو برای رفتن جلب کرد؟
سیدمصطفی خیلی تلاش کرد که من را راضی کند و برود، زمانهایی که خانه بود، در اتاق نماز میخواند و من در پذیرایی. سیدمصطفی منتظر میماند که نماز من تمام شود و وقتی نماز من تمام میشد، مهرش را جای مهر من میگذاشت و نماز میخواند و دعا میکرد و به من نگاه میکرد و میخندید. میگفتم چرا اینجوری میکنی؟ میگفت مادر راضی شو. اگر راضی نباشی خدا هم راضی نمیشود. میگفتم از کجا میدانی که من راضی نیستم؟ میگفت از آنجایی که من به هر دری میزنم، درها بسته است. اگر تو راضی نشوی، خدا هم راضی نمیشود. از بهترین تعلقاتت دل بکن. نمیفهمیدم که چه میگوید؛ روزی گفت: میدانی حضرت آقا در رابطه با مدافعین حرم چه گفته است؟ گفت که شهدای حرم اولیاء الهی هستند. ناخودآگاه به زبان آمدم و گفتم خدایا راضیم به رضای تو.
سیدمصطفی موسوی در مقایسه با جوانهای اطرافشان چگونه بودند؟
سیدمصطفی هیچ وقت با کسی بحث نمیکرد و چیزی را به رخ کسی نمیکشید. اگر هم ناراحت میشد، فقط میخندید. بچهها بهش میگفتند سید خندان و به نابغه مدافعین حرم هم معروف شده است چون طرحی به سازمان نخبگان ارائه داد، طرحش را پذیرفتند اما از آن حمایت نکردند. طرحش را توسط یکی از دوستانش به کانادا فرستاد، از آنجا برایش دعوتنامه فرستادند. من و پدرش خیلی اصرار کردیم که برو ادامه تحصیل بده بعد برگرد و اینجا خدمت کن. گفت نه. من فقط میخواستم ببینم طرحم قابل اجرا است یا خیر.
خبر شهادت سید مصطفی چطور به شما رسید؟
سیدمصطفی رفت و من بعد از 20 روز فهمیدم که در سوریه است. تا آخر شب محرم که من یکباره دلم آشوب شد. بلند شدم به نیت هفتادودوتن شهید کربلا حلوا درست کردم. بعد شب خواب دیدم خانمی با جمعیت زیادی آمد و با من صحبت کرد و دست من را محکم فشار داد. سرم را بوسید و من را بغل کرد. انگار داشت به من آرامش میداد. با هم کلی حرف میزدیم. اما وقتی که از خواب بیدار شدم اصلا یادم نمیآمد که چه چیزی به من گفته بود. صبح به پدر سیدمصطفی زنگ زدند. گوشی را برداشت و بیرون رفت و بعد آمد گوشی من را هم برداشت و رفت. خبر شهادت را به پدرش داده بودند.
سیدمصطفی چگونه به هدف و باور شهادت رسید؟
سیدمصطفی خیلی اهل مطالعه بود. تمام کتابهایی که شما اسم میبرید او خوانده بود. وصیتنامهاش هم تنها این بود که تمام کتابهایی که دارم را به مدرسه هدیه بدهید. تمام کتابها را به مدرسه هدیه دادیم. به من گفته بود که کتابهای روی کمد با کتابهای داخل کمد فرق دارد. به کتابهای روی کمد دست نزنید چون آنها را نخواندهام. سه تا کتاب هم همراه خودش به سوریه برده بود که بخواند. همرزمهایش گفته بودند که وقتی ما استراحت میکردیم سیدمصطفی وقتی تمام کارهایش را انجام میداد، کتاب میخواند. به یکی از همرزمهایش گفته بود که اگر من شهید شدم، به مادرم بگویید که من این سه کتاب را هم خواندم.
از زمان اعزام ایشان تا شهادتشان چقدر طول کشید؟
43 روز شد. قرار بود که 45 روز تکمیل شد بیایند. 43 روز بود که رفته بودند، 21 آبان 94 شهید شدند.
آیا در وصیتنامهشان بهغیر از وصیت در مورد کتابها چیز دیگری نوشته شده بود؟
خواسته بود او را کنار شهدای گمنام پارک قائم (منطقه ۱۸) دفن کنیم و اگر نشد، هر جایی پدرش راضی بود دفن شود که پدرش معتقد بود بهشت زهرا بهتر است تا پیش همرزمهایش باشد. مصطفی را کنار همرزمان شهیدش، مسعود عسگری و احمد اعطایی در قطعه ۲۶ گلزار بهشت زهرا(س) به خاک سپردند.
نسترن نعمتی/جامجم آنلاین
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد