عدهای گل تعارف شهروندان میکنند، تعدادی آدامسها و دستمالهایشان را تبلیغ میکنند، البته هستند کودکانی که مدتی است شگرد دیگری دارند برای رتقوفتق امور خانهشان. پسرها و دخترهای ریزنقش و اغلب لاغراندامی که بساط دستمالها و آدامسهایشان را نزدیک سوپرمارکت یا فروشگاه زنجیرهای پهن میکنند برای دخل بیشتر!
عمو، برایم خوراکی میخری؟
چشمهای معصومش را به چشم عابران میدوزد تا ایجاد ترحمشان را برانگیزد. «خاله، یهچیزی واسم میخری؟ از صبح هیچی نخوردم.»، «عمو، برایم خوراکی میخری؟»، «گشنهام، یک کیک برام میخری؟» و ... چند عابر بیتفاوت در عالم خود سیر میکنند و از کنارش میگذرند. بسته آدامسهایش را محکم در دست گرفته و هرازگاهی بند کوله مشکیاش را روی شانههایش جابهجا میکند. بالاخره دل یکی از عابران به رحم میآید. چند قدم آنطرفتر سوپرمارکتی به چشم میخورد. از میان قفسهها سراغ تنماهیها و ماکارونیها میرود.
- کیک و آبمیوه نمیخواهم. چند روزی است در خانه چیزی نداریم.
یک ماکارونی، یک رب کوچک و دو تنماهی انتخاب کودک است از میان قفسهها. خریدها در نایلون جا خوش میکنند و کارت کشیده میشود.
- مرسی خالهجون.
در کسری از ثانیه کودک از جلوی چشم عابران محو میشود. چند دقیقه بعد دوباره همان چشمهای معصوم زل میزنند به چشم عابران دیگر برای کامل کردن لیست خرید خانه.
تبانیای که اعتماد شهروندان را نشانه رفته
کنار سوپرمارکت مشخصی هر روز میایستد و اغلب غروبها به وقت شلوغی خیابان نزدیک مترو. خیابانی که به وقت غروب پر میشود از کارمندانی که سعی دارند هرچهزودتر خودشان را به ایستگاه مترو برسانند. ریزنقش است اما سروزبان پسر بالغ را دارد. یکی دو دسته گل رز دست گرفته و به عابران تعارف میزند برای خرید.
- از صبح هیچ فروشی نداشتهام، برای همین هیچی نخوردهام.
بالاخره همین حرفها عابری را متوقف میکند تا ادامه داستانش را بشنود.
- خاله، دو روزه هیچی نخوردم. انگار هیچکسی دیگه گل دوست نداره، چون هیچکسی ازم خرید نمیکنه.
پسرک پشت عابر وارد سوپرمارکت میشود و بیاعتنا با او آنچه در ذهنش لیست کرده را میخرد. عابر شوکه از تغییر ماجرا کارتبانکی را به فروشنده تقدیم میکند.
کارکشتهتر از آنهایی هستند که از گرسنگی دم سوپرمارکتها عابران را ترغیب به خرید مایحتاج خانهشان میکنند. شاید هم آموزش دیدهاند برای کاسبی بیدردسری که راهانداختهاند؛ تبانیای با سوپرمارکت برای خریدهای تصنعی! تفاهمنامهای که روی هیچ کاغذی نوشته نمیشود اما هر دو طرف سود میبرند، البته سود صاحب جنس چندبرابر کودکی است که عابران را متقاعد میکند برای خرید. جنسهای خریداریشده با عابربانک یکی از شهروندان دوباره به قفسهها برمیگردند تا سوپرمارکتی سود کرده باشد و بخشی از آن را به کودکی بدهد که تمام تلاشش را برای متقاعدکردن عابران میکند هرچند بازنده اصلی این تبانی اعتماد شهروندان است.
نکته اساسی این است که بیشتر این کودکانکار، زیرنظر باندهایی هستند که آنها را اداره میکنند. سرکردگان این باندها، کودکانکار را به محلهای مشخصی منتقل میکنند و در نهایت از رهاورد چند ساعت کار آنها که در گزارش ذکر شده نهایت استفاده را میبرند و تنها سهمی ناچیز برای زندهماندن در اختیار این کودکان باقی میماند. نکته قابلتامل این است که کودکانکار گرچه دارای متولیان بسیاری هستند اما همچنان بدون متولی و حل معضلات خود باقی ماندهاند. به نظر میرسد نهاد قانونگذار و نهادهای مسئول باید به صورت جدی به این مساله ورود کنند.
آییننامهای که ۱۸سال خاک خورده!
۴۰۰هزار تا یکمیلیون کودک که در خیابانها کار میکنند و شهرهاند به کودکان کار. طبق آمارها حدود ۲۰هزار کودک از این آمار تنها در تهران جا گرفتهاند. کودکانی که فقر با زندگیشان عجین شده و تغذیه، سلامت جسمی و روحی مساعدی هم ندارند. تیر ۱۳۸۴ بود که آییننامه ساماندهی کودکان خیابانی تصویب شد؛ آییننامهای که به تصویب هیاتوزیران رسید ۱۸سال قبل. آییننامهای که نویدبخش روزهای خوشی بود برای کودکان کار.۱۸سال پیش آییننامه ساماندهی کودکان خیابانی، ساماندهی کودکانکار و خیابان را اینچنین تعریف کرده بود: «شناسایی، جذب و پذیرش کودکان تا رسیدن به فرجام قابل اطمینان.» نزدیک به دو دهه از تصویب آییننامه ساماندهی کودکان خیابانی میگذرد و هنوز هم شناسایی و جذب این کودکان بهدرستی به سرانجام نرسیده. کودکانی که گروهی از آنها با وجود داشتن پدرومادر مجبور به کار در خیابانها هستند. گروهی هم سرپرست ندارند و جز خیابان چاره دیگری برایشان باقی نمانده. کودکانی هم هستند که تحت لوای باندی مجبورند به کار در خیابان تن دهند. کودکانی که فقر زندگیشان را تحتتاثیر قرار داده. هرچند نبود نظام جامع رفاه و تامین اجتماعی فراگیر هم باعث شده شناسایی نشوند و از حمایتهای اجتماعی محروم بمانند تا هر روز چهره جدیدی از کودکان کار را در سطح شهر به نظاره بنشینیم. کودکانی که کودکی را تجربه نمیکنند تا کسب درآمد داشته باشند اما در میانه هیاهوی این شهر از مدرسه، بازی، آموزش، تفریح و اوقاتفراغت محروم میشوند و نطفه حقارت، حس انتقام و بدبینی به جامعه در دلشان جا میگیرد.