محقق بهدلیل داشتن تجربه معلمی و سابقه فعالیتهای فرهنگی و مطبوعاتی، ۱۳سال سردبیری ماهنامه رشد معلم را بهعهده داشت. او بعدها سردبیری ماهنامههای «رشد نوجوان» و «رشد کودک» و فصلنامههای «جوانه» و «رشد آموزش هنر» را هم بهعهده گرفت. البته این فعالیتها هیچگاه باعث نشد او از نوشتن دست بردارد و آثار بسیاری را به رشته تحریر درآورده که میتوان به مردی چو آفتاب، با آخرین رسول، علی امیر غدیر، معلمان خوب من، کلمات در خط مقدم و دهها کتاب دیگر اشاره کرد. به بهانه روز معلم این معلم که همیشه اشتیاق سفر داشته و از نوجوانی شروع به سفر کرده، درباره سالها فعالیت فرهنگی و معلمی او به گفتوگو نشستیم که در ادامه میخوانید:
ما در مباحث فرهنگی جامپلاس عناصر و زمینههای موفقیت افراد را بررسی میکنیم که لاجرم و در ابتدا به دوران کودکی میپردازیم. جنابعالی با توجه به اعتبار پدر بزرگوارتان بهعنوان یک عالم دینی در خانوادهای متولد شدهاید که فرصت همنشینی و مصاحبت با بزرگان را برای شما ایجاد کرده است. به گمانم خوب است که از زبان شما بشنویم اینگونه همنشینیها چه تاثیری بر روحیه، منش و مهمتر از آن نگاه و شیوه زیست شما بهخصوص در زندگی فردی و اجتماعی افراد میگذارد؟
پدر امام جماعت بودند و ضمنا بیشترین تدریس را در حوزههای (علمیه) سهگانه همدان داشتند. در عین حال در سطح شهر و بنا به تقاضایی که وجود داشت، بیشترین منبر برای وعظ و خطابه در این حوزه متعلق به ایشان بود. در کنار اینها مطالعات زیادی در حوزههای مختلف و از جمله اخبار روز و کتابهای مختلفی که منتشر میشد، داشتند.شاید بتوانم بگویم در آن سالها خیلی متوجه چنین موضوعی نبودم و بنا به شرایطی که وجود داشت، یک زندگی معمولی را طی میکردم اما بعدها و هرچه از آن دوران گذشت، متوجه شدم که آن دوران و نفسدرنفس بزرگان داشتن، چه تاثیرات مهمی در روحیه، روش و منش من در زندگی داشته و دارد؛ کسانی که دغدغهها، مسائل، دلمشغولیها و در کنار آن مشکلات و گاه ابتلاهایی مهمی نیز دارند که همه درسآموز و تاثیرگذار است. امری که میتواند درس بزرگی داشته باشد که علاوه بر تاثیرپذیری کودکان، تاثیرگذاری بزرگان نیز باید مورد توجه قرار گیرد. پدر با بزرگان زیادی ارتباط داشتند؛ از جمله دومین شهید محراب، آیتا... سید اسدا... مدنی که در نجف با ایشان آشنا شده بودند و این ارتباط بعدها و قبل از انقلاب که ایشان به دلایلی به همدان آمدند نیز حفظ شده بود و معمولا هفتهای یک بار به منزل ما میآمدند. این رفتوآمدها در کنار دیگر فعالیتهای ایشان فضایی را ایجاد کرده بود که من هم در کنار این بزرگان ترجیح و علاقهام این بود که بر عکس دوستان و همسن و سالهایم که بهدنبال بازی و سرگرمی در کوچه و خیابان بودند، به بهانه بردن آب و چای و دیگر چیزهایی که برای اینگونه مجالس لازم بود، وقتم را در چنین فضایی بگذرانم. البته به موقعش به کوچه و خیابان و بازی و کشف محیط هم پرداختم که به آن اشاره خواهم کرد. باید اشاره کنم که بهرغم مانوس بودن با کتاب، روزنامه و مجله که در خانه ما فراوان بود، خیلی اهل درس و مشق و مدرسه نبودم. موضوعی که نهفقط از آن پشیمان نیستم، بلکه خوشحالم و الان هم آن را به دیگران توصیه میکنم، گرچه ممکن است بعضی از خانوادهها آن را نپسندند و بگویند؛ یعنی چه که بچه نباید خیلی اهل درس ومشق و مدرسه باشد.این درحالی است که با وجود چنین موضعی به معلمی علاقهمند بودم و آن را بهعنوان تنها حرفه و شغل حرفهایام انتخاب کردم و همین حالا هم گاهی با خودم فکر میکنم اگر معلم نمیشدم، واقعا چه کاری باید انجام میدادم.
موضوع جالب شد! یعنی شما خیلی با درس و مدرسه، حتی در دوران کودکی خیلی رفیق و مانوس نبودهاید اما شغل معلمی را با علاقه و هدف انتخاب کردهاید!
همینطور است. وقتی با خودم فکر میکنم، میبینم جزو معدود کسانی هستم که اتفاقی معلم نشدهام. شاید لازم باشد توضیح بدهم منظورم از اینکه خیلی اهل درس و مشق و مدرسه نباشیم، چیست؟ روش و منش معلمیام همیشه این بوده است که دانشآموزانم به آنچه در کتاب درسی، مدرسه و نظام رسمی آموزشوپرورش ارائه میشود، بسنده نکنند، زیرا در چنین صورتی خود را از دنیای بزرگ دیگری که ورای مدرسه وجود دارد محروم میکنند؛ یعنی اگر ما بتوانیم با شکستن ابهت کتاب درسی و نه حفظ آن، کاری کنیم که بچهها هزاران کتاب دیگر را بخوانند، دانشآموز خواهد توانست با خواندن و ممارست در تحصیل و استفاده از همه ظرفیتهایی که وجود دارد، رشدی همهجانبه و متوازن داشته باشد. من معلم ادبیات بودم و در کنار آن دروس تعلیماتدینی و بینش اسلامی تدریس میکردم و این فرصتی مناسبی بود تا بتوانم نسبت به معرفی کتاب به دانشآموزان و تشویق آنان به خواندن و مطالعه قدمهای کوچکی بردارم که برای تحقق این هدف از هر فرصتی استفاده میکردم و میدیدم که بچهها اگر با لذت کتابخوانی و مطالعه آشنا شوند، حتما به کتاب درسی و آنچه در مدرسه به صورت رسمی و عادت ارائه میشود، بسنده نخواهند کرد.
پس شما با هوشمندی و تجربهای که داشتید، طعمه خوش آب و رنگ را میانداختید و بچهها صید کتاب میشدند؟
بله! و جالب این که بعد از آن این بچهها بودند که دنبال من میآمدند و میخواستند که آنها را با کتابهای مناسب سنشان و کتابهای جالب و خواندنی بیشتر آشنا کنم. باید اشاره کنم در دوران دبیرستان تعداد کتابهای کتابخانه شخصی من بیش از سه برابر کتابهای کتابخانه دبیرستانی بود که در آن درس میخواندم. هر وقت هم تقاضایی از سوی همکلاسیها و حتی همکاران برای کتابی وجود داشت، آن را از کتابخانه خودم یا بازار در همدان، تهران یا قم تهیه میکردم و به دستشان میرساندم. درخصوص دانشآموزان سعی میکردم آنچه را که دوست داشتم پیدا کنم، مثلا اگر دانشآموزی به ورزش، هنر، موسیقی، شعر و... علاقه داشت، کتابهایی را در زمینه علائق آنها پیدا و معرفی میکردم.
خودتان چگونه و تا این حد با کتاب مأنوس شده بودید! آیا همه کتابهایی که میخواستید در همدان پیدا میشد؟
گرچه از همان کودکی کنجکاوی فوقالعادهای داشتم اما وقتی به دوره دبیرستان رسیدم، هفته در میان و روزهای پنجشنبه و جمعه به قم و تهران میآمدم. در قم به برخی جلسات و کلاس درس بعضی از بزرگان مثل درس خارج آیتا... معصومیهمدانی میرفتم و ضمنا مطبوعات و کتابهای مذهبی را سراغ میگرفتم و اگر چشمم را میگرفت، میخریدم. هفتهای که به تهران میآمدم، چون فضای آن روشنفکرانهتر بود و گروههای فکری بیشتر و متنوعتری داشت، به برخی مطبوعات آن روز سر میزدم. سراغ برخی بزرگان، نویسندگان و افرادی که به آنها علاقهمند بود میرفتم و ضمنا کتابهای جدید یا کتابهایی را که خودم نیاز داشتم یا سفارش تهیه آن برای همکلاسیها و معلمان را داشتم، تهیه میکردم. ضمن اینکه فیلم و تئاتر میدیدم، سری به موزه هنرهای معاصر میزدم و دیداری از کتابخانههای مطرح مثل کتابخانه ملی، کتابخانه مجلس و برخی مراکز مهم نشر داشتم.
شما تا اینجای صحبت به دو موضوع اشاره کردید که میتوان گفت اینها زمینه موفقیت افراد را تسریع میکند. یکی نفس حق بزرگان است که این بزرگان علاوه بر علمای دینی و افراد اندیشمند و صاحب نظر میتواند شامل یک معمار موفق، مکانیک شریف و حرفهای، نقاش خلاق، مغازهدار بااخلاق و درستکار، معلم متعهد و کاردان یا هرکسی باشد که رفتار و عمل و نظرش در دیگران تاثیرگذار است. بحث دیگر هم جستوجوگری است که اشاره کردید رشد و تقویت جستوجوگری و فراهم کردن فضای کنجکاوی وتلاش برای آموختن وبیشتر دانستن میتواند درتربیت وساخت شخصیت فکری افرادخیلی مؤثر باشد اما بهنظر میرسد در عین رعایت ادب و رعایت احترام بزرگان، خودتان کودکی پرشر و شوری داشتهاید که مایلیم در این مورد بیشتر بشنویم.
بله! با آنکه خیلی مبادی آداب و اهل احترام و حفظ حرمت بزرگان بودم، از یک دورهای سخت به شناخت محیط اطرافم علاقهمند شدم. محیطهای اجتماعی و خانوادگی بهگونهای بود و شاید الان هم بتوانم بگویم هست که خانوادهها بهخصوص در دوران کودکی خیلی مراقب فرزندان خود هستند. برای من و همسن و سالانم نیز اینگونه بود؛ یعنی وقتی بازی میکردیم، باید از فاصلهای معین تا در منزل جایی نمیرفتیم یا اگر خودمان مسیر رفت و برگشت مدرسه را طی میکردیم که در مورد اغلب همسن و سالانم اینگونه بود، رسم این بود که مسیر خاص و معینی را برویم و برگردیم. من هم همینگونه رفتار میکردم اما واقعیتش آن بود که سخت علاقهمند بودم بدانم در کوچه پسکوچههای شهر چه میگذرد. خاطرم هست که از کلاس سوم دبستان بود که علاقه و شوقی وصفناپذیر و غیرقابل کنترل در خودم برای کشف محیط اطراف حس کردم. همین شد که تصمیم گرفتم راه بازگشت از مدرسه را از مسیرهای دیگری طی کنم. موضوعی که گاه من را به کوچه و خیابانهایی میکشاند که برای کودکی در آن سن و سال ناآشنا بود و تصور میکردم گم شدهام. شرایط سختی پیش رویم قرار میگرفت و واقعیتش میترسیدم. اما راهی را آمده بودم و باید به خانه برمیگشتم.منزل ما در محلهای بود که چند مسجد و مکان معروف در حوالی آن قرار داشت و من اسم آنها را میدانستم. وقتی مستاصل و گریان کسی به کمکم میآمد، با دادن همان نشانیها بالاخره خانه را پیدا میکردم. چیزی که البته پایان ماجرا نبود، چون با نزدیک شدن به منزل، چشمان نگران مادر و قامتی از مهر و صفا که لحظات سختی را در انتظار بازگشت فرزند گذرانده بود، من را به خود میآورد که دیگر چنین کاری نکنم. البته این قرار با خودم دیری نمیپایید و فردایش در پی دیدن و کشف کوچه و خیابانی دیگر، راه بازگشت از مدرسه به مسیرهایی منتهی میشد که ممکن بود گم شوم و اشکمم دربیاید. اما انگار این کنجکاوی و نیروی کشف و بیشتر دانستن، قوهای بود که از اختیارم خارج بود و تا امروز هم هیچگاه نتوانستهام بر وسوسه سفر و رفتن و دیدن غلبه کنم.
انگار این سفرهای با اجازه و بیاجازه که از کوچه پسکوچههای همدان شروع و بعدها به اقصی نقاط جهان تسری پیدا میکند، بخش مهمیاز دوران کودکی، نوجوانی و جوانی شما را تشکیل میدهند که به نظر میرسد بیان آن میتواند جذاب باشد. در این مورد بیشتر بگویید.
شاید بتوانم بگویم که این سفر در سفر، یعنی سفر در زندگی که خود سفری از تولد تا وداع با این جهان است، برای من به ماجرایی خاص تبدیل شده است. چون بعد از دوران دبستان و با ورود به دوران دبیرستان و دوران دانشجویی، سفر، بخش مهمیاز زندگی من شد. یعنی از دوره دبیرستان به بعد نوبت این فرا رسیده بود که بعد از کوچه پسکوچههای همدان، به فکر کشف و دیدن کوچه پسکوچههای ملایر و شهرستانهای همجوار و بعد از آن، شهرهای نزدیکتر و در ادامه به دنبال دیدن کل ایران افتادم. واقعا قبل از آن که به سربازی بروم، یک دور به همه استانهای کشور به جز سیستان و بلوچستان - که گمان میکردم جذابیت زیادی ندارد و البته موضوعاتی مانند ناامنی، مواد مخدر و ... در باره آن مطرح بود - سفر کردم.سفری که در این حد متوقف نشد و بعدها که شرایطش فراهم شد، کوچه پسکوچههای کراچی، استانبول، دوشنبه، بیروت و ... را هم در برگرفت و هنوز هم به دنبال آن هستم که فرصتی دست دهد تا در کوچه و خیابانی در شهر و کشوری دور و نزدیک در زیباییها و جذابیتهای طبیعی و الهی جهان زیبای هستی، غرق و سرشار از حس تمامنشدنی دیدن و شنیدن و آموختن شوم. این را هم باید اشاره کنم که به اشکال مختلفی از جمله شناسایی مقاصد سفر، پیدا کردن دوستانی که گاه طرح دوستی مکاتبهای فرصتش را فراهم میکرد یا استفاده از فرصت اردوهای عمران ملی و... تلاش میکردم بهره کافی و وافی از سفرهایم ببرم؛ سفرهایی که دیدار با بزرگان دینی، اندیشمندان، شاعران، نویسندگان و... یکی از هدفهای اصلی آن بود. این سفرها دیگر برایم خطر گمشدن را در پی نداشت، زیرا آنقدر بزرگ و باتجربه شده بودم که راه خانه را گم نکنم اما خیلی هم بیخطر و ماجرا نبود.بهعنوان نمونه در سفری که برای دیدار با آیتا... قاضی طباطبایی به تبریز داشتم و قرار بود با کمک آقای خسروشاهی ایشان را ببینم، گرفتار نیروهای امنیتی و ساواک شدم و کارم به شکنجه و کتکخوردن کشید. دلیلش را نمیدانم ولی آنها مصرانه از من میخواستند تا اسلحهام را تحویل بدهم. گیج شده بودم کدام اسلحه؟ پاسخش برای من روشن بود، چون اصلا اسلحهای در کار نبود ولی آنها تا مرز شکستن استخوانهای دستانم پیش رفتند، به گونهای که هنوز و بعد از گذشت نیمقرن، با کمترین سرمایی، درد ناشی از آن بیمرامیها و نامردمیها سراغم را میگیرد. آن ماجرا با لگدی که بر کمرم نشست و با صورت به میان جوی پرلجن کنار خیابان پرتابم کرد، به پایان رسید اما تا مدتها سایه شوم تعقیب را پشت سر خودم حس میکردم و کامم تلخ میشد. موضوع سفر برای من داستانی پر از هیجان و سرزندگی و البته قصهای پر از آب چشم است که بیان آن مثنوی صدمنکاغذ میشود، بگذریم.
اشاره کردید که انگیزه و علاقهای به دیدن استان سیستان و بلوچستان نداشتید، آیا هیچوقت فرصتی شد که به این استان بروید، چون با وجود گذشت سالها هنوز هم چنین نظری هست که انگار آن استان چیز زیادی برای دیدن ندارد!
اتفاقا به دلایل این ماجرا که باعث شده بود در سفر به ایران، استان سیستان و بلوچستان را خط بزنم، اشاره کردم اما بعد از انقلاب بهانه و فرصتی شد که بیشترین و بابرنامهترین سفرها را به این استان داشته باشم. یعنی توفیقی حاصل شد که با جمعی از شعرا و نویسندگان کودک و نوجوان ۱۰ تا ۱۵ سالی ــ بهجز سالهایی که در ایران نبودم ــ بهطور متوالی و در هر سال یک هفته کامل به سیستان و بلوچستان برویم. برنامه هم این بود که برای بچههای شهرهای مختلف، برنامههای شعرخوانی و قصهگویی داشتیم. ضمن اینکه در این برنامهها مسابقات و برنامههای مفرحی هم انجام میشد و به بهانههای مختلف اقلامی مانند لوازمالتحریر، لباس و... به بچهها هدیه داده میشد. یعنی در مجموع جبران آن نرفتن به سیستان و بلوچستان در مقطعی که به همه ایران سفر کردم، در این فرصت و توفیقی که حاصل شد، صورت گرفت. خوشبختانه فرصت مغتنمی بود و موجب شناخت بیشتر ما و برقراری ارتباطاتی وثیق و ماندگار شد. به گونهای که ما هنوز هم با عبدالحکیم بهار که در راهاندازی کتابخانههای محلی فعالیتهای ارزشمندی داشتند، ارتباط داریم و اخیرا هم که در تعطیلات عید به دیدارشان رفتیم، شنیدم که در حال ساخت مدرسهای بزرگ برای بچهها با استفاده از کمکهای دولتی در روستای رمین هستند.جالب است که وقتی دقت میکنیم در سیستان بلوچستان و خراسان بزرگ، انگار بچهها و افرادی که ممکن است سوادنداشته باشند از نوعی فرهیختگی و جهانبینی نیز برخوردارند. به نظر میرسد آن انرژی که استعمار به مدت ۴۰۰ سال برای محروم کردن این منطقه از سرمایههای فرهنگی آن مانند شاهنامه گذاشت و آن را به مرتعی بی آب و علف و کویری تبدیل کرد، هنوز هم جریان دارد. متاسفانه هنوز هم ما به این ظرفیت و سرمایه بیاعتنا هستیم. انگار غفلت عجیبی ما را فرا گرفته که پایانی هم ندارد. نمونه روشن آن هیرمند است. شریان وجودی سیستان و بلوچستان که با تحقیقات و بررسیهای صورت گرفته اخیر ابعاد فاجعهآمیز آن روشنتر شده است. یعنی مشخص شده در حکومت دست نشانده سابق افغانستان، حقابه هیرمند به سوی ایران جاری میشده است، اما قبل از رسیدن به ایران با مسیرهای انحرافی که ایجاد کرده بودند، راهی بیابان و کویر شده و به مقصد نمیرسیده است و این امر با عکسهای هوایی که توسط مستندسازان گرفته شده، ثابت شده است. به این موضوع هم اشاره کنم که علاوه بر آن جلسات، در اردوهای دانش آموزی که از سوی وزارت آموزش و پرورش صورت میگرفت، به اتفاق آقای دکتر سنگری حضور پیدا میکردیم که اثرات فراوانی داشت و بسیاری از افرادی که استعدادهای آنها در زمینههای مختلف شناسایی و تقویت میشد، اکنون در جاهای بسیاری حضور دارند و منشا اثر هستند. یکی از آنها همکار شما آقای آرش شفاعی است که امروز در روزنامه جامجم قلم میزنند و موفق هستند. این اردوها که از سوی امورتربیتی برگزار میشد، از دوره اول ریاست جمهوری آقای خاتمی دچار سرنوشت غمانگیزی شد که مسیر دیگری را برای این فعالیتها رقم زد. ماجرا هم این بود که رئیس جمهور در آغاز سال تحصیلی ۱۳۷۶ در دبستان استقلال در روستای زلزله زده بنمار در ۳۵ کیلومتری جنـوبغرب اردبیل از دانشآموزان کل کشور خواست که با پاسخ به دو سوال «عوامