اگه میخوای با خنده بپری وسط جبهه، یه کتاب هست به اسم «رفاقت به سبک تانک» که آقای داوود امیریان نوشتن. انتشارات سوره مهر هم اون رو چاپ کرده. این کتاب صاف شما رو میبره وسط بساط خنده رزمندهها. مخصوصا با تانکی که روی طرح جلدش تیر عاشقانه خورده. این کتاب ۴۷ داستان کوتاه داره. داستانهایی که هم تجربه نویسنده کتابه و هم رزمندههای دیگه. اگه قراره بگید چه خبره بابا، ۴۷ تا؟ باید بهتون بگم که کل این داستانها شده ۱۱۲ صفحه که دیگه خوندنش اونقدری طول نمیکشه.
یکی از شخصیتهای اصلی اسمشون احمدآقاست. ماجرا از اون قراره که احمدآقا نمیدونسته به برادرش نورعلی که به گفته خودش غولپیکر بوده و چندباری هم مورد نوازشش قرار گرفته، چطوری بگه داره میره جبهه، برای همینم از ترفند حلیمی استفاده میکنه.روزی که قرار بود اعزام شویم، صبح زود به برادر کوچکم گفتم: «من میروم حلیم بخرم و زودی برگردم.» قابلمه را برداشتم و دم در خانه قابلمه را زمین گذاشتم و یاعلی مدد. رفتم که رفتم. اما ترفندها فقط به جبههرفتن ختم نمیشه، تا جایی پیش میره که عباس ریزه هم برای عملیات رفتن از ترفند وضوی بینماز استفاده میکنه.
عباس غلتید و رو برگرداند و با صدایی خفه گفت: «خواستم حالش را بگیرم!» فرمانده با چشمانی گرد شده گفت: «حال کی را؟» عباس یکهو مثل اسپندی که روی آتش افتاده باشد، از جا جهید و نعره زد: «حال خدا را. مگر او حال مرا نگرفته؟! چند ماهه نماز شب میخوانم و دعا میکنم که بتوانم تو عملیات شرکت کنم. حالا که موقعش رسیده، حالم را میگیرد و جا میمانم. منم تصمیم گرفتم وضو بگیرم و بعد بیایم بخوابم. یکبهیک!»
البته فکر نکنید که همهچی همینقدر گل و بلبل بوده، اگه یه نفر وسط آتیش گلوله و خمپاره ازتون آدرس اتوشویی بپرسه چه فکری میکنید؟
نه، نه اشتباه نکنید، اتوشویی رو برای لباس نمیخواد، یکهو یک بابایی دوید طرفم و ناغافل خمپارهای خورد کنارش و موج انفجار او را بلند کرد و کوبیدش رو کمر من بدبخت. نفس تو سینهام قفل شد. کم مانده بود کار دستم بدهد. با بدبختی انداختمش کنار. بنده خدا لحظهای بعد با چشمان هراسان و قیلیویلی از جا پرید. لحظهای به دور و اطراف نگاه کرد و بعد رو به من کرد و گفت: «برادر اتوشویی کجاست؟ لباسهایم بدجوری چرک شده!» با تعجب پرسیدم: «اتوشویی؟»
_آره. آخر میخواهم چند تا بربری بخرم، ببرم خانه!
حالا فهمیدید اتوشویی رو برای چی میخواسته؟ اصلا نترسید شما فقط مدتی رو کنار یه مرد موجی بودید.
راستی چقدر با جشن پتو آشنایی دارید؟ اگه مثل حسین داستان پسر فداکار با یه جشن پتوی مشتی از خجالتتون درمیومدن حتما حالا که اسمش اومد، ترجیح میدادید همه پتوهای خونه رو قایم کنید. اما خب پیشنهاد میکنم اگه مثل حسین حقتون بوده! دستاتونو ببرید بالا و تسلیم بشید.
الان حتمایه خنده شیطنتآمیز زدید. داریدبه همه کارهایی که کردید، فکر میکنید. اینکه شیطنتها و رفتارهای شخصیتهارو خوب میفهمیم و بعضی جاها همچین زیرزیرکی هم دلمون حال میاد. دلیلش نوجوونبودن خود نویسنده تو زمان جبهه است.
یکی از این شیطنتها اسمگذاشتن روی حسین بیچاره است، بهش میگفتن حسین پیچ و مهرهای! اگه میخواید بدونید چرا بهش میگفتن پیچ و مهرهای جوابش اینجاست.
یه لحظه گوش بدید، شما هم صدای «کربلا، کربلا، ما داریم میآییم» رو میشنوید؟ مسئول تبلیغات گردان نوارشو گذاشته، اگه میخواید بدونید عراقیها چطوری جوابش رو میدن، باید داستان موشک جواب موشک رو بخونید.
اونقدر قلم نویسنده روان و جذابه که باعث شده هم قبل اعزام و دردسرهاش یا یکم بعدتر، توی عملیات و سنگرها، خیلی راحت کنار شخصیتهای اصلی باشیم. کنار همه خندهها، جبهه رورشادت وشجاعت این بزرگمردای کوچیک قشنگتر میکنه. مخصوصا وقتی همهفنحریفی اونا رو توی داستانهایی مثل کی باحسین کارداشت میخونیم. یا دل دریایی داشتن قاسم داستان بابات کو؟ که تا مدتها آدم رو درگیر خودش میکنه.
درمنطقه عملیاتی کربلای۵ بودیم. خمپاره و توپهای دشمن زمین را مثل صورت آبلهگرفته پر از چالهچوله کرده بود. گلولهها چون زنبور ویزویزکنان از بالا و بغل گوشمان میگذشتند. عباس صحرایی میگفت: «بچهها چی میشد ما هم مثل پلنگصورتی بودیم و وقتی گلوله و توپ میخوردیم، فقط لباسمان میسوخت یا فوقش چند تا چسب ضربدری رو سروکلهمان میچسباندیم. هان؟!» و ما زیر آتش میخندیدیم و در همان حال میدانستیم که گلولههای سربی مثل خود دشمن از زندگی چیزی نمیدانند و فقط میدرند و میکشند. اما ما با خنده و روح زندگی جلوی دشمن مقاومت میکردیم.
پیشنهاد میکنم کتاب رفاقت به سبک تانک رو بخونید. مخصوصا وقتی دماغتون چاق نیست. به قول نویسنده، شادی سلاح بزرگیه، اونقدر بزرگ که میشه باهاش دشمن رو نابود کرد. راستی حتما با خنده به دوستانتون هدیه بدید.