گفت‌وگوی «جام‌جم» با محمد حاتمی، کارگردان و بازیگر نمایش «شبیه خون»

از خودمان پرسشگری کنیم

محمد حاتمی، بازیگر و کارگردانی است که سال‌ها تجربه صحنه دارد و این‌بار با نمایش «شبیه خون» نوشته سهراب حسینی در تالار قشقایی حضور یافته است. او در این نمایش طراح، بازیگر و کارگردان است. حاتمی سال۱۳۷۶ با سریال «پهلوانان نمی‌میرند» به تلویزیون راه پیدا کرد اما شهرت و محبوبیتش با سریال «ترانه مادری» در سال۸۶ شروع شد و با سریال «دلنوازان» در سال۸۸ و سریال «فاصله‌ها» در سال۸۹ به اوج خود رسید.
کد خبر: ۱۴۲۲۹۲۵
نویسنده رضا آشفته - عکاس و کارشناس رسانه

او سال ۱۳۷۸ وارد رادیو شد و سال ۱۳۸۲ اولین‌بار کارگردانی تئاتر را با نمایش «شب آوازهایش را می‌خواند» آغاز کرد. حاتمی همچنین جزو موسسان گروه تئاتر جم است.

تجربه تک‌گویی چقدر برای‌تان وسوسه‌انگیز است؟
تک‌گویی مقوله جذابی برای همه بازیگرهاست. البته بسیار مشکل هم هست. جذابیتش به این دلیل است که شاید همه فکر می‌کنند یک‌تنه روی صحنه‌ام و یک‌تنه دارم حرف می‌زنم و همه مرا می‌بینند، اما این وسوسه کاذب است. اصولا دنیای درونی یک انسان را می‌بیند و تعریف می‌کند و به شکل قصه درمی‌آورد و می‌خواهد آن را به باور جمع عرضه کند؛ یعنی کاری بکند که جمع با آن همذات‌پنداری کنند و بفهمند. مثل حرف‌زدن در میان جمع یا پشت یک تریبون سخنرانی، یک نماینده مجلس، یک مسئول یا هرکسی که می‌خواهد باشد، یک متکلم‌الوحده است و دارد یک تک‌گویی واگویه می‌کند و این تک‌گویی درواقع به چند عنصر بستگی دارد. یکی تاثیرگذاری‌ و نتایج آن با ارائه کلام است. دوم حضور و باور خود شخص است که بتواند این حرف را به جمع منتقل کند. جمع فرق نمی‌کند چند نفر باشند و اصولا چون دارد تک‌گویی می‌کند در زندگی یک تعریفی دارد و در تعریف خیلی معمولی یعنی مرا ببینید من دارم با شما حرف می‌زنم. حرف من این است؛ یعنی من دارم از بودن خودم در میان یک جمع به‌عنوان یک انسان با شما حرف می‌زنم. این تک‌گویی وقتی در جهان نمایش عرضه می‌شود اولا باید ارزش شنیدن داشته باشد، ارزش گفتن داشته باشد و ثانیا به بهترین شکل عرضه شود. برای این‌که به قول دکتر علی رفیعی تئاتر برای دیدن است و نه شنیدن، پس وقتی دارید چیزی را می‌گویید این چیز باید قابل دیدن هم باشد، وگرنه همه چشمان‌شان را می‌بندند و انگار پیچ رادیو را باز کرده‌اند. پس به قول آن مثل قدیمی هر گردی گردو نمی‌شود و هر تک‌گویی هم نمایشی نمی‌شود. جذابیت دارد، بله ولی باید همه بدانند که پشت این‌جذابیت دنیایی از رمز و راز وجود دارد و باید به آنها رسید.
 
متن سهراب حسینی چطور در اختیارتان قرار گرفت؟
من یک آشنایی دوری با آقای سهراب حسینی نویسنده داشتم ولی حضوری او را ندیده بودم تا این‌که آثارش را دنبال کردم و بسیار لذت بردم. از او دعوت کردم که قرار ملاقاتی بگذاریم و از او تقاضای متنی تک‌گویی کردم که برایم بنویسند و او هم به آنی پذیرفت. خیلی زود به توافق رسیدیم. البته او چند طرح داشت و با من در میان گذاشت و من گفتم این را دوست دارم. بعد جناب حسینی متن را نوشت؛ با هم آن را خواندیم و نظر دادم و او هم تصحیح کرد و ما بعدش رفتیم سراغ تمرین‌های آن.
 
با خواندن متن چگونه با نویسنده تعامل داشتید که آن را اجرا کنید؟
آقای سهراب حسینی از آن دست نویسندگانی هستند ــ البته خودشان کارگردانی هم می‌کنند ــ که من خیلی سریع با او به تعامل رسیدم. من با نویسنده‌های بسیار بزرگی کار کرده‌ام و متن‌های‌شان را به صحنه برده‌ام اما به قول امروزی‌ها خیلی زود با   کسی چفت و کانکت نمی‌شدم. من خیلی لذت بردم از این زود فهمیده‌شدن. الان هم از او می‌خواهم که اگر نظری درباره کار دارد بگوید که در صحنه انجامش دهیم. متن او تمام شده و من بی‌کم‌وکاست این متن را اجرا می‌کنم برای این‌که به آن معتقد هستم ولی در مورد اجرا به‌طور مرتب سؤال کرده‌ام که ایشان هم پیشنهادهای سازنده‌ای داده‌اند و من هم آنها را در کار گنجانده‌ام.
 
آیا اضافه‌شدن بازیگر زن و صدای مرد پیشنهاد شماست یا متن؟
بازیگر زن در متن اولیه نبود اما بعد ضرورتش پیدا شد. یعنی حضور زن فضای ذهنی این مرد است که در بک ذهن او زندگی می‌کند. همه این افکار و تخیلات شکل فیزیکی به‌ خودش می‌گیرد و اینها در منظری ذهنی قرار دارد. ما بهتر دیدیم این تصورات را جامه عمل بپوشانیم و تماشاگر هم او را ببیند و فقط درباره‌اش حرف نزنیم، بلکه این آدم دارای تفکر و تصوری است و باید ببینیم که تصورش چه شکلی است. وقتی در مورد عشقش حرف می‌زند، عشق این آدم چه شکلی است و وقتی در مورد فقر و تنگنا حرف می‌زند، باید ببینیم که تنگنای ذهن این آدم چه شکلی است. هر یک از ما در مورد مشکلات‌مان می‌توانیم حرف بزنیم. آیا تصور ما از این مشکلات یکی هست؟ آیا ما همه به فقر و عشق یک طور نگاه می‌کنیم؟ اینها تفاوت‌هایی است که به تعداد نفوس جریان دارد. این آدم به مثابه یک آدم درد کشیده و در این موقعیت قرار گرفته، این تصورات را بیرون می‌آوریم. این ایجاز جزو خصایص هنر تئاتر است. این در‌کش در سینما متفاوت است و من در تئاتر این گونه نشان می‌دهم. 
 
شعر شاملو در دو مقطع از نمایش آورده می‌شود. آیا این موضوع هم برآمده از متن است؟!
این دو قطعه از اشعار شاملو در متن بنابر خواست نویسنده است، باز هم تاکید شده که با صدای خود شاملو پخش شود و من هم خیلی دوست دارم و فکر می‌کنم مورد پسند تماشاگران هم باشد؛ چرا که شاید شعر او را دوست داشته باشند و با آنها زندگی کرده و با آنها عاشق شده باشند و ما هم نعل به نعل در اجرا آن را گذاشته‌ایم.
 
چطور شد برای این فضای ذهنی موسیقی، ساز ایرانی را مناسب‌تر دیده‌اید؟
موسیقی ایرانی ما در واقع ردیف‌نوازی نبوده‌است. در این کار و در کارهای دیگرم موسیقی، یکی از اجزای کار من است؛ شاید این طور بتوانیم بگوییم که یک بازیگر است و دارد حرف می‌زند. حالا اسمش را می‌توانیم بگذاریم یک موسیقی فضاساز و افکتیو و موسیقی‌ای که دارد دیالوگ می‌گوید و با ضرباهنگ خود نمایش دارد جلو می‌رود. ترجیح دادم در جاهایی از ساز ایرانی مثل سه‌تار یا تار استفاده کنم و در دو قطعه اول و پایان، موسیقی‌ای که پخش می‌شود پاپ است. در پایان یک قطعه از فرهاد مهراد دارم و در شروع نمایش ترانه‌ای با صدای کوروش یغمایی پخش می‌شود که این هم به من پیشنهاد شد و دیدم خیلی مناسب کار است و اصلا هم این را خودم نشنیده بودم و دیدم خیلی‌های دیگر هم آن را نشنیده‌اند و ترانه‌ای زیباست که از آن برای کارم استفاده کردم.
 
آیا صدای فرهاد برای این پایان‌بندی مناسب است؟
بله، هیچ پایان‌بندی برای کارم مد نظر نداشتم و این ترانه هم دارد نمایش را ادامه می‌دهد. مخصوصا این ترانه‌اش را انتخاب کردم. «وقتی که بچه بودم، غم بود اما  کم بود» ولی الان هم هست و ‌ادامه دارد و بشر همواره آن را تجربه می‌کند و بر شانه و اطلس دارد حمل می‌کند، درست مثل صلیب مسیح که غمناک است و این صلیب درد و رنج هیچ وقت پایانی ندارد. من در واقع این را پایان‌بندی نمی‌دانم بلکه دارد یک حرف می‌زند، منتها پایان‌بندی من نیست و به عنوان پایان‌بندی به آن نگاه نمی‌کنم.
 
طراحی چگونه محقق شده است؟
طراحی صحنه را چون خودم انجام دادم، می‌توانم بگویم برداشت من است و البته با صحبت‌هایی که با سهراب حسینی داشتم چون خالق اثر، اول نویسنده است و بعد از آن اجرایی بیرون می‌آید. آن‌قدر این متن تصویری هست که من از این متن، این صحنه را طراحی کردم. یک پیله است که دور شخص مورد نظر ما تنیده شده و این بیانگر فضایی است که در آن زندگی می‌کند و در واقع این فضای تنگ برای همه ما هست و ما فقط فکر می‌کنیم که جهان ما خیلی بزرگ است. در حالی‌که علم ثابت کرده ما در یک تنگنا و یک نقطه داریم زندگی می‌کنیم. 

درواقع اینجایی که نمایش اجرا می‌شود کجاست؟
اینجا می‌تواند اتاقی باشد که در مکانی بزرگ‌تر قرار دارد. یک اتاق درواقع جایی است که این آدم مجبور است در آن قرار بگیرد مثل یک سلول یا اتاقی در یک آسایشگاه، مثل یک اتاق در یک مرکز درمانی روح و روان و همه اینها می‌تواند باشد. در هر صورت از اینجا نمی‌تواند بیرون بیاید و دست خودش نیست. ما مجبوریم در این کره زمین زندگی کنیم. ما همیشه مجبوریم و نمی‌دانم چرا این اجبار برای ما همیشه هست و کمتر این اختیار برای ما وجود داشته است و همین عبارت را ما در نمایش داریم که می‌گوییم: بعضی آدم‌ها آن طور که دل‌شان می‌خواهد دارند زندگی می‌کنند و بقیه مجبورند زندگی کنند. 
 
لباس‌های رئالیستی نقش‌ها در تناقض با فضای ذهنی و روانی نمایش‌تان نیست؟
بله؛ لباس‌های ما واقعی است، اما تصورات ما که واقعی نیست. ما با این لباس هر جا که بخواهیم می‌رویم. مثل شمای بیننده و شنونده، شمای نوعی، وقتی یک لباس ورزشی تن‌تان است، ما می‌توانیم فرض کنیم روی یک قله کوه هستیم یا در اعماق یک دره. آیا لباس‌مان تغییر می‌کند. نه، این فضای ذهن‌مان است که دارد تغییر می‌کند و این‌گونه می‌تواند ما را همه‌جا ببرد. حالا ممکن است این لباس به اقتضای خواست کارگردان یک لباس دیگر‌، یک لباس عجیب‌وغریب باشد. ما در فیلم‌های خارجی زیاد دیده‌ایم مثلا مورگان فریمن در فیلم «مصاحبه با خدا» که شخصیت در قالب کت و شلوار ظاهر می‌شود. همان عقیده‌ای که ما داریم و می‌گوییم خدا نزدیک‌تر از رگ گردن به ماست. خدا کنار ماست و نمی‌توانیم تصور عجیب‌وغریبی از خدا داشته باشیم و بگوییم این خالق ماست درحالی‌که این‌طور نیست. خدا درون ماست، کنار ماست و آن‌قدر قابل لمس است که ما می‌توانیم بگوییم می‌توانیم آن را به هر شکلی ببینیم. برای همین لباس فقط یک شکل نمادین قابل دسترس است و دارم یک زن را از صد سال پیش تا الان نشان می‌دهم، پس لباس خیلی مهم نیست که چه باشد. آن معنای کار و آن سیال بودن ذهن این آدم مهم است. 
 
مخاطب امروز با این نوع تنهایی بیان‌شده در نمایش‌تان کنار می‌آید؟
انسان امروز‌ انسان تنهایی است و این تنهایی‌اش را بیشتر خودش دارد لمس می‌کند. گاهی اوقات می‌خواهد فریاد بزند این تنهایی را، گاهی می‌خواهد تبدیل به اعتراض کند این تنهایی را و گاهی می‌خواهد آن را به بغض تبدیل کند. می‌خواهد تبدیل به گریه‌اش کند یا بخندد بر این تنهایی و بر این رنج و درد که هر روز دارد بیشتر می‌شود و به قول آن عبارت قدیمی که می‌گوید اوج تراژدی، کمدی است. قصد ما هم این بود که وقتی از جمع فارغ می‌شویم آن زمان، زمان شکوفایی ماست و زمان روبه‌رو شدن با خودمان هست و من دوباره برمی‌گردم به یک دیالوگ این متن که می‌گوید: «شب از اوایل غروب آغاز می‌شه و آدمیزاد از یک پرسش ساده.» این پرسش، پرسش از خودش است. به قول مولانا از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود. اینها پرسش‌های بنیادین است و ما باید از خودمان بپرسیم و وظیفه‌مان پرسش از خود است و به قول جوان‌های امروزی باید بدانیم با خودمان چند چند هستیم. این حرف نمایش ماست!

نورپردازی در خدمت نمایش

 نور در کمترین حالت ممکن در خدمت اجراست، دلیل خاصی دارد؟
نور هم مثل دیگر اجزای نمایش مثل یک هارمونی است و در خدمت نمایش است. من نوعی وقتی کار می‌کنم گاهی اوقات چشم‌هایم را می‌بندم و در این حالت نور کم می‌شود. نور را خودم کم می‌کنم، دستم را روی صورتم می‌گذارم و همه جا را تاریک می‌کنم. انسان الان خودش دارد نورپردازی انجام می‌دهد و براساس احوالات خود،  نور را هدایت می‌کند. او دست را می‌گذارد روی صورت، نه، یک پارچه‌ای را می‌گذارد روی صورتش و صبح می‌گیرد می‌خوابد و آن را شب می‌کند. نه، خسته است روی چشمش را می‌پوشاند، پرده‌ها را می‌گیرد و روز را شب می‌کند چون حوصله ندارد یا بالعکس شب است و شروع می‌کند به زیاد کردن نورها. درواقع ما در زندگی عادی هم داریم نورپردازی می‌کنیم. این در تئاتر ما به‌کل طور دیگری دارد خودش را نشان می‌دهد و یک نظمی دارد‌. آنها در نمایش بنابر شرایط دارند به زندگی‌شان نور می‌دهند.
 
آیا از ابتدا اجرای شبیه خون برای قشقایی در نظر گرفته شده بود؟
نه، چون قرار بود این نمایش در یک سالن دیگر اجرا برود که من ترجیح می‌دهم اسمش را هم نگویم چون آن سالن بیشتر یک سالن چلوکبابی است. ما با روی خوش و گشاده دعوت شدیم به آنجا اما مواجه شدیم با یک شرایط بسیار تنگ‌نظرانه و غیرمنطقی و من ترجیح دادم که در آن سالن نمایش نگذارم برای این‌که نمایشنامه دو تا بال رها برای پرواز می‌خواهد و نباید در انحصار جایی و کسی قرار بگیرد. من بار اولم نیست که با سالنی صحبت می‌کنم. از سال‌ها پیش وقتی نمایشی تمام می‌شد می‌رفتم سالن دیگر و همین‌طوری... بعضی از نمایش‌ها را ما در سراسر اروپا اجرا کرده‌ایم و در ایران کلی اجرا رفتیم، قرار نیست اثر در انحصار شخص خاصی باشد. نمایش در انحصار بازیگرانش است، در انحصار کارگردان و گروه است؛ در انحصار روحیات یک گروه است و درواقع خلق می‌شود که تماشاگر ببیند و نه تماشاگر محدود و این‌که ما عادت کنیم که یک نمایش فقط در یک جا اجرا رود و تمام شود، این تمام‌شدن افکار ماست. ما باید نمایش را به دل مردم ببریم چون ممکن است برخی تماشاگران نتوانند از دورترین نقاط شهرمان به سالن مذکور بیایند و نمایش را ببینند، پس ما باید برویم آنجا. بقای ما در همین است. من نیامده‌ام که بروم نمایشم را در جایی دفن کنم.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها