دهنش خشک بشه، موهاش پریشون بشه، صورت زیباش بهم بریزه،
میترسم بمیرم، پدرم بیاد بالاسرم، ببینم کمرش خمشده، بادست میزنه توسرش ومیگه: چشاتوواکن باباجان، چشاتو واکنعمر من!
میترسم بمیرم، رفیقم بیاد بالاسرمبگه فلانی، اینرسمش نبودا، ماباهم قول وقرارداشتیم مشتی، مادسترفاقت داده بودیم رفیق…»
حسین سلیمانی با آن صدای بمش توی گوشم این جملات را میخواند و قلاب کلماتش را گیر میدهد به گلویم وقتی مادر شهید جوان کرمانی توی قاب شبکه خبر میگوید: وای جوونم رفت،وقتی آقای سلطانینژاد بین تابوت همسر و فرزندان و خانوادهاش روی زمین نشسته و احتمالا آنقدر زمان و مکان را گمکرده است که متوجه نمیشود لنز دوربین روی صورت بیحال و پیراهن مشکی خاکیاش چند دقیقهای قفل شدهاست.وقتی دوست و رفیقهای شهید معلممان فائزه رحیمی بیقراری میکنند.همه این تصاویر با زیرصدای حسین سلیمانی توی مغزم افتادهاست روی دور تکرار.فائزه احتمالا یکجایی قرار بوده دلش بند کسی بشود و بنشیند پای سفره عقد. شاید مادرش از الان خرده خرده جهاز جمع میکرده و پول میگذاشته کنار برای سرویس آرکوپال هجده نفره که وقتی از مدرسه میآید خورشت قورمهسبزی جاافتادهاش را بریزد توی خورشتخوریاش و بگذارد جلوی همسرش. چه آرزوهایی داشته مادر پسر جوان کرمانی برای آیندهاش و چه جانی به پدرمیداد دختر کاپشن صورتی با گوشواره قلبی. بخت و اقبال هم خوب چیزی است. مدام فکر میکنی فعل شهادت مردانهاست. نه حتی دخترانه و زنانه و بچهگانه؛ فقط مردانه است وخدا هم نامردی نمیکند و برای برانگیختن قبطهات میگذارد وسط زندگی آدمهایی که در حالت عادی معصومترین ودورترینند ازاین اتفاق…بخت واقبالهمخوب چیزی است. خدا کمال مرگ رانصیب هرکسی نمیکند.
زهرا قربانی - دبیر نوجوانه