هنوز به راحتی مرز بین واقعیت و دروغ را تشخیص نمیداد. چهره خونی، یک زن که ناله میکرد، پسر بچه با چشمان درشت مشکی، صدای بچگانه که او را عمو خطاب میکرد، گلو بریده شده، فواره خون. همه را در فیلم دیدهبود یا یک خواب عمیق ترسناک، نمیدانست اما بوی تند خون هنوز هم گیجش کردهبود. او خودش بازیگر این فیلم ترسناک بود. تازه کمکم داشت به خودش میآمد. چهره برادر کوچکترش با گلوی بریدهشده یک لحظه هم از خاطرش نمیرفت. برادرناتنی خردسالش مرده بود. جلوی چشمان او مرد. پسرک بامزه و شیرینزبانی که با به دنیا آمدنش، همه خانواده پر از شور و نشاط شدهبودند، جلو چشمانش پر پر شدهبود اما او کاری برای نجاتش نکرد؛ چرا که یک قاتل هیچ وقت مقتول خود را نجات نمیدهد.
زن جوان
چند سالی میشد با نانوای محل ازدواج کردهبود. سن شوهرش زیاد بود اما مانعی برای مهرورزیهای وقت و بیوقت بینشان نمیشد. همدیگر را دوست داشتند و زندگی برایشان روی روال بود. همیشه در دلش خدا را شکر میکرد که این مرد را جلوی راهش قرار داده؛ مردی که بدون هیچ توقعی هم به او عشق میداد و هم دخترش را زیر بال و پر خود گرفتهبود. در دلش میدانست شوهرش نمیتواند جای پدر را برای دخترش بگیرد اما باز هم همیشه شرمنده این همه مهربانی ای بود که مرد نانوا در حقشان میکرد. روزها و ماهها گذشت و مهر و علاقه بینشان بیشتر میشد، شاید زن جوان کاری میکرد که اینطور به نظر برسد. همیشه زن عاقلی بود و سعی میکرد اختیار امور را همهجانبه در دست بگیرد به گونهای که مرد را مجاب کرد همه اموال را به نام او بزند. حتی سعی میکرد در حق پسران مرد نانوا بزرگتری کند و مانند یک مادر، هوای آنها را داشتهباشد. دوست نداشت آنها راه را اشتباه بروند و همهجانبه راه درست را به آنها نشان میداد. مثلا زمانی که پسر همسرش ازدواج کردهبود، هرچه آنها را نصیحت کرد بهتر است دیرتر بچهدار شوند، زوج جوان زیر بار نرفتند و او هم سعی کرد همه چیز را به روش خودش حل کند تا آنها را از اشتباه باز دارد. پیش یک رمال ماهر رفت و اندک جادو و جنبلی تهیه کرد و همه چیز را به خوبی و خوشی درست کرد؛ البته به روش خودش. همه چیز خوب بود و تنها مشکلش در زندگی مخالفتهای گاه و بیگاه پسر همسرش بود که برای او چندان اهمیتی نداشت. در فکرش او یک پسر جوان بود که کم کم خودش با اوضاع کنار میآمد. زن جوان که تازگی برای نانوا فرزند پسر هم آوردهبود، خیالش از همه چیز راحت بود. جای پایش در این زندگی محکمتر از قبل شدهبود و اموال شوهرش هم به مرور به نام او و فرزند کوچکش میشد. دیگر مشکلی نبود که بخواهد نگرانی زیادی را برانگیزد.اول هفته نزدیک ظهر بودو بعد از چند روز تعطیلات، همسرش سر کار میرفت. او هم میخواست سنگتمام بگذارد و برای مرد ناهاری درست کند که خستگی کار از تناش در برود. پس دست به کار شد. پسرک را خواباند، به سمت آشپزخانه رفت. پیازها را از جای مخصوص خود درآورد. روی میز آشپزخانه گذاشت، کنار کاسه تمیز. چاقو را برداشت و با اشک، پیاز پوست کند. صدای در خانه آمد. پیازها را در کاسه انداخت و چاقو را روی میز رها کرد و به سمت در رفت. در را باز کرد و پسر همسرش را پشت در دید. با خوشرویی او را به داخل دعوت کرد. برای آوردن چای به آشپزخانه رفت. پسر جوان به دنبالش راهی شد و از او خواست دسته چک پدرش را بیاورد. پسر حالت طبیعی نداشت و زن به وضوح متوجه این موضوع شدهبود. مرد جوان آنقدر عصبی بود که حتی نمیتوانست درست کلمات را از هم تشخیص دهد و فقط نصفه نیمه چند تا را پشت سر هم بیان میکرد.زن که کمی ترسیدهبود سعی کرد درخواست پسر مرد نانوا را اجابت کند و به سرعت به سمت گاو صندوق خانه رفت تا دسته چک را به پسر بدهد که ناگهان حس درد شدید در سر و گردنش پیچید. برگشت و به پشت سرش نگاه کرد؛ پسر را دید که چاقو آشپزخانه را در دست گرفته. چاقویی که تا دقایقی قبل برای پیاز استفاده میشد حالا شدهبود بلای جان زن اما چرا؟ واقعا جا خوردهبود. هنوز نمیدانست چه اتفاقی افتاده و تنها چیزی که میدانست این بود که باید جانش را از دست پسر جوان نجات دهد. دو دلی و تعلل را میتوانست از چهره پسر جوان تشخیص دهد. از همین موضوع استفاده کرد و سعی کرد با سرعت به سمت مرد جوان حمله کند. او را کمی هول داد وقتی پسر تلو تلو خورد، چاقو را از دستش قاپید. حالا دیگر قدرت دست او بود و میتوانست تا حدی از خود دفاع کند. در همین فکر بود و خواست با کلمات احساسی پسر را دعوت به آرامش کند که با جنون پسر روبهرو شد. فردی که مقابلش ایستادهبود، دیگر پسر نانوا نبود. اصلا دیگر او را نمیشناخت، او یک دیوانه با چشمان قرمز بود که مدام فریاد میزد «پدرم را از من گرفتید، اموالش را بالاکشیدید، میکشمت.» ترسیدهبود. تعجب کردهبود. پسر جوان دوباره چاقو را از دستش گرفت. چاقو بین دستها در حال کشمکش بود. چاقو در دست پسر جوان قرار گرفت. چاقو به شکم زن جوان فرو رفت. در آمد. دوباره فرو رفت. هنوز با سوزش شکمش کنار نیامدهبود که ناگهان کشیدهشدن موهایش را احساس کرد. سرش به عقب کشیده شد. نفسش بند آمدهبود، نمیتوانست حتی جیغ بکشد. حس بدی داشت. گلویش سوخت. خیسی خون را روی گلو و گردن خود حس میکرد. دردهایی که در بدنش میپیچید دیگر داشت به بیحسی تبدیل میشد. نتوانست بیش از چند ثانیه سرپا بایستد و افتاد. یخ زد و سیاهی دید. نمیدانست چند دقیقه یا چند ثانیه گذشته بود که صدای پسر کوچکش را شنید که معصومانه میپرسید عمو داری چیکار میکنی با مامانم؟ داشت جان میداد که با شنیدن صدای پسرش قلبش هم از جا در آمد. تمام وجودش فریاد بود و گریه اما نمیتوانست از پسرش حمایت کند. صدای گریه فرزندش بلندتر میشد و او خود را با این فکر که پسر جوان برادرش را نمیکشد و آنها همخون هم هستند، آرام میکرد. صدا قطع شد و سوت کشیدن گوشهایش جای آن را گرفت. بوی الکل و مواد شوینده آمد و دیگر هیچ.
ادامه دارد...
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد