او رشته کلام را این گونه به دست میگیرد: در خانوادهای متوسط به دنیا آمدم و یک خواهر بزرگتر از خودم دارم. پدرم کارمندی ساده بود و مادرم با درست کردن ترشی خانگی کمک خرج پدرم بود. از وقتی که به یاد دارم همیشه هشتمان گرو نهمان بود و در حسرت پول و زندگی راحت بودم. وقتی دیپلم گرفتم، خیلی زود به سربازی رفتم تا بتوانم بعدش شغلی برای خودم دست و پا کرده و درآمد داشتهباشم. بعد از سربازی چون سرمایه و پول نداشتم، تصمیم گرفتم پول نزول کنم که پدرم مخالفت کرد اما گوش نکردم و با پول نزول، کارم را شروع کردم. بعد از کلی تحقیق مشغول به کار پرورش قارچ شدم. کاری بود که خیلی زحمت داشت و فکر میکردم بازدهی خوب داشتهباشد. چند ماه اول برگردان خوبی نداشت اما فکر میکردم چون ابتدای کار است، نباید عجله کنم. هرچقدر پیش میرفتم با سود کمی که داشتم بدهیهایم بیشتر میشد و واقعا مانده بودم چه کنم. اگر کار را جمع میکردم نمیدانستم با بدهیام چکار کنم و اگر ادامه میدادم روزبهروز بدهیهایم بیشتر میشد. یک روز در راه رفتن به منزل بودم که دیدم یک موتوری کنار دخترجوانی که گوشی گرانی در دست داشت رفت و آن را دزدید. با دیدن این صحنه اولش ناراحت شدم اما بعد به فکر فرورفتم که با چند بار سرقت گوشیهای گرانقیمت میتوانم کمی از بدهیام را بدهم. البته اولش خیلی با خودم کلنجاررفتم اما بالاخره تصمیمم را گرفتم و برای شروع،نقشهای کشیدم و با یکی از دوستانم که موتور داشت، در میان گذاشتم. ابتدا سخت مخالفت کرد و گفت دنبال دردسر نیست اما آنقدر با او صحبت کردم و گفتم فقط با چند بار سرقت کمی از مشکلات مان را حل میکنیم و بعد این کار را کنار میگذاریم، راضی شد. اما باورتان نمیشود جرات شروع کردن نداشتیم چون این کاره نبودیم. بالاخره بعد از کلی تحقیق و دیدن فیلمهای سرقت، یک روز دل را به دریا زدیم و با دوستم سوار موتور شده و دنبال سوژه گشتیم. چند ساعتی طول کشید تا شرایط مساعدی را پیدا کردیم و به سوژه نزدیک شدیم و گوشی را از دستش قاپیدیم و به سرعت از آنجا دور شدیم. جالب اینجا بود که نمیدانستیم با گوشی چه کنیم تا اینکه یک مالخر پیدا کردیم. او وقتی فهمید تازهکار هستیم، گوشی را به قیمت خوبی از ما برداشت تا به اصطلاح خودش مشتری او شویم. از طرفی عذاب وجدان داشتم و از طرفی وقتی به بدهیهایم فکر میکردم، خوشحال بودم از پولی که به دست آورده بودم، کمی از بدهیهایم را داده و در کنار سرقت به کار پرورش قارچ هم میپرداختم. خلاصه چند بار دیگر هم با دوستم سرقت کردیم و تقریبا تمام بدهیام را داده بودم و تصمیم گرفتیم برای مدتی کار سرقت را کنار بگذاریم تا به دردسر نیفتیم. اما پول مفت بدجوری زیر زبانمان مزه کرده بود و نمیتوانستیم به راحتی از آن بگذریم. آخرین بار که برای سرقت رفتیم، پسری جوان و درشت هیکل را دیدیم که بیهوا داشت با گوشیاش صحبت میکرد. به سلمان گفتم بیا از خیر این بگذریم، ممکن است زورمان به او نرسد و گیر بیفتیم. سلمان اما گفت نه بابا اتفاقی نمیافتد؛ سریع قاپ میزنیم و میرویم. رفتیم کنار او و من گوشی را قاپ زدم اما او مچ دستم را گرفت و شروع به داد و فریاد کرد. برای آنکه دستم را ول کند چاقویی را که همیشه همراهم بود، درآوردم و در بازوی او فرو کردم. دستم را ول کرد اما تا خواستیم فرار کنیم، زمین خوردیم و گیر افتادیم. او ازما شکایت کرده ونمیدانم چه میشود.
اشک از چشمان پسرجوان سرازیر میشود و با بغض ادامه میدهد: فقط دلم برای پدر و مادرم میسوزد که باعث آبروی چندین و چند ساله آنها شدم. شرمنده خواهرم هستم که توی محل نمیتواند سر بلند کند وبا این کاراحمقانه من، آینده او هم خراب میشود.