زینت متوجه بوی سیگار شد و با صدای آهسته گفت: بازم سیگار کشیدی؟
روشن گفت: اعصابم خورده. خوابم نمیبرد گفتم یه سیگار بکشم.
زینت گفت: مگه دکتر نگفت سیگار برات سمه؟ اگه بلایی سرت بیاد من با چهار تا بچه چی کار کنم؟
روشن خواست همسرش را آرام کند، گفت: غصه نخور بلایی سر من نمیاد. من باید زنده بمونم و بچههامو سرو سامون بدم. بگیر بخواب.
زینت دست و پاهایش را ماساژ داد و گفت: مگه درد میذاره بخوابم؟
روشن گفت: خب اون پمادی که دکتر گفت رو بزن.
زینت گفت: میزنم اما فایده نداره. صبح تا شب دست و پاهام توی آبه. گفت نباید آب بخوره به دست و پاهات. اما مگه میشه؟ اگه رختای مردم رو نشورم که بچههام از گشنگی میمیرن.
روشن گفت: باید یه فکر اساسی کرد. خدا لعنت کنه صاحب اون کارخونه رو که ما رو بیکار کرد. با دستفروشی هم که زندگی چهارتا بچه نمیچرخه.
زینت گفت: دلم برای بچهام تنگ شده. فردا پیش بچهها میمونی من برم ادریس رو ببینم؟
روشن گفت: تو که میدونی بدش میاد بری ملاقاتش. بازم میخوای دعوات کنه؟
زینت گفت: چی کار کنم خب. بچمه دیگه. منم مادرم.
روشن پتو را روی دستهایش کشید و گفت: فعلا بخواب تا صبح ببینیم چی میشه.
زینت نگاهی به بچههایش کرد و دراز کشید و سعی کرد چشمهایش را ببندد.
صبح خیلی زود پسر کوچکش احمد ازخواب بیدار شد و خودش را در آغوش مادر جای داد. پسر دیگرش علی هم تلاش کرد خودش را در آغوش مادر جا کند که باعث شد زینت بیدار شود. دخترش نرگس با دست وصورت خیس وارد اتاق شد و خودش را جلوی بخاری گرم کرد و به برادرهایش نگاه کرد که از سر و کول هم بالا میرفتند. با دیدن آنها خندید. زینت که از خواب پریده بود و هنوز از خواب سیر نشده بود، آنها را از هم جدا کرد و گفت: ذلیلمردهها آروم بشینین.
بعد هم نگاهش به نرگس افتاد و گفت: چای رو گذاشتی؟
نرگس با اشاره سر تایید کرد.
زینت از نرگس پرسید: بابات کجا رفت؟
نرگس گفت: رفت نون بخره اما فکر کنم رفته سیگارم بخره.
زینت زیر لب با خودش غر زد و گفت: این مرد منو دق میده آخر.
زینت که فهمیده بود دیگر نمیتواند با بیدارشدن پسرها بخوابد، از اتاق بیرون رفت و نرگس رختخوابها را جمع کرد و داخل کمد گذاشت. بچهها همچنان با هم کشتی میگرفتند. پدرشان هم با نان تازه سنگک از راه رسید.
سر سفره موقع صبحانه خوردن، زینت در حالی که لقمهای در دهانش بود و میجوید، گفت: روشن! پیش بچهها میمونی من برم ملاقات ادریس؟
یکباره علی گفت: مامان منم بیام داداشو ببینم؟
مادر گفت: نخیر. تو باید مواظب احمد باشی. من میرم زود برمیگردم. زندون که جای بچه نیست.
روشن در حال خوردن صبحانه بود و با اشاره سر تایید کرد.
زینت رو به نرگس کرد و گفت: برای ناهار اشکنه درست کن.
احمد با همان لحن کودکانه گفت: نه ماکارونی. ماکارونی.
زینت دستی به سر پسرش کشید و گفت: ماکارونی نداریم. خودم برگشتم میخرم شام ماکارونی میپزم.
احمد هورا کشید و گفت: آخ جون ماکارونی.
زینت دور دهان احمد را با دستش پاک کرد و گفت: خیلی خب حالا صبحونتو بخور. آبجی نرگس رو اذیت نکنیا تا من برم برگردم.
علی رو به پدرش کرد و گفت: بابا با هم فوتبال بازی کنیم؟
روشن گفت: اگه شلوغ نکنید بازی میکنیم.
علی و احمد خوشحال شدند و هورا کشیدند. مادر از جایش بلند شد و لباس پوشید و رفت. نرگس هم سفره را جمع کرد و به آشپزخانه رفت تا غذا درست کند. روشن و بچهها هم در حیاط کوچک خانه فوتبال بازی کردند. در حیاط باز بود و با شوت بلندی که روشن زد، توپ به بیرون از حیاط رفت و وارد کوچه شد. احمد دنبال توپ رفت که یکباره صدای ترمز ماشین شنیده شد. روشن و علی و حتی نرگس سراسیمه از خانه خارج شدند. راننده ماشین از ترس ترمز کرده بود تا با احمد برخورد نکند. احمد هم از ترس روی زمین کز کرده و خودش را خیس کرده بود. نرگس برادرش را در آغوش کشید و با خود به خانه برد. علی هم که حسابی ترسیده بود، گوشهای میخکوب شده بود. روشن با عصبانیت یقه راننده را گرفت و با او دعوا کرد. یکی از همسایهها به سمت آنها آمد و خواست آن دو نفر را از هم جدا کند. روشن همچنان عصبانی بود، ولی راننده، خدا را شکر میکرد که به بچه آسیبی نزده و از روشن مدام عذرخواهی میکرد.
این داستان ادامه دارد...
زینب علیپور طهرانی - تپش
سید رضا صدرالحسینی در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتوگو با امین شفیعی، دبیر جشنواره «امضای کری تضمین است» بررسی شد