گفتگو با عباس محبی، بازیگر طنز تلویزیون و برنامه صبح جمعه با شما در رادیو

«جانعلی» غمگین است

تا پیر نشده‌اید، چند روز، چند ماه بنشیند یک گوشه و شدید به این دوران فکر کنید، منظورم این نیست به دوره‌ای فکر کنید که جسم‌تان دیگر توانایی ندارد کارهایتان را انجام دهد و مغزتان هم خسته‌تر از آن چیزی است که راه‌های جدید را به شما نشان دهد تا بتوانید با چالش‌های زندگی روبه رو شوید و آن‌قدر امیدوارتان کند تا بتوانید تاب بیاورید.چشم‌هایتان هم آن‌قدر کم‌سو شده که حتی نیم‌متر آن‌طرف‌تر را نمی‌بیند چه برسد به آن دور دورها.
کد خبر: ۱۲۳۱۰۹۶
«جانعلی» غمگین است

بله پیری از رگ گردن به همه ما نزدیک‌تر است! و اگر برایش برنامه نداشته باشیم،‌‌ بدجوری در تله‌اش گرفتار می‌شویم.بی‌حوصلگی، افسردگی و غمگینی از اولین عوارض سالمندی و پیری است.

آنهایی که دوران جوانی و میانسالی را با کار کردن سپری کر‌ده‌اند، وقتی به 60 سالگی رسیده و از کار بازنشسته می‌شوند، احساس می‌کنند زندگی به پایان رسیده و دیگر هیچ انگیزه‌ای برای ادامه زندگی ندارند.کار به بخش مهمی از زندگی آنها تبدیل شده که بدون آن می‌میرند.

اگر رمان « مردی به نام اُوه» را خوانده باشید، این بی‌انگیزگی و تمام شدگی بعد از پایان کار را به خوبی احساس می‌کنید، اُوه حتی مرگ همسر خود را که عاشق او بوده، تاب می‌آورد اما روزی که به او می‌گویند دوران کاری‌‌اش تمام شده و باید جای خود را به جوان‌ترها بدهد، دیگر هیچ انگیزه‌ای برای زندگی ندارد.

خنده‌هایی که عمیق نیست

راستش دیروز که به عباس محبی، بازیگر رادیو که او را با شخصیت جانعلی می‌شناسیم و در دهه 60 و اوایل 70 برای خودش بر و بیایی داشت و بیشتر مردم ایران ترانه عمله دَسته دَسته، همه یَک جا نشَسته، او را می‌خواندند، تلفن کردم تا در روز جهانی سالمند با او هم‌صحبت شوم، فکرش را هم نمی‌کردم که عباس محبی با همه آن سرخوشی و دلخوشی که از او سراغ داشتم تا این اندازه غمگین باشد.65 سالش است و آن‌قدر هنوز پیر نشده که ناتوان باشد. اما صحبت‌مان که گرم شد و سر دردل‌هایش که باز شد فهمیدم که «دلش دیگر زنده نیست» دلش غمگین است و خنده‌هایش دیگر آن‌قدر عمیق نیست که رو‌به راهش کند.

محبی اول گفت‌وگو از حال خوبش می‌گوید، این که سرحال است و شب‌ها که کوچه و خیابان‌ها خلوت است، می‌رود دوچرخه‌سواری و روزها یک ساعتی حرکات کششی انجام می‌دهد که بدنش روی فرم باشد. کارش را هم دوست دارد و هفته‌ای چند ساعت می‌رود برای ضبط برنامه صبح جمعه با شما و بقیه وقتش را هم صرف نوشتن می‌کند و همین حالا که به او تلفن کرده ام در حال نوشتن نمایشنامه‌‌ای است که تصمیم دارند با یکی از دوستانش آن را روی صحنه ببرند.

اما این ظاهر ماجراست.محبی گلایه دارد، از روزگار گله‌دارد و از دنیای هنر که افتاده دست جوان‌ها و دلال‌ها و دیگر برای او وهم‌نسلان او جایی نگذاشته است.می‌گوید: سینما، تلویزیون وتئاتر دیگر جایی برای ما نیست.دلال‌ها و اسپانسرها همه جا را گرفته‌اند و می‌گویند سبک کار ما دیگر قدیمی شده و برای مردم جذابیت ندارد.مایی که روزی روزگاری در رادیو و همین برنامه صبح جمعه با شما از دردها و زخم‌های مردم می‌گفتیم، آن‌هم با زبان طنز که مهم‌ترین و تاثیرگذارترین زبان دنیاست.

بی چراغ به راه نیفتیم

محبی دلش زنده نیست، چون کار ندارد، کارش کم شده، بیشتر اوقات خانه‌نشین است، شده شبیه «‌اُوه».اگر این رمان را خوانده‌اید که حتما می‌دانید درباره چه شخصیتی می‌نویسم و اگر نخوانده‌‌اید، بخوانیدش، آن‌وقت یاد می‌گیریم چطوری با آدم‌هایی که احساس می‌کنند با پایان کارشان به آخر خط رسیده‌اند هم‌راهی کنیم تا دوباره حس زندگی در آنها جوانه بزند.

راستش به ما یاد نداده‌اند که برای مراحل مختلف زندگی برای هر روز زندگی برای هر ماه و هر‌سالش برنامه داشته باشیم که اگر داشته باشیم، بازنشستگی و کار کم دلیلی نمی‌شود که چراغ دلمان هم کم‌سو شود.

از محبی می‌پرسم وقتی جوان بودید برای این روزها برنامه‌ ریزی کردید؟

می‌گوید:راستش فکر نمی‌کردیم روزگار و شرایط کار آن‌قدر عوض شود که برای ما جایی نماند.یادم هست آن زمان که جانعلی در اوج بود، روزی به دیدار یکی از هنرمندان و بازیگران به‌نام و چهره رفتم. به‌من گفت: تا توی بورس هستی و می‌توانی پول در بیاوری، خانه‌ای بخر که چند سال دیگر بی‌خانمان نشوی.آن وقت فکر نمی‌کردم، پیش‌بینی و حرفش درست از کار دربیاید.البته به حرفش گوش دادم و خانه‌ای خریدم و گرنه الان باید خانه به دوشی را هم تحمل می‌کردم.به‌جز رادیو در یک جای دیگر هم کار می‌کردم که از آنجا هم بازنشسته شدم.خیلی کار بدی بود که قانون بیکار کردن بازنشسته‌ها اجرایی شد و آن‌هم درست برای ما که هنرمندیم و از گذشته‌های دور گفته‌اند که هنرمند بازنشسته نمی‌شود.کار هنر که تمامی ندارد! اتفاقا هر چه پخته‌تر می‌شوی و باتجربه‌تر، بهتر و بیشتر می‌توانی در زمینه هنر فعالیت کنی.به نظرم مدیران رادیو می‌توانند با ما همراهی کنند.مثلا یک اتاقی از اتاق‌‌های ساختمان شهدای رادیو را به ما اختصاص بدهند تا آنجا بشود پاتوق ما که هفته‌ای یک‌بار دور هم جمع شویم و با هم گپی بزنیم یا درباره برنامه‌های هنری صحبت کنیم یا حتی برنامه تولید کنیم.

دوباره یاد رمان مردی به نام اُوه می‌افتم.به محبی می‌گویم: خب چرا این دورهمی‌های دوستانه را بیرون رادیو نمی‌گذارید،بروید کافه یا سفر؟

می‌گوید: ای بابا ؛ به هر کی تلفن می‌کنی که می‌آیی برویم بیرون؟ یا مشغول نگهداری از نوه‌اش است یا همسرش حال ندار است یا خودش مریض است.

می‌گویم: خودتان نوه ندارید؟

می‌گوید: نه.دو پسر دارم که هیچ‌کدام ازدواج نکرده‌اند.

می‌گویم: با همسرتان بروید سفر.

می‌گوید: بد فکری نیست اما او هم می‌گوید: ما مدام با هم هستیم، حالا دو نفری برویم سفر که چه بشود؟ سفر دسته‌جمعی خوش می‌گذرد!

می‌گویم: کاش سازی یاد بگیرید یا زبان جدید.‌دنیایتان رنگ تازه‌تری می‌گیرد.

می‌گوید: می‌دانید افسوس چه را می‌خورم؟ از وقتی جوان بودم دوست داشتم نواختن یک ساز را یاد بگیرم اما امروز و فردا کردم.اگر بلد بودم ساز بزنم الان حالم خیلی بهتر بود...

نمی‌دانم این گپ و گفت کوتاه تلفنی چقدر حال عباس محبی را بهتر کرد، خودش می‌گفت شما بنویسید شاید شرایط کار برایمان مهیا شود! اما من دوست دارم آقای محبی برود دنبال آرزوی قدیمی‌اش، برود ساز زدن یاد بگیرد و دنیایش را رنگی دیگر بزند و دوباره بخندد.عمیق بخندد و از خانه بیرون بزند.خانه‌نشینی بی‌برنامه و بی‌هدف آدم را پیر می‌کند...

طاهره آشیانی - روزنامه‌نگار

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۱ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها