۱۴ساله بودم كه مادرم به دلیل بیماری فوت كرد و من كه فرزند بزرگ خانواده بودم مسئولیت بزرگ كردن برادرم و امور زندگی به دوشم افتاد. سعی میكردم كارها و مسئولیتم را به بهترین شكل انجام دهم تا پدرم به فكر ازدواج نیفتد و نامادری روی سرمان نیاورد اما حدود یكسال بعد از فوت مادرم، پدرم ازدواج كرد. نامادریام اوایل بد نبود اما كمكم سرناسازگاری گذاشت و به پدرم اصرار میكرد كه باید مرا شوهر دهد. من كه اصلا به فكر ازدواج نبودم پذیرش این موضوع خیلی برایم سخت بود و سعی میكردم با رفتارم خواستگارانم را رد كنم. البته خواستگار زیادی هم نداشتم. تا اینكه، پسر همسایهمان به خواستگاریام آمد. از او بدم نمیآمد اما به دلیل لجبازی با نامادریام به او جواب رد دادم اما نامادریام با پدرم صحبت كرد و مرا به زور سرسفره عقد نشاند و بعد ازمدتی ازدواج كردیم. چند ماه بعد از ازدواج با بهمن به تهران آمدیم. او مغازهای اجاره كرد و مشغول به كار سمساری شد. خیلی زود باردار شدم و دوقلو به دنیا آوردم. زندگیام خوب بود اما متاسفانه شوهرم به اقتضای شغلش با افراد ناباب سروكار داشت. گاهی وسایل دزدی برای او میآوردند و او به قیمت پایین میخرید و میفروخت. هرچه به او میگفتم این كار را نكن و دردسر برای خودت و من درست، نكن گوش نمیكرد. البته بعدا فهمیدم شوهرم هم با یكی از دوستانش دزدی میكنند و اموال دزدی را در مغازه میفروختند. چند سال از زندگیمان میگذشت كه همسرم بیمار شد و بعد از مدت كوتاهی فوت كرد و من ماندم با یک دنیا بدبختی. اوایل فوت همسرم، خواستم به شهرستانمان برگردم اما به دو دلیل این كار را نكردم. یكی اینكه اگر برمیگشتم، باید به خانه پدرم میرفتم چون نمیتوانستم تنها زندگی كنم. اصلا هم دلم نمیخواست دوباره با نامادریام زندگی كنم و دوم اینكه باید كار میكردم و خرج فرزندانم را درمیآوردم كه در شهرستان به اندازه تهران نمیتوانستم درآمد داشته باشم. به همین دلیل تصمیم گرفتم در تهران بمانم و زندگی كنم. دوست همسرم كه با هم كار میكردند كم و بیش به من سر میزد و تا حدودی از نظر مالی كمكم میكرد تا اینكه چند ماه بعد از مرگ همسرم وقتی دید بهسختی امور زندگیام را میگذرانم به من پیشنهاد داد اداره مغازه را بهعهده بگیرم و مثل قبل جنس بیاورد و من بفروشم. من هم از دنیا بیخبر و خیلی خوشحال پیشنهادش را قبول كردم. بعد از مدتی فهمیدم وسایلی كه میآورد، دزدی است اما به روی خودم نیاوردم و به خودم گفتم من كه دزدی نمیكنم، فقط وسایل را میفروشم و به كارم ادامه دادم. چارهای نداشتم چون باید اجاره خانه و هزینههای زندگی خودم و بچهها را تامین میكردم. چند وقت بعد دوست همسرم را به جرم سرقت از منازل دستگیر كردند و او هم آدرس مغازه را داد و به این شكل دستگیر شدم. وقتی سرم شلوغ بود یكی از همسایهها كه بچه نداشت به منزلم میآمد و نزد بچهها میماند. بچههای مرا خیلی دوست داشت و بهخوبی از آنها نگهداری میكرد و الان بچهها پیش او هستند. چون اولین بار است كه دستگیر میشوم، امیدوارم بهزودی آزاد شوم و پیش بچههایم برگردم. از خدا میخواهم آبرویم را حفظ كند و خانواده و بچههایم متوجه دستگیریام نشوند. من مجرم نیستم و قول میدهم بعد از آزادی حتما راه و روش زندگیام را عوض كرده و درست زندگی كنم و نان حلال بیاورم.