یادی از ۱۰بانوی نویسنده که برای دفاع‌مقدس قلم زدند

راویان حماسه پسران و همسران

گفت‌وگو با سکینه خوش‌ آمدی (هاشمی)، مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوش‌ آمدی

غصه ۲پسر بیمار روی قلب پدر و مادر شهید

امروزسالروز وفات حضرت‌ام‌البنین(س)‌ وروز تکریم مادران‌وهمسران شهداست. این مناسبت بهانه‌خوبی بودتا پای صحبت‌های مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوش‌آمدی بنشینیم اما دیدن خانه ۴۰متری خانواده خوش‌آمدی دریکی ازکوچه‌های محله قراکرد و حوالی حسینیه‌شیخ اکبر پیشوای‌ورامین به‌جای این‌که خوشحال‌مان کند، دل‌مان را آزرد.
امروزسالروز وفات حضرت‌ام‌البنین(س)‌ وروز تکریم مادران‌وهمسران شهداست. این مناسبت بهانه‌خوبی بودتا پای صحبت‌های مادر شهید مدافع حرم، مهدی خوش‌آمدی بنشینیم اما دیدن خانه ۴۰متری خانواده خوش‌آمدی دریکی ازکوچه‌های محله قراکرد و حوالی حسینیه‌شیخ اکبر پیشوای‌ورامین به‌جای این‌که خوشحال‌مان کند، دل‌مان را آزرد.
کد خبر: ۱۴۳۷۹۱۷
نویسنده میثم رشیدی مهرآبادی - دببرگروه پایداری

اتاقی کوچک در پایین و دخمه‌ای کوچک در طبقه بالا که پدر و مادر شهید با چهار فرزندشان در آن زندگی می‌کردند. گرچه مسئولان قول داده بودند منزل مناسبی برای این خانواده تدارک ببینند اما سال‌هاست که این قول و قرار، عملی نشده است. گفت‌وگوی کوتاهی داشتیم با مادر شهید که متن آن پیش روی شماست.

چه با حاج‌آقا ازدواج کردید؟
حاج آقا حدود ۱۵سال از ما زودتر به ایران آمدند. من هشت ساله بودم که از افغانستان آمدم به ایران. دقیقا یادم نیست چه سالی بود، خیلی بچه بودیم که آمدیم. در ذهنم هست که سال اول مدرسه را ایران بودم. اوایل‌ انقلاب بود. 
 
چه شد که شما آمدید؟
ما دیگر آنجا ضعیف بودیم، می‌گفتند ایران خوب است، برویم ایران. فامیل‌ها همه آمدند. ما هم آمدیم.
 
چه کسانی همراه شما بودند؟
پدر و مادر و خانواده، دو تا برادر، سه تا خواهر.
 
شما مستقیم آمدید منطقه پیشوا؟
نه. سمت جوادآباد دهی بود که آنجا بودیم. تقریبا هفت هشت ماه آنجا در یک گاوداری ماندیم. بعد از آنجا پدرم در جلیل‌آباد سمت گلستان یک خانه کوچک خرید. پدرم کشاورزی می‌کرد؛ گاو و گوسفند و همه چیز هم داشتیم.
 
شما با خانواده حاج‌آقا فامیل بودید؟
بله فامیل بودیم، ولی فامیل نزدیک نزدیک نه. آن موقع بچه بودیم و زیاد با فامیل آشنا نبودیم. سال اول که آمدیم، سال دومش مرا عقد کردند. بعد رفتیم آمایش اتباع. دادن کارت که شروع شد، رفت کارت بگیرد، گفته بودند فامیلیت چیه؟ حاج‌آقا فامیلی مرا بلد نبود و فامیل خودش را گفت که «خوش‌آمدی» است. از همان زمان من فامیلی‌ام را نتوانستم عوض کنم. هر جا که بحث می‌شود، می‌گویم دخترعمو، پسرعمو هستیم. دیگر مجبور بودم این را دروغ بگویم، چون اگر واقعیت را می‌گفتم، کارم به مشکل می‌خورد. در همه مدارکم «خوش‌آمدی» است.
 
یک چیزی که در خانواده افغان‌ها وجود دارد، این است که به عدد سال‌ها خیلی دقت نمی‌کنند!
 تاریخ نداشتیم دیگر. در افغانستان نه تاریخ بود نه ما سواد داشتیم. بچه بودیم. پدر و مادرم برای ما تعریف نکردند که شما به چه تاریخی متولد شدید. پدر و مادرم به رحمت خدا رفتند. برادر و خواهرهایم اینجا هستند.
 
سالی که ازدواج کردید، جنگ ایران و عراق شروع شده بود؟
بله؛ فکر کنم سال دوم جنگ بود.

چند فرزند دارید؟
با مهدی شهیدم چهار پسر و یک دختر دارم. یعنی حالا سه پسر و یک دختر. آقا مهدی دومین فرزند بود. 
 
ایشان متولد چه سالی بودند؟
هفتاد و... اصلا من بعد از شهیدم فراموشی گرفته‌ام، تولد بچه بزرگم ۱۳۶۸ است. بین تولد او و مهدی حدود دو سه سال فاصله افتاد. مهدی ۲۵ ساله بود.
 
پس احتمالا متولد ۱۳۷۰ بودند؟
بله؛ هفتادی بود. سال ۹۶ شهید شد.
 
به شما شناسنامه دادند؟
به من و پدر شهید و دختر و پسرم (محمدطاها۱۱ساله و زینب ۱۴ساله) شناسنامه دادند اما دو تا از پسرهایم هادی (۲۷ ساله) و مرتضی (۳۲ساله) هنوز شناسنامه ندارند.
 
کارهای اداری‌اش را انجام دادید؟
بله. از اول هم گفتند که به این بچه‌ها هم شناسنامه می‌دهند اما هنوز نداده‌اند. پسرم، هادی ناراحتی اعصاب و روان دارد و چند باری در بیمارستان روزبه بستری شده اما الان برای درمانش با مشکلات زیادی روبه‌رو هستیم. کاش به جای من و پدرشان به این پسرها شناسنامه می‌دادند. مرتضی هم کار درست و حسابی ندارد. او هم بیمار است. پسر بزرگم حافظ قرآن و مداح است، فعالیت بیش از اندازه داشت، وکلاس زبان انگلیسی می‌رفت. سال ۸۰ مقام طلا آورده بود. از ایران اولین نفری بود که مقام آورد. از این بابت خیلی پیشرفت داشت اما یک دفعه مشکل اعصاب و روان پیدا کرد.
 
یعنی بر اثر شهادت اخوی بود یا قبلش این‌طوری شد؟
نه. قبل از آن بیمار شد. عاملش این است که زیاد به کلاس زبان می‌رفت. صبح مدرسه و دبیرستان بود، بعد از ظهر کلاس قرآن داشت در شهرری. ۱۲و۳۰دقیقه که از مدرسه تعطیل می‌شد، می‌رفت شهرری تا ساعت ۱۶ دوباره از آنجا برمی‌گشت و می‌رفت ورامین، سر کلاس زبان. تا ساعت ۲۰ کلاس زبان داشت. شاگرد نمونه بود. سال آخرش که در دبیرستان بود هم به عنوان شاگرد نمونه انتخاب شد. ۱۲ جزء قرآن را هم حفظ کرد. مریض که شد دیگر نتوانست. شهیدم، مهدی هم سه جزء از قرآن را حفظ بود.
 
اینها برای رفتن به مدرسه به مشکل نخوردند؟
چرا مشکل بود ولی... در بین افغان‌هایی که در ایران زندگی می‌کنند، خیلی پیشرفت کرد، خیلی توی چشم بود و چشم خورد.
 
«چشم زخم» که جای خود ولی باید یک عاملی هم داشته باشد. الان این برادران، دارو مصرف می‌کنند؟
سه چهار سال است حال‌شان با دارو کنترل می‌شود. دکتر که بردیم، گفت اینها دو قطبی هستند. هر دوتا یک مریضی دارند. یک وقت‌هایی خیلی شاد می‌شوند، یک وقت‌هایی گریه می‌کنند. یک مواقعی هم اذیت‌شان زیاد می‌شود، می‌زنند همه چیز را به هم می‌ریزند.
 
خیلی از دو قطبی‌ها در جامعه مشغول کار و فعالیت هستند؛ البته شدت و ضعف دارد.
آن موقع که شهید مهدی بار سوم رفت سوریه برای پسر بزرگم نامزد کردیم. رابطه‌شان در دوران نامزدی به هم خورد. بعد از ۲۰ روز بیشتر نگذشت که خبر شهادت مهدی را آوردند. این پسرم از قبل هم افسردگی داشت ولی چون فعالیت زیاد داشت، مشکلاتش کمتر بود اما روحیه‌اش را دیگر از دست داد. یعنی دو تا فشار همزمان به روح‌شان آمد.
 
از آن وقت دیگر اقدام نکردید برای ازدواج‌شان؟
نه اصلا؛ دیگر هر چه به او می‌گوییم زن بگیرد، قبول نمی‌کند.
 
پسران‌تان مشغول کار نیستند؟ 
نه. مرتضی و هادی بیکارند‌. شهیدم مهدی که اینجا بود، می‌رفت کار می‌کرد. من همیشه می‌گفتم تکیه‌گاهم فقط شمایید. او سوریه می‌رفت، بعد از این‌که می‌آمد  با دایی‌اش در سنگ کاری و نماکاری کار می‌کرد.
 
این دو تا پسرتان هم در کار ساختمان تخصص دارند؟
نه، این پسر بزرگ‌ترم فقط به درس خیلی علاقه داشت، می‌خواست برود حوزه علمیه. آقا هادی در مغازه خاروبارفروشی، کار می‌کرد. تقریبا دو سال است که اینها اصلا از خانه در نمی‌آیند. خیلی من و پدرش غصه اینها را داریم.
 
این داروهایی که مصرف می‌کنند فقط موجب آرامش‌شان می‌شود؟
بله، الان دو سال است که دارو را به کل قطع کرده‌ایم. پسر بزرگم دیگر بعد از شهیدم دارو را قطع کرد که الان شش سال می‌شود. دارو هم که می‌خورد، باز که می‌خوابید بیشتر اذیت می‌شد. حالا سرکار نمی‌رود اما خیلی آرام‌تر شده. ولی آن وقت شیشه را خرد می‌کرد، هر چه گیرش می‌آمد را می‌شکست ولی الان دو سال می‌شود که دارو مصرف نمی‌کند. دیدن وضعیت این دو تا خیلی برایم مشکل است. در زندگی‌ام مشکلات دیگر را می‌شود حل کرد اما این جوان‌ها بدون سر و سامان، بدون کار، اصلا هیچ هدفی برای زندگی‌شان ندارند. به شهیدم مهدی می‌گویم خوش به حالت، الان ما چه رنجی می‌کشیم با اینها. مهدی هم در خانه‌ که بود برای این دوتا برادرش، دلش می‌سوخت. همه‌اش غصه اینها را می‌خورد.
 
خود آقا مهدی بیماری نداشت؟
نه؛ نه؛ بچه شجاع و باغیرتی بود. مهدی، نوار حضرت زینب(س) را گوش می‌کرد، می‌گفت وقتی ما باشیم حضرت زینب دیگر نباید اسیر شود. همین‌طور اشک می‌ریخت و نوار گوش می‌داد. یک شب از سوریه که آمد گفت بابا! این گوشی مرا نگاه کن، یکی از این همکارهای من گیر داعشی‌ها افتاده؛ دارند سرش را می‌برند! ا...اکبر می‌گفت و سر را می‌برید. به من نشان داد، من ترسیدم. اینها را در گوشی خودش نگاه می‌کرد واصلا نمی‌ترسید. خیلی شجاع بود. پسرم در دوران راهنمایی و دبیرستان باشگاه می‌رفت، کونگفو‌ می‌رفت، کمربند مشکی داشت. ۱۲سال رفت. درحفظ قرآن هم عالی بود. خیلی فعالیت داشت.
 
آقا مهدی در سال‌های قبل از شهادتش مشغول درس بود؟
تا دهم را خواند و دیگر نخواند. بعد رفت سر کار.

چه کاری؟ 
بنایی و سنگ‌بری.

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها