وقتی ازراه رسید و مرا آنجا دید، گفت: «آقاسید، خیر است انشاءا...! چه خبرشده؟» گفتم: «ابوباقر چند ساعت دیگر با پرواز میرسد دمشق. میخواهم او را به محل جلسه ببرم. قرار است امشب جلسهای داشته باشیم». پرواز مسافربری ماهان از تهران آمد و به زمین نشست. ازمسیر پاویون وارد باند فرودگاه شدیم. دیدیم ابوباقر از پلهها پایین آمد و به من و سیدرضی گفت: «بروید بالا.» تعجب کردیم. از ابوباقر پرسیدم: «برای چی برویم بالا؟» گفت: «حاجی آمده.» یک لحظه من و سیدرضی هنگ کردیم، چون اوضاع فرودگاه برای آمدن حاجقاسم مهیا نبود. داخل هواپیما شدیم و دیدیم بله، حاجی و پورجعفری و سه نفر از محافظان آنجا هستند. آن موقع هنوز بحث کرونا و این مسائل نبود؛ اما حاجقاسم یک ماسک کرونایی زده بود. به اتفاق حاجی و همراهانش از پلهها پایین آمدم. ابوباقر سریع بایکی از خودروها رفت. ما هم از حاجقاسم کسب تکلیف کردیم که چه کنیم. گفت: «برویم سوار ماشین بشویم.»
ازحاجقاسم پرسیدیم کجا برویم. گفت: «بروید داخل شهر.» همینطور که داشتیم میرفتیم، ازمن پرسید: «اوضاع و احوال چطور است؟» من کمی وضعیت شهرها و مناطق سوریه را به ایشان گزارش دادم و گفتم: «الحمدلله همهچیز طبق برنامه پیش میرود و مشکلی نداریم.»
از جاده فرودگاه وارد اتوبان اصلی شهر دمشق شده بودیم که حاجی بدون مقدمه به سیدرضی گفت: «ببینم سید، الان اگر تو شهید بشوی، چه اشکالی دارد؟ من شهید بشوم، چه اشکالی دارد؟ حامد شهید بشود، ابوباقر و سیداکبر هم شهید بشوند، چه اشکالی پیش میآید؟» حاجی این سؤالها را طرح کرد و بعد بدون آنکه منتظر پاسخ ما باشد، خودش گفت: «آدمهایی مثل من و شما، مانند میوههای رسیدهای هستیم که اگر ما را نچینند، از روی درخت به زمین میافتیم و له میشویم. الان که وقت شهادت ماست، چه اشکالی دارد شهید بشویم؟» هم من و هم سیدرضی از صحبتهای حاجی خیلی تعجب کردیم؛ چون تا حالا اینطور با صراحت از شهادت و رفتن حرف نزده بود. رسیدیم به همانجایی که میبایست میرفتیم. آنجا ساختمانی بود که تازه تعمیر کرده بودیم و هنوز خیلی از سیستمهایش راه نیفتاده بود. حاجی گفت: «بگویید محافظان بیایند همینجا.» گفتیم: «حاجآقا، اینجا محل مناسبی برای اسکان شما نیست.» درجواب گفت: «من دو ساعت بیشتر اینجا نمیمانم. فقط بگویید تلویزیون را زودتر راه بیندازند.» نگران وضعیت عراق بود و میخواست از آخرین اخبار این کشور اطلاع پیدا کند. تلویزیون روشن شد و داشت خبر حمله مردم خشمگین عراق را به سفارت آمریکا پخش میکرد. حاجقاسم با دیدن آن صحنهها گفت: «این، پیروزی بزرگی برای ملت عراق است. باید قدرش را بدانند.» همان لحظه، با تلفن امن(مخصوص) به سه نفر زنگ زد، اول به ابومهدی المهندس: فرمانده حشدالشعبی عراق، دوم به حامد و سوم به آقای علی شمخانی، دبیر شورایعالی امنیت ملی ایران، که در رابطه با وضعیت عراق با او صحبت کرد.
حاجقاسم گفت: «من میروم جای همیشگی خودم، چند ساعتی استراحت میکنم. صبح زود هم راه میافتم به سمت لبنان. آخر شب چهارشنبه یا صبح پنجشنبه، دوباره برمیگردم دمشق. آماده باشید برای جلسه.» از حاجقاسم سؤال کردم: «اعضای جلسه چه کسانی باشند؟» گفت «سیدجواد، ابوباقر، خود شما، یونس، ذوالفقار و عباس توی جلسه باشند. با بقیه کاری ندارم. جایی هم برای بازدید نمیروم.» بعد با لحنی طنزآمیز گفت: «حالا بروید آنقدر حسین حسین بکنید و توی سرتان بزنید تا من برسم.» ما همانجا ماندیم و حاجی و تیم محافظانش رفتند به سمت منزلی که همیشه میرفتند. صبح زود هم حرکت کردند به سمت لبنان.آخر شب چهارشنبه به ما خبر دادند حاجقاسم گفته صبحانه بیایید پیش من. صبح زود، من و سیدجواد، ابوباقر، یونس، عباس و ذوالفقار رفتیم به همان ساختمانی که محل اسکان حاجی بود.
حاجقاسم برای توضیح مطالب، خیلی کم پای وایتبرد میرفت؛ اما آن روز تا آماده شدن صبحانه رفت پای تخته و تقریبا تمام تدابیری را که قبلا به ما گفته بود، مرور کرد و روی وایتبرد نوشت و ما هم یادداشت کردیم. تا آمدیم سؤال کنیم، گفت: الان نمیخواهد چیزی بگویید. فعلا بیایید برای صرف صبحانه.همگی نشستیم دور سفره. ما میخواستیم طوری بحث کاری را شروع کنیم؛ اما حاجقاسم اجازه نمیداد و هی وارد بحثهای معنوی میشد. بساط صبحانه که جمع شد، حاجی کمی جدیتر بحث را با خاطرهای از عملیات بدر شروع کرد.در ادامه بحث، حاجقاسم کمی هم وارد فضای طنز شد و کلا جلسه بانشاطی را آن روز حاجی اداره کرد.
ابتدای جلسه حاج جواد گفت: من خوابی دیدهام. حاجی پرسید: چه خوابی دیدی؟
سید گفت: خواب دیدم در جایی هستیم که میان ما، بزرگان، پیامبران و اولیا، همه نشستهاند و من سرپا ایستادهام. اول احساس کردم و بعد شنیدم از آسمان یکی دارد قرآن میخواند و آن، صدای حضرت علی(ع) است. من حضرت را نمیدیدم. اما مضمون آیه این بود که ما الان ضعیف هستیم، وضع ما خوب نیست و نمیتوانیم به دشمن حمله کنیم. این در حالی بود که من سرپا ایستاده بودم و همه را به جنگ دعوت میکردم. با شنیدن آن صدا، من هم ساکت شدم. بعد از آن، به سمت دیوار رفتم و شمشیری را که روی دیوار بود برداشتم؛ ولی متوجه شدم این شمشیر فقط یک خنجر کوتاه است. در بین قرآن خواندن حضرت علی(ع) متوجه این ندا شدم که گفت: قاسم سلیمانی، ریحانهالرسول است، هر چه میگوید، گوش کنید.
حاجی خندید و گفت: جواد دیدی؟حضرتعلی هم گفت به حرفمن گوش کن. چرابعضی وقتها حرف من را گوش نمیکنی؟
بعد از آن پرسید: تعبیر خوابت را از کسی سؤال کردهای؟
حاج جواد گفت: نه. حاجی در ادامه جلسه، حدود یک ساعت و نیم فقط بحثهای معرفتی کرد. تأکید زیادی روی ارتقای بعد معنوی و همچنین معیشت پرسنل داشت.
خواستیم بحث سازمان و استعداد نیروها را طرح کنیم، گفت: اینها را با ابوباقر صحبت کنید. من میخواهم یک ساعت بخوابم. اگر الان نخوابم، تا صبح بیچاره میشوم؛ چون ساعت ۶ پرواز دارم. شب میرسم عراق و از سر شب که رسیدم بغداد، باید تا صبح چند نفر را توجیه کنم. الان بگذارید من فقط یک ساعت بخوابم تا فردا کم نیاورم. شما بحثتان را ادامه بدهید.
در ادامه جلسه، حسین پورجعفری، شروع کرد به صحبت و از آقای قاآنی خیلی تعریف کرد. آن روز بدون مقدمه گفت: «بهترین و بااخلاقترین سرداری که من دیدهام، همین سردار قاآنی خودمان است. آدم مخلصتر، سادهزیستتر و خداترستر از ایشان، من ندیدهام. سردار قاآنی، آخرین نفر میرود در غذاخوری. اگر غذایی مانده باشد، میخورد. سر هفته، کل پول غذا را هم به حساب سپاه برمیگرداند.»
من در تأیید حرفهای او گفتم: «اتفاقا من هم درچند سفر خارجی با آقای قاآنی همسفر بوده و دیدهام هر چه را رؤسای جمهور آن کشورها به او هدیه میدهند، به خانه نمیبرد؛ همانجا میگذارد تا هر کسی احتیاج داشت، بردارد.»
پورجعفری ادامه داد: «سردار سلیمانی به همه ما تأکید میکند داخل ماشین که هستیم، رادیو معارف را گوش کنیم؛ چون حرفهای خوبی در این شبکه رادیویی زده میشود. یک روز آقای قاآنی با رانندهاش جایی میرفت. موج رادیو، روی شبکه پیام بود. به راننده گفت این را بیاور روی شبکه معارف. راننده تا خواست این کار را بکند، چون زمین خیس بود، کنترل ماشین از دستش خارج شد، سپر آن به لبه جدول خورد وکمی آسیب دید. فردای آن روز، مبلغی پول به من داد و گفت این را به راننده بده تا برود ماشین را درست کند. برای خود او هم مرخصی رد کنید؛ حقوقش را من میدهم.» برادرها، آقای قاآنی، چنین مردی است. ما مانده بودیم حیران که چرا پورجعفری که یار غار حاجقاسم است و شب و روزش را با او سر میکند، اینطوری دارد از سردار قاآنی تمجید میکند.
حاجقاسم هنوز یک ساعت بیشتر نخوابیده بود که بیدار شد و پرسید: «چه کار کردید؟»
به ایشان توضیح دادیم. جلسه تمام شده بود. کم کم داشتیم به وقت نماز مغرب و عشاء نزدیک میشدیم. همگی آماده شده بودیم برای اقامه نماز. سیدرضی گفت: حاجآقا، پرواز، به جای ساعت۶ شده ۱۰شب.
حاجی، نفسی تازه کرد و همانجا داخل صف نماز سر جای خودش نشست. رفتم کنارش و گفتم: «حاجیجان، خیالت از بابت عملیات ادلب راحت باشد. ما حتما این عملیات را میکنیم.»
گفت: «این عملیات، خیلی مهم است. حتما بکنید و خانوادههای شهدا را از چشمانتظاری دربیاورید.»
همان لحظه، عباس، مسئول حفاظت، آمد کنار حاجی و گفت: «حاجآقا، من نگرانم از اینکه شما میخواهید به عراق بروید. وضع عراق اصلا خوب نیست.»
در جواب او گفت: «مرا از شهادت میترسانی؟ نگران نباش! هر چه خدا بخواهد، همان میشود. شما هم زیاد فکر این چیزها را نکن. الان که نماز را خواندیم، من از اینجا میروم به جای دیگر تا خیال شما هم راحت بشود.»
