حسن فرقانی
بسم ا... الرحمن الرحیم /ای امام. من یکی از شاگردان مدرسه سروش هستم. مدرسه ما در جنوب شهر است. منطقه۱۳. من و برادرانم و پدر و مادرم در خانه خود زندگی میکنیم. ما شش برادریم که از بزرگ به کوچک به ترتیب محمد، رضا، علی، داوود، حسن، محسن هستیم. برادر بزرگم محمد دارد دوره تربیت معلم میبیند. رضا که پسر خیلی خوبی است الان در سپاه پاسداران (خلیج) مشغول فعالیت است. علی و داوود و حسن که من میباشم، الان در حال تحصیل هستیم و محسن هم برادر کوچکم است و شش سال دارد. من کلاس سوم راهنمایی هستم. ۱۳سال دارم. پدرم راننده آتشنشانی فرودگاه مهرآباد است و تازگیها هم دستش شکسته است و به امید خدا خوب میشود. مادرم هم خانهدار است. پدر و مادرم آدم خیلی خوب و حزباللهی هستند. البته همه ما هستیم.ای امام، من علاقه زیادی به رفتن به جبهه دارم. جاهای مختلفی برای اعزام به جبهه رفتم. با اینکه چهار بار آموزش دیدهام، ولی آنها به بهانه محصل بودن یا سن کم، مرا قبول نکردند. من بالاخره درباره این موضوع با معلم خود گفتگو کردم و او قول داد که تابستان مرا به جبهه ببرد. پدر و مادرم هم راضی هستند و من میخواهم که تابستان به جبهه بروم، ولی میترسم علاقه به فرزند نگذارد که پدر و مادرم مرا بفرستند و این برای من خیلی دشوار است. من میتوانم بعد از اینکه درسم را تمام کردم به جبهه بروم، ولی من میخواهم که پدرم و مادرم هم راضی باشند.ای امام، من به حرف هیچکس به غیر از تو گوش نمیکنم.ای امام، من از شما میخواهم که نامهای برای پدر و مادرم بنویسی که آنها راضی شوند و [تا]آنها دیگر نتوانند جلوی مرا بگیرند. با تشکر زیاد. شاگرد شما حسن فرقانی. والسلام ۶۰.۱۰.۳۰
نسرین
بسم ا... الرحمن الرحیم/ای خمینی بتشکن؛ای امام بزرگ؛ من دختری ۱۲ساله هستم. خیلی دلم میخواهد در بسیج شرکت کنم، ولی پدرم نمیگذارد. او میگوید که مالپسرهاست نه دخترها. حالاای امام من خیلی دلم میخواهد که یک پسر پاسدار باشم. خیلی دعا میکنم و صلوات میفرستم، ولی به آرزویم نمیرسم.ای امام از شما میخواهم که هر شب در نماز شب برای من دعا کنید که تا تاریخ ۶۰.۱.۶ من به آرزویم برسم.ای امام، این بنده روسیاه خدا را ناامید نکنید. من خیلی دلم میخواهد که در جبهههای نبرد باشم و بعد هم شهید شوم و یک پاسدار واقعی باشم و اصلا باد نکنم و نگویم که من در جبهه هستم. دلم میخواهد همه چیز را که برای خدا میکنم پنهان بدارم و بگویم خدا آن دنیا اجرش را میدهد و خلاصه در راه خدا شهید بشوم.ای امام، من میدانم که تا زمانی که دختر هستم نمیتوانم این کارها را بکنم. پس شما دعا کنید که یک پاسدار واقعی باشم تا بتوانم به وطنم و اسلام خدمت کنم و در راه خدای متعال شهید شوم.ای امام، من را ناامید نکنید و دعا کنید هر چه زودتر به آرزویم برسم. ۵۹.۱۲.۲۴
هدیه سالک
بسم ا... الرحمن الرحیم/سلام و درود بر امام عزیزم که او را از ته قلب دوستش میدارم و هیچوقت شما را فراموش نمیکنم. قبل از انقلاب بدون شما همه عمال آمریکا مانند شاه که در ایران بود مردم را اذیت میکرد و هیچکس نمیتوانست جلوی این شاه را بگیرد، اما امام خمینی، قبل از اینکه شما از پاریس به ایران تشریف بیاورید، همه مردمان ایران یک ناراحتی داشتند. چون بختیار گفته بود که من نمیگذارم امام از پاریس به ایران بیایند و مردم ایران میگفتند: آیا بختیار راست میگوید که نمیگذارد امام خمینی بیاید. یا اینکه میگفتند: شاید بختیار دروغ میگوید؛ و این بود که همه ناراحت بودند و وقتی که شما به بختیار گفتید اگر شهر به شهرهم شود من میروم به ایران، چون مردم ایران به من احتیاج دارند؛ و روزی که شما به ایران آمدید همه در خیابانها راهپیمایی کردند؛ و حتی من هم در بعضی از راهپیماییها شرکت کردم. وقتی که شما از پاریس به ایران آمدید همه خوشحال و خندان شدند. قربان توای امام خمینی/ هدیه سالک کلاس۱.۵
حسن رینی
بسم ا... الرحمن الرحیم/ رهبر عالیقدر و بزرگوار و گرامی سلام. سلام بر تو بادای نور الهی.ای مرد خدا خمینی.ای که نجات دادی ملتی را از زیر ظلم و ستم آمریکا و دوستانش.ای که نوری دیگر بهوجود آوردی در دل مستضعفین جهان.ای کاش من هم بزرگ بودم و در راه گسترش دین اسلام و نجات میهنم در رکاب تو جان میدادم. من میدانم که همین درس خواندن هم خود جنگی است بزرگ با ستمگران جهان. ولی آرزو دارم به شهادت برسم.ای کاش خداوند قبول میکرد که هزاران سال از عمر ما ملت بکاهد و به عمر شما امام خمینی بیفزاید. آن نامردان بدانند همانطور که خدا زن پیر را از زیر تانک نجات بخشید همانطور صدام و صدامیان و تفالههای آمریکا را سرنگون خواهد کرد و انقلاب ما را پیروز خواهد کرد. درازی عمر شما و سلامتی شما را از خداوند بزرگ و تعالی خواستارم. آن که هرگز تو را فراموش نمیکنم و بزرگیت را از یاد نخواهم برد. با تقدیم احترام حسن رینی- کلاس پنجم (ب) محصل مدرسه معرفت سرکان- خیابان شریعتی
محمود جعفری
بسمه تعالی
پس از عرض سلام به رهبر کبیر انقلاب امام خمینی. من پسری ۱۲ساله هستم که نام من محمود جعفری است. امام من از شما میخواهم که به رئیس سپاه پاسداران بگویید که این برادران ۱۲و ۱۳ساله و ... را بگذارند که به جبهه بروند. امام من به مدیر مدرسه شهید مدرس گفتهام، اما نمیگذارند که من بروم جبهه. امام، هر چه شما صلاح میدانید بگویید من هم آدرس خود را به شما میگویم. خیابان قزوین، خیابان سلیمانیه (شهید حسینی). امام، من خیلی علاقه دارم که بروم جبهه. امام، من همیشه شما را دعا میکنم و خواهم کرد. در ضمن امام یکی از عکسهای خود را پشتش را امضا کنید و به من بفرستید و من تا آخرین نفس که در جانم دارم فریاد میزنم و دعا میکنم و میگویم خدایا خدایا تا انقلاب مهدی (عج) خمینی را نگهدار. خداحافظ امام عزیز. جواب نامه هر چه زودتر به دست من برسد. منتظر هستم امام.
شکنجههای عبدا...
زمستان۱۳۹۱ در اتاق ویزیت اورژانس بیمارستان شهید چمران تهران نشسته بودم که آقای بیماری با همراهی همسر خود وارد اتاق شدند. همسر بیمار گفت: آقای دکتر! همسرم از دو ساعت پیش دچار درد قفسه سینه شده که بهدست چپش انتشار داره. نفستنگی داره و عرق سرد کرده. اسم بیمار، توجه مرا به خودش جلب کرد: «عبدا... فرهی». یقین کردم او همان عبدا... فرهی خودمان در اردوگاه الانبار است. پیشانیاش را بوسیدم. او هم مرا شناخت. میخواست برخیزد، اما جان در بدن نداشت. این عبدا... فرهی با آن عبدا... فرهی، زمین تا آسمان تفاوت داشت. بال و پرش ریخته بود. شانههایش افتاده و رنگ و رو در صورت نداشت. به همسرش گفتم: همسرت، فرمانده گردان بود که اسیر شد. در اسارت مثل فرماندهان راه میرفت؛ شانهها بالا، قفسه سینه به جلو. بعثیها که او را شناخته بودند، این شکل راه رفتن عبدا... برایشان قابلتحمل نبود؛ لذا در همه وعدههای شکنجه، عبدا... در فهرست شکنجه بعثیها قرار داشت و او به دفعات مورد شکنجه و اذیت و آزار قرار گرفت. / راوی: آزاده دکتر حمیدرضا قنبری
روزنامه جام جم