گلستان جعفریان اینبار نیز در کتاب «پاییز آمد» با روایتی زنانه، شهیدی را به تصویر کشیده که دستنیافتنی نیست، روایتی است ساده و دلنشین از یک زندگی که با کمک گفتوگو، شخصیتپردازی، توصیف و... همانند یک نمایش از پیش چشم مخاطب میگذرد. روایت عاشقی شهید احمد یوسفی و فخرالسادات موسوی، عشقی که ۴۰سال است زنده مانده، آتش آن در غیاب یار مکرر شده و با تولد کتاب «پاییز آمد» این عشق جاودانه شده است.
اولین بار کتاب را در دست دوستی دیدم و مشتاق خواندنش شدم. طرح جلد کتاب همراه با عنوان خاصش جذبم کرد و نام نویسنده هم، من را مطمئن کرد که برخلاف بعضی از کتابهای خاطره که ممکن است خستهکننده و تکراری باشند، اینبار هم با کتابی خوشخوان از گلستان جعفریان روبهرو هستم.
ماجرای کتاب از مشهد و در خانهای با حوضی با کاشی آبی شروع میشود، فخرالسادات روایت زندگی خود را از کودکی شروع کرده است. از حرمرفتنها و علاقه بیحد و اندازهای که به پدرش داشته است: «تا مدتها به جای قبله رو به پدرم نماز میخواندم. مثلا اگر بابا نشسته بود روی صندلی و داشت غذا میخورد، روبهروی او و میزناهارخوری نماز میخواندم. تا اینکه مامان لعیا متوجه شد و گفت: این دیگر چه رقمش است؟ چرا اینجوری نماز میخوانی؟ باید رو به قبله نماز بخوانی نه بابا. اما باز هم من قانع نمیشدم، دلم قبول نمیکرد رو به قبله نماز بخوانم. پدرم در ذهنم بزرگ و باابهت بود. معبود من بود.»
راوی کتاب فخرالسادات است. دخترکی که عاشقانه کنار پدر و مادرش بزرگ میشود و کتابهای ادبی معروف آن دوران را میخوانده است. برای چنین دختری شاید کمی بعید باشد رسیدن به مسیر انقلاب، اما یک اتفاق، از او فخرالساداتی دیگر میسازد و به راهی میکشاند که به خواندن کتابهای فلسفه اسلامی روی میآورد و در راهپیماییها و سخنرانیهای انقلاب زنجان، از این مسجد به آن مسجد میدود؛ «احساس میکردم همه چیز در حال تغییر است. افکارم، آرزوهایم، خواب و خوراک و پوششم. تمام تیپ و لباس من از یک جفت کتانی چینی، یک مانتو و شلوار ساده و یک روسری کرم بلند که زیر چانه گره میخورد، بیشتر نبود... تبدیل به دختری شده بودم که دواندوان از این مسجد به آن مسجد و از این سخنرانی به آن منبر میرفتم...».
اما شاید بتوان گفت ماجرای اصلی کتاب از ماجرای خواستگاری احمد یوسفی از فخرالسادات شروع میشود، در آخرین روزهای پاییز سال۱۳۵۹. دختری از یک خانواده پرجمعیت که مادری بسیار باسلیقه، کدبانو و به تعبیر شهید یوسفی، سوسول! دارد و دختری که به معنای واقعی کلمه روی پر قو بزرگ شده، هیچ وقت آب در دلش تکان نخورده و حتی کار خانه بلد نیست، در ۱۷سالگی، داوطلبانه و با رضایت قلبی، عروس خانه مردی میشود که ۱۰سال از او بزرگتر است و در همان روز خواستگاری به او چنین میگوید: «من به جز همین لباس پاسداری هیچچیز دیگری ندارم. کشور ما در حال جنگ است و من یک پاسدار هستم. ممکن است شهید بشوم یا مجروح یا قطع نخاع و یک عمر زحمتم بیفتد گردن شما. به همه این چیزها خوب فکر کن؛ با من وارد زندگی راحت و بیدغدغهای نمیشوی.»
جعفریان توانسته یک روایت کاملا زنانه و پر از مهر و عشق را به زیبایی به تصویر بکشد، از دلتنگیها و از احمدی بگوید که حتی در آخرین دیدار فخرالسادات هم او را عاشقانه میخواهد :« صبحانه را در سکوت خوردیم. چای دوم را که خواستم بریزم، گفت: من دیگر باید بروم. گفتم: بگذار بچهها را بیدار کنم. گفت: نه.. من بروم تو را اذیت میکنند. رفت سمت علی و محسن و آرام هر دو را بوسید. آمد سمت من، موهایم را نوازش کرد و گفت: همسر صبور و زیبای من موهای مشکی... چشمان سبز برای من نهایت زیبایی است.»
نویسنده تلاش دارد در گذر روایت یک زندگی، ویژگی ها و روحیات یک انسان معمولی در مواجهه با مشکلات زندگی را به تصویر بکشد و شهیدی را به ما نشان بدهد که چون سایر آدمهای شهر زندگی عادی داشته و در روزمرگی کاملا معمولی به سر میبرده، آرزوهایی داشته و شخصی بریده از دنیا و مادیات نبوده است، برخلاف آنچه دربارۀ شهدا گفتهاند و آنها را یک موجود خیالی و دستنیافتنی معرفی کردهاند و همین قدرت قلم نویسنده است.
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد