روایت نویسنده «حجره شماره دو» از چگونگی نگارش این کتاب و ویژگی‌های شخصیتی حجت‌ الاسلام اقبالیان

پیمانه‌ای که سرریز شد

در تاریخ شفاهی انقلاب‌ اسلامی و دفاع‌ مقدس، افرادی هستند که با وجود نقش بسزا و تاثیرگذارشان در رویدادهای این برهه‌های مهم تاریخی، نامشان همچنان مغفول مانده است.
کد خبر: ۱۳۲۷۱۵۳
افرادی که در طول بیش از ۳۰ سال که از پایان جنگ‌ تحمیلی می‌گذرد، نه به ثبت خاطرات‌شان پرداخته‌اند و نه کسی سراغ آنها رفته است. درحالی که گنجینه‌های مهمی از تاریخ شفاهی در یاد و خاطر این شاهدان زنده وجود دارد که همچنان خاک می‌خورد و آرام‌ آرام غبار فراموشی بر آنها می‌نشیند. اگر کسی سراغ این گنجینه‌ها نرود، بخش مهمی از تاریخ انقلاب‌ اسلامی و دفاع‌ مقدس مغفول خواهد ماند. یکی از این افراد حجت‌الاسلام ابوالقاسم اقبالیان است که چند روز پیش از دنیا رفت و به یاران شهیدش پیوست.
تاریخ شفاهی انقلاب‌ اسلامی و دفاع‌ مقدس قم، به ‏‏‌‌رغم تولید آثار متعدد طی بیش از ۴۰سال پس از انقلاب‌ اسلامی هنوز بکر و دست‏‌ نخورده است. هنوز هم نیازمند افرادی است که پا در این عرصه بگذارند و پای خاطرات صحنه ‏‌گردانان واقعی انقلاب در قم بنشینند و پیش از آن که فرصت از دست برود این گنجینه‏‌های شفاهی را ثبت و ضبط کنند.
با این که کمتر رزمنده‌ قمی پیدا می‌شود که شیخ ابوالقاسم اقبالیان را نشناسد اما امروز کمتر جوان و نوجوانی است که بداند این روحانی در روزهای انقلاب و دفاع‌مقدس چه زحمت‌ها کشیده است. روحانی فعالی که هرجا باری برای انقلاب باید برداشته می‌شد او خودش را می‌رساند. چه قبل انقلاب باشد که باید علیه رژیم پهلوی تبلیغ کند و چه بعد از انقلاب در اعزام رزمنده‌ها به جبهه‌ها. من هم یکی از آن دهه هفتاد‌ی‌ها بودم که تا سال۱۳۹۷ اسمش را نشنیده بودم. یک روز با یکی از دوستانم در اداره حفظ آثار قم کار داشتم. با این که تجربه‌ای در کار ثبت و ضبط خاطرات شفاهی نداشتم، خیلی بی‌مقدمه گفت: رزمنده‌ای هست به نام حاج‌ آقای اقبالیان؛ خاطرات خوبی دارد. وقت داری خاطراتش را ثبت کنی؟
نمی‌دانم چرا بدون اما و اگر قبول کردم و قرار جلسه اول مصاحبه را برای دو سه روز بعد گذاشتیم. عصرهای تابستان۱۳۹۷ به خانه‌اش می‌رفتم. از آشنایی‌اش با شهید باهنر می‌گفت که معلم دبیرستانش بود و از آیت‌ا... سعیدی تعریف می‌کرد که به او توصیه می‌کند طلبه شود. از سیلی‌ای که سال ۵۸ به گوش محمود احمدی‌نژاد می‌زند و از حرف‌هایی می‌گفت که یک چهره انقلابی‌ این روزها در شب ۱۹ دی به او می‌زند که «یک مشت طلبه‌ فلان‌فلان‌شده می‌خواهید جلوی شاه بایستید.»
بعد از انقلاب، بسیج روحانیون را راه می‌اندازد و می‌شود واسطه دیدار علما و امام‌ خمینی(ره). صیاد شیرازی را پیش آقای بهاءالدینی می‌برده و آقای بهاءالدینی را پیش امام.
در ماجرای پاوه، همراه شهید چمران و شهیدعلی ‌قمی سوار هلیکوپتر می‌شوند و خودشان را به پاوه می‌رسانند. اولین کاروان طلبه‌ها را دوم مهر۱۳۵۹ به خرمشهر می‌رساند. با آیت‌ا... خامنه‌ای و شهید چمران برای شناسایی می‌رفتند. به غرب می‌رود و در آزادسازی مهاباد نقش کلیدی خودش را ایفا می‌کند. بعد از جنگ هم مسوولیت تبلیغات حوزه علمیه‌قم و بعد از مدتی عقیدتی و سیاسی نیروی انتظامی قم را برعهده می‌گیرد. آنقدر در نیروی انتظامی خدمت می‌کند و واسطه بین علما و مردم می‌شود که آیت‌ا... فاضل لنکرانی به او می‌گوید: آقای اقبالیان! مردم آه و درددل‌شان را پیش ما می‌آورند و ما نقش دودکش مردم را داریم. ما هم به شما می‌گوییم و شما می‌شوید دودکش ما.
بعد از این که نگارش کتاب تمام شد، تصمیم داشتم خاطراتش را تا فوت امام خلاصه کنم تا کتاب پرحجم نشود اما شهیدی به خوابش می‌آید و می‌گوید: چرا قصه‌ آن دو دانشجوی وهابی که در سال۷۰ در مکه شیعه‌شان کردی را در کتاب نیاوردی؟
وقتی خوابش را برایم تعریف کرد، خشکم‌ زد. نشستم و فصل آخر کتاب را هم اضافه کرده و فهمیدم نوشتن این کتاب را کس دیگری دارد مدیریت می‌کند.

روایت از «حجره شماره‌ دو»
هر کس «حجره شماره‌ دو» خاطرات مر‌حوم اقبالیان را خوانده به ارتباط قلبی ایشان با حضرت‌ زهرا(س) و امام‌ خمینی(ره) پی‌برده است. از توسل‌های راوی به حضرت‌زهرا(س) و کتک‌ خوردن‌هایش به‌خاطر حاج‌آقا روح‌ا... . این ارتباط آنقدر عجیب بود که خیلی اتفاقی روز رونمایی کتاب هم مصادف شد با میلاد حضرت‌ زهرا(س) و تولد امام‌ خمینی(ره).
بهمن سال‌ گذشته تصمیم گرفتیم مراسم رونمایی از حجره شماره‌ دو را در حوزه‌ هنری تهران برگزار کنیم. با یکی از مهمان‌های برنامه که از دوستان قدیمی حاج‌آقا بود تماس گرفتیم و قرار شد هر روزی که او مشخص کند مراسم را بگیریم. گفت اگر در دهه‌فجر باشد بهتر است. من هم تقویم را باز کردم و با خودم گفتم اگر آخر هفته باشد بهتر است. پنجشنبه و جمعه که ادارات تعطیل‌ است پس چهارشنبه ۱۵بهمن را انتخاب کردم. مهمان‌ها را دعوت کردیم و سالن را هماهنگ. به حاج‌آقا هم گفتم. بعد از یکی دو روز زنگ زد و گفت: آقا رضا دستت درد نکند به خاطر انتخاب روز رونمایی.
گفتم: چطور مگه حاج‌ آقا؟
گفت: روز ولادت حضرت‌ زهراست.
همین‌طور هاج و واج ماندم. به تنها چیزی که توجه نکرده بودم مناسبت آن روز بود. فهمیدم واقعا حضرت‌ زهرا(س) به زندگی این مرد توجه خاصی دارد. شاید همچنان می‌خواهد نگذارد احساس بی‌مادری کند.
حاج‌آقا سال ۱۳۹۶ به کما می‌رود. دکترها می‌گویند احتمال زنده‌ شدنش یک‌ درصد است اما بعد از یک هفته برمی‌گردد. خودش می‌گفت: در یکی از روزهای گرم تیر ۹۶ در خانه نشسته بودم که ناگهان حس کردم دارم از زمین جدا می‏شوم. هر لحظه منتظر بودم تا از قید دنیا رها شوم... فورا آمبولانسی خبر کرده بودند تا مرا به تهران ببرند. من که از همان دقایق اول از هوش رفته بودم و چیزی به خاطر نداشتم، نزدیک مرقد امام‌ خمینی(ره) ناگهان حس کردم رو به ‏‌روی گنبد حرم سید الشهدا(ع) هستم و دستی از دل حرم به سمتم دراز شد. آن دست چیزی مثل خاک را در کف دستم گذاشت و صدایی آمد: «این هم دوسومش!»
ناگهان از پشت سر آمبولانس صداهایی به گوشم ‏می‏رسید. در همان حالت بی‏هوشی بلند شدم تا ببینم صدای کیست؛ همه آنهایی که در سال‏های زندگی خدمتی به آنها کرده بودم پشت سر ماشین می‏دویدند. آن دختر معلول ذهنی که هر کاری از دستم برمی‌آمد برایش انجام می‏‌دادم گریه می‏کرد و می‏گفت: «بابای من رو کجا می‏برید؟»
آن جانبازی که چند سال پیش سیلی محکمی به گوشم زده بود، آن پیرزنی که گه‏گاه برایش پول و غذا می‏بردم، دخترهایی که برایشان از این و آن پول جهیزیه فراهم کرده بودم، همه و همه دنبال آمبولانس می‏دویدند و مرا صدا می‏زدند. بعد از چند لحظه دوباره از هوش رفتم و دیگر چیزی در خاطرم نماند.
تا این که پس از یک هفته که پزشکان گفته بودند به احتمال ۹۹ درصد از اتاق عمل زنده بیرون نمی‏آیم، به‌ هوش آمدم.
حاج‌آقا می‌گفت: «خودم فکر می‌کنم این هم دو سومش یعنی، خدا دوبار به من شانس برگشتن به دنیا را داده است. یک‌بار سال ۱۳۶۶ که در جبهه از دنیا رفتم و در سردخانه برگشتم، یک‌بار هم سال ۱۳۹۶ که دکترها جوابم کردند اما ماندنی شدم. شاید ماندم که خاطراتم ثبت و ضبط شود و بعدش بروم.»
جمعه عصر که خبر نماندنش را شنیدم خیلی ناراحت شدم. آرزو می‌کردم کاش دوباره برگردد و مرگ را گول بزند اما خبر حقیقت داشت. انگار سه‌ سوم پیمانه‌‌ زندگی‌اش پر شده بود و باید می‌رفت. از طرف دیگر خوشحال بودم که آن همه خاطرات عجیب و جذاب ثبت شد و من به اندازه یک کتاب ۳۸۴ صفحه‌ای وظیفه‌ام را در قبال حاج‌آقا اقبالیان انجام دادم. هر چند هیچ‌وقت یک کتاب خاطرات نمی‌تواند تمام زندگی آن مرد عاشق را نمایش دهد اما لااقل سرخط‌های مهمی از زندگی او را نشان می‌دهد؛ سرخط‌هایی که می‌تواند انگیزه‌ای شود برای یک نوجوان کاشانی یا ورامینی یا قمی که می‌توان از ۲ سالگی طعم بی‌مادری را چشید و با فقر دست‌ و پنجه نرم کرد اما زندگی‌ات بشود یک داستان جذاب پرکشش. آن‌چنان که هرکس خاطراتت را بخواند دلش نخواهد کتاب را زمین بگذارد.
راوی باصفای حجره شماره‌ دو رفت و چیزهایی که از او مانده خاطراتی شیرین و عکس‌ها و فیلم‌های پراکنده‌ای هستند که آجرهای ساختمان بلند تاریخ انقلاب هستند اما هنوز هم در گوشه‌ گوشه این خاک افرادی هستند که خاطراتشان در گوشه‌ دلشان دارد خاک می‌خورد و کسی سراغشان نرفته است. کاش آ‌نها را دریابیم و روز به‌ روز به مرتفع‌ شدن این ساختمان عزیز کمک کنیم.
 
 
رضا یزدانی - شاعر و نویسنده / روزنامه نگار
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها