اما کمتر از ملکالشعرایی میدانیم که در نامههای خصوصیاش به دخترانش آداب شوهرداری یاد میدهد، برای دخترانش تجویز سینما رفتن میکند، برای دانشجوهایش تکلیف دانشگاهی شفاهی و کتبی مشخص میکند و دست به کار خیر میزند و مثل خیلی از بزرگان دیگر، از نداری و بیپولی و کملطفیها، گاهی هم شاکی میشود. اینجا مروری میکنیم بر نامههایی که او برای دیگران مینوشته است.
تنم از ضربت نیش سوزن، چون غربال شده
آن چهره استوار و نگاه دقیقی که نشان از تسلط ملکالشعرای بهار دارد، یک طرف؛ آن دردهای جسمانی فراوانی که در اواخر عمرش او را درگیر میکرد، طرف دیگر. همان بهتر که عکسهای چهره قدرتمند او برایمان باقی مانده، اما این دلیلی نمیشود تا توصیفهای متفاوت او را هنگام درد کشیدن در نامههایش نخوانیم. ملکالشعرای بهار حتی وقتی حالش بد بود و کمترین توان را برای نوشتن داشت، چنان درد را توصیف میکند که امروز بعد از گذشت حدود ۷۰ سال، میتوان آن را چشید و انگار جای سوزنها را در تن خود حس کرد.
نامه به ابوالقاسم پورحسینی در ۲۸ بهمن ۱۳۲۸
«دانشمند محترم: نامه سراپا مهر و صفای شما عز وصول ارزانی داشت. ولی من در حالتی بودم که از من تا مرگ گامی بیش فاصله نبود، در بستر افتاده و با رنج و مرارت بیشمار انتظار اجل موعود میبرد و ساعت و دقیقه میشمرد، نه شب خواب راحت داشتم، نه روز دقیقهای استراحت.
تنم با همه لاغری، از ضربت نیش سوزن، چون غربال شده و دیگر در همه بدن سوزناندازی یافت نمیشد، تب تقریبا دائم و غیرمفارق و ضعف روزافزون و غیرقابل وصف، از این سبب نه تنها حال حرکت نداشت؛ بلکه حال جواب دادن به نامه نامی هم میسر نبود... اینک بحمدا. تب قطع شده و از زحمت اطباء خلاص یافتهام، ولی به دستور پزشکان نباید از اتاقی که در آن بیتوته میکنم، بیرون بروم، زیرا بیم صدمت سرما و عود بیماری در کار است. امید میرود که دیگر تبی دامنگیر نشود...»
امتحان شفاهی دانشجوی دکتری از شاهنامه و بیهقی
آن وقتها که دوره دکتری ادبیات فارسی در دانشگاه تهران راه افتاده بود و اسم استادان و دانشجویانانش آنقدر بزرگ بود که هنوز هم میتوان پای درس کتابها و نوشتههایشان نشست، این طور نبود که اگر استادی مثل ملکالشعرای بهار در بستر بیماری بیفتد، دیگری خبری از درس و امتحان نباشد. او نامههای متعددی به رئیس دانشکده ادبیات مینوشت و مشخص میکرد که کدام استاد میبایست به جای او در کلاس دانشجوها حضور یابد و تکلیف دانشجوهایش چیست. او حتی در دورانی که حالش بسیار وخیم بود، یک بار برای معاون دانشکده ادبیات این طور نامه نوشت: «ممکن است به دانشجویان دوره دکتری ابلاغ فرمایید روز جمعه آینده در منزل از ده تا دوازده از من عیادت کنند. چنانچه حالم مساعد باشد، همینجا با آقایان بحث و گفتگو خواهیم کرد.» برای این که بدانید نامههایش برای مشخص کردن تکلیفها در پایههای مختلف دانشکده چطور بود، این بخش را بخوانید و حتما به ترکیب «امتحان شفاهی و کتبی» در نامه او دقت کنید.
نامه به علیاکبر سیاسی در ۲۵ آذر ۱۳۲۹
«.. اینک برنامه دروس دانشجویان برای سه سال دانشکده ادبیات و دوره دکتری:
تعیین پیشاوند و پساوند و شناختن ریشههای فعل و اقسام افعال قیاسی ناقص و ساعی و صرف و اشتقاق و ضمایر با متد خاص این جانب برای دانشجویان سال اول دانشکده ادبیات.
تحقیقات راجع به نثر فارسی قبل از اسلام و چگونگی اشعار هجایی و تفاوت بین شعر هجایی و شعر عروضی و عقاید مختلف راجع به شعر عرب قبل از اسلام و آغاز تحقیق راجع به سبک شعر و نثر فارسی برای دانشجویان سال دوم.
دنباله تحقیق راجع به سبک شعر و نثر فارسی تا هر جا که برسد برای سال سوم دانشکده ادبیات.
دانشجویان دوره دکتری ادبیات علاوه بر این که سه جلد سبکشناسی را بیاد کاملا فراگیرند و کتبا و شفاها امتحان بدهند، لازم است طبق معمول سابق، شاهنامه فردوسی- بیهقی – ابوالفرج رونی – عروض و قافیه المعجم را نیز برای امتحان شفاهی حاضر کنند.
*
هر کس کلاه پاره خود را چسبید
انگار کملطفی به بزرگان و آنها که دلشان برای وطن و جوانها و... میتپد، یک اصل همیشگی بوده است و اصلا به امروز و دیروز اختصاص ندارد. ملکالشعرای بهار در چند نامه با دلخوری از وضعیت زمانه و اوضاع و احوال خودش میگوید. مثلا در نامهای به مجتبی مینوی در سال ۱۳۲۷ میگوید: «اینک در سن شصت سالگی، بیپول و پله با یک عالم نانخور و عائله و این مرض بی رحم در کوهستان لزن از نواحی لزان سوئیس در کلینیک متوسطی به سر میبرم و دقایق پر از رنج و تعبی را میگذرانم.»، اما نکته جالب اینجاست که با وجود تمام اینها مدام دخترها و دیگران را سفارش میکند که حتما به کار بپردازند و فعالیتهای اقتصادی داشته باشند.
نامه به علیاصغر حکمت در ۱۲ دی ۱۳۲۹
«دو سال با حال تبدار و تن بیمار در تهران لابه کردم و حتی روزنامهای نماند که غم استاد بهار نخورد و کسی نماند که نام استاد بهار نبرد. مع ذلک کار به فسفس و مسمس گذشت. هرکس کلاه پاره خود را محکم چسبید و در بیماری بهار به پزشکی تنها اکتفا کرد. امروز غرق تب در کنج خانه افتادهام؛ و حال آن که بایستی در سوئیس و در آسایشگاه افتاده بودم. مگر روزی باز به کار آیم... امیدوارم جوانان فاضل بتوانند عمل پیران منزوی را تعهد نمایند. برای بندگان اعلیحضرت همیونی هم جوانان مناسبترند. دوست جوان و ملک جوان و ملک جوان. انشاءالله به همه خوشها بگذرد.»
*
دخترم هفتهای یکی دو بار سینما برود!
ملکالشعرای بهار نسبت به دخترانش چه برخوردی داشت؟ او که خودش مرد سیاست و ادب بود، و با بزرگان حشر و نشر داشت، آیا میپسندید که آنها هم زبان یاد بگیرند و در اجتماع باشند یا بر این عقیده بود که دختر باید کنج خانه بنشیند و آرام هنری بیاموزد و به خودش برسد؟ جواب این سوالها را بدون هیچ نقاب و، اما و اگری در نامههای خصوصی او میتوان پیدا کرد.
به ملکدخت بهار ۲۱ اوت ۱۹۴۸ در سوئیس
«غرض آنکه باید پروانه داخل اجتماعات شود تا فراخور شان و شخصیت او، شوهر برایش پیدا شود. گوشه خانه نشستن و حشر نکردن، دختر را نفله میکند. عقل مردم به چشم آنهاست. آیا معلوماتی دارد یا نه. زبان میداند؟ درس خوانده است یا نه؟ پروانه باید هر طور هست هفتهای یکی دو بار به سینما برود. اجازه دهید از دوستان محترمش مانند خانم امینی و ... معاشرت کند. عصرانه بدهد. برود. بیاید...»
*
داماد نباید شیاد و زبانباز و شارلاتان باشد!
ملکالشعرای بهار حواسش هم به شوهرداری دخترانش بود و هم به ازدواج آنها. او ظاهرا حکم نمیکرده که دخترهایش با چه کسی ازدواج کنند و با چه کسی نه. حق انتخاب را به خودشان میداده، اما برایش مهم بود که خواستگارها چه کسی هستند، چقدر درآمد دارند، کجا قرار است زندگی کنند. خلاصه، به بالا و پایین زندگیشان فراوان دقت میکرده. مثلا در این نامه درباره خواستگار پروانه مینویسد:
نامه به سودابه بهار در ۱۴ ژوئن ۱۹۴۸ در سوئیس
«درباره پروانه خانم. به خود او نوشتهام. من گمان ندارم این جوان تازهکار بتواند رضایت پروانه را حاصل کند. زیرا نه ثروت از خودش دارد، نه استخدام مناسبی و نه شغل دیگری. تنها مهندس بودن و زبان دانستن کافی نیست... حالا کسی که هیچ سابقه و رتبه و ثروت و تجارت و زراعت ندارد و با دانستن زبان... در ایران نمیتواند کاری پیدا کند و به دهلی میرود. اهمیت ندارد...
پروانه که شوهر کند دو روز دیگر صاحب اولاد خواهد شد. با ماهی هزار و پانصد تومان در هندوستان چگونه میتواند هم کار کند، هم بچهداری. هم مخارج آنها بگذرد؟ مع ذلک اگر معلومات دیگری از جزئیات حال این جوان دارد بنویسد. زیرا مسولیت این کار با خود اوست. هرگاه قول قطعی به او داده و اعتماد کامل به او دارد و از اخلاق او مطمئن است که شیاد و زبانباز و شارلاتان نیست، بنویسد و خجالت نکشد. این کارها خجالت برنمیدارد. او باید شوهر کند نه من و شما. مسولیت با خود اوست.»
**
نامه بهار به دختری که ندیده بود، اما قصد ازدواج با او داشت!
چطور ملکالشعرای بهار به دختر خانم جوانی که او را ندیده بود، اما برای ازدواج انتخاب کرده بود، نامه نوشت و به او ابراز علاقه کرد و حتی از زندگی و گذشته خود گفت؟ اینجا بخشهایی از نامه او را به سودابه خانم صفدری، که بعد از ازدواج نامش را تغییر داد به سودابه بهار، میخوانیم. نامهای که در سال ۱۳۳۷ نوشته شده و پر از احساسات است و صادقانه!
«دوست ابدی من قربانت شوم. با این که شما را ندیدهام، از بخت خودم اطمینان دارم که گنجینه عزیز و ثابتی برای قلب و روح خویش انتخاب نمودهام، ولی نمیدانم احساسات شما از چه قرار است. عزیزم من خودم را برای شما معرفی مینمایم.
یک جوان ثابتالعقیده خوشقلب، فعال و ساعی، پرحرارت و با غیرت، در دوستی محکم و در دشمنی بااهمیت. حیات من در یک فامیل خوشاخلاق متدین بود و در دامان مادر فاضله و حقپرستی تربیت شدهام. در فامیل ما خست و دروغگویی، اسراف و هرزهخرجی موجود نبوده و نیست. به ما یعنی به خود و خواهر و دو برادرم، همواره توصیه شده است که کارکن و فعال بوده و نان خودمان را با سعی و اقدام تدارک نموده و با خوشرویی و آسودگی بخوریم. من از سن هجده سالگی که پدرم وفات کرده است، رئیس و بزرگتر خانواده خود بوده و فامیل بزرگ خود را به عزت و آبرومندی اداره کردهام و تا امروز که سی و سه سال از عمرم میگذرد، رئیس این خانواده بوده و برای خانواده خودم جز عزت و سرافرازی و استراحت، چیزی به کار نبستهام. شهرت و احترام من به قوه هوش و سعی و اقدام خودم بوده است. ولی چون یک همسر و رفیق دلسوزی که مرا اداره کند، نداشتهام، هرچه به دست آوردهام صرف شده است.
خودم در تهران مانده و مادرم به واسطه اعصاب و مفاصل در مشهد مانده و قادر به آمدن تهران نشده است. زندگانی من در مشهد خیلی مرتب و آبرومند است. منازل شخصی و اثاث البیت خانوادگی، مادر، همشیره، برادر و قریب پانصد نفر بستگان پدری و چند نفر بستگان مادر من نیز در خراساناند. ولی خودم نظر به علاقه کاری و نظریات سیاسی، ناچار در تهران اقامت نموده و میخواهم داخل یک حیات فامیلی جدیدی بشوم. چون میتوانم فامیل جدید خودم را اداره نمایم...
امیدوارم تا روزی که زنده بمانم، دست خود را از دست شما بیرون نکشم و با شما زندگی کنم. به شما اطیمنان میدهم که من جز شما، دیگری را دوست نداشته و نخواهم داشت. مثل سایر جوانان جاهل و بیتجربه، پیرامون هوا و هوسهای جوانی نگشته و در آتیه هم به طریق اولی نخواهم گشت...
زودتر با یک حس شریف و حرارت پاک و عقیده ثابت و مستحکمی، خودتان را برای اداره کردن روح و قلب و خانه من حاضر کنید. شما صاحب دارایی و ثروت من و فرمانروای خانه و قلب من خواهید بود...
من به خدداوند تبارک و تعالی متوسل شده و با شما متوصل میشوم و از خداوند درخواست میکنم که قلب شما با قلب من طوری متصل شود که جدایی و فاصلة در بین موجود نباشد. عزیزی به قدری میل دارم تو را ملاقات کنم که حدی ندارد...»
م. بهار
مروری بر زندگی محمدتقی بهار
یک روز امیر و یک روز اسیر
یکی از عجیبترین زندگیهای پرفراز و نشیب را دارد جناب ملکالشعرای بهار. تمام آنچه اینجا آوردهایم حتی نیمی از آن اتفاقات هم نیست. یک روز بر صدر مینشست و روز دیگر یا در زندان بود یا در تبعید. یک روز روزنامه و نشریه راه میانداخت و روز دیگر خبر توقیف آن به دستش میرسید. اما عجیب این است که او باز هم کار میکرده و دلسرد نمیشده است گویا. قاعده را بر کار کردن و کوشیدن همیشگی گذاشته بود.
۱۲۶۳ در محله سرشور مشهد به دنیا آمد.
۱۲۷۹ در مشهد نزد ادیب نیشابوری (میرزا عبدالجواد) درس میخواند.
۱۲۸۲ پدرش که او را ملکالشعرای صبوری میخواندند، از دنیا رفت.
۱۲۸۲ در ۱۹ سالگی خودش هم به مقام ملکالشعرایی رسید.
۱۲۸۴ مستزاد معروفش را سرود: «با شه ایران ز آزادی سخن گفتن خطاست / کار ایران با خداست»
۱۲۸۴ در بیست سالگی، فعالیتهای سیاسیاش را آغاز کرد و به مشروطهخواهان خراسان پیوست.
۱۲۸۵ اشعار سیاسیاش در روزنامه «طوس» منتشر میشد.
۱۲۸۸ در مسجد گوهرشاد، در اولین جلسه حزب دموکرات چنان سخنرانی اعتراضی کرد که شهر مشهد را تکان داد.
۱۲۹۰ به دستور وزیرخارجه وقت، روزنامه «نوبهار» بعد از یک سال انتشار در مشهد، توقیف شد.
۱۲۹۰ به تهران تبعید شد و در میان راه دزدها اموالش را به غارت بردند.
۱۲۹۴ در زمان کابینه محمدولی خان، سپهدار اعظم بود که او را شش ماه به بجنورد تبعید کردند.
۱۲۹۴ انجمن دانشکده را در تهران بنیانگذاری کرد.
۱۲۹۷ رمانی با عنوان نیرنگ سیاه یا کنیزان سفید نوشت که در روزنامه «ایران» آن زمان منتشر شد.
۱۳۰۱ در مهرماه انتشار روزنامه «نوبهار» هفتگی را در تهران آغاز کرد.
۱۳۰۵ در مجلس ششم به نمایندگی از مردم تهران انتخاب شد.
۱۳۰۷ در دارالمعلمین مشغول درس دادن شد.
۱۳۰۸ یک سال به زندان افتاد و در آن مدت، چند قصیده و مسمط سرود.
۱۳۱۱ در روز ۲۹ اسفند به زندان افتاد که این بار، ۵ ماه طول کشید.
۱۳۱۲ از زندان آزاد شد و او را به اصفهان تبعید کردند.
۱۳۱۶ دوره دکترای ادبیات فارسی در دانشگاه تهران به راه انداخته شد و او تدریس بعضی از درسهای این دوره را بر عهده گرفت.
۱۳۲۲ درباره زندگی سید حسن مدرس نوشت و در روزنامه نوبهار منتشر کرد.
۱۳۲۴ ریاست وزارت فرهنگ را در زمان قوامالسلطنه بر عهده گرفت.
۱۳۲۴ ریاست اولین کنگره نویسندگان ایران را که از طرف انجمن روابط فرهنگی ایران با اتحاد جماهیر شوروی تشکیل شده بود، بر عهده گرفت.
۱۳۲۵ با همکاری احمد قوامالسلطنه حزب دموکرات ایران را تاسیس کرد.
۱۳۲۹ «جمعیت ایرانی هواداران صلح» را در تهران تشکیل داد.
۱۳۲۹ آخرین قصیده خود با نام «جغد جنگ» را سرود: «فغان ز جغد جنگ ومرغوای او / که تا ابد بریده باد نای او»
۱۳۳۰ ساعت ۸ صبح روز اول اردیبهشت در خانه خود در خیابان تخت جمشید برای همیشه چشمهایش را بست.
حورا نژادصداقت/ روزنامه جام جم