بلافاصله بعد از نماز، حاجقاسم خداحافظی کرد و رفت داخل ماشین نشست. بعد از سفارشها، دستی تکان داد و رفت به سمت منزلی دیگر. گویا دو ساعت در آن منزل ماند. هواپیمای دمشق - بغداد با بیش از چهار ساعت تأخیر در ساعت۱۱ شب پرواز کرد. من شبها قبل از آنکه بخوابم، عادت دارم آخرین خبرها را از شبکههای المیادین، المنار، الحدیث و الجزیره ببینم. شب از نیمه گذشته بود و من همچنان داشتم شبکهها را مرور میکردم که یکی از شبکهها، خبر اصابت موشک به فرودگاه بغداد را اعلام کرد؛ اما من چون خیلی خسته بودم، به این خبر زیاد اهمیت ندادم و همان لحظه خوابم برد.
نیم ساعت بعد، باصدای زنگ تلفن ازخواب پریدم؛ حاجحیدر بود که از عراق زنگ میزد. بلافاصله شبکه المیادین را گرفتم. زیرنویس کرده بود: مسئول تشریفات حشدالشعبی عراق را در فرودگاه بغداد زدند.
همزمان صدای حاجحیدر را میشنیدم. حیدر پرسید: «ببینم سید، این پورجعفری و همراهان او به سمت ما آمدند؟»
تا این سؤال را کرد، ناغافل گوشی از دستم افتاد. احساس کردم خانه دور سرم میچرخد و چشمهایم سیاهی میرود. فهمیدم خانهخراب شدهایم. منظور حاجحیدر از همراهان پورجعفری، کسی نبود جز حاجقاسم سلیمانی.
برای اطمینان، به چند نفر دیگر زنگ زدم که بهگوش نبودند. آخر سر، حامد را در عراق پیدا کردم. ساعت ۳ صبح بود. پرسیدم: «حامدجان؛ چه خبر؟!» نتوانست جوابم را بدهد. فقط با گریه به من فهماند که اصل خبر درست است.
با انتشار خبرهای تکمیلی، جزئیات بیشتری از جنایت فجیع آمریکاییها برملا شد. پخش فیلمی کوتاه از صحنه ترور و آن دست قطع شده حاجقاسم، قلب ما را به درد آورد. المیادین گزارش کرد: «هواپیمای حامل سردار سلیمانی، ساعت یک بامداد در فرودگاه بینالمللی بغداد به زمین نشست. حاجقاسم و همراهانش از هواپیما پیاده شدند و همراه ابومهدی المهندس، جانشین فرمانده حشدالشعبی عراق که در باند فرودگاه انتظارشان را میکشید، سوار بر دو خودرو، فرودگاه را به مقصد معینی ترک کردند. اما در ساعت یک و ۲۰دقیقه بامداد، در همان محدوده فرودگاه، هدف سه یا پنج موشک قرار گرفتند و همه ۹ سرنشین دو خودرو همراه حاجقاسم سلیمانی، فرمانده نیروی قدس سپاه و ابومهدی المهندس به شهادت رسیدند.»*
دل خانواده شهدا را شاد کنید
سراغ تکتک بچههایی را که مدتی از آنها خبری نداشتیم، گرفت و گفت: «آنها را فراموش نکنید.» در جلسات پیش از این، حاجقاسم، اول جلسه، کمی عرفانی و عاطفی حرف میزد و بعد عمده صحبتهایش را روی مسائل نظامی و سازمانی متمرکز میکرد؛ اما در اینجا فقط داشت مسائل عرفانی و عاطفی را طرح میکرد.در ۲۰دقیقه آخر جلسه، مجدد تدابیر و برنامههایش را بازخوانی کرد و روی سازمان، معیشت و عملیات آزادسازی ادلب بیشتر تأکید کرد و گفت: اگر شما عملیات ادلب را انجام بدهید و آن مناطق را آزاد کنید، دل خیلی از خانوادههای شهدا شاد میشود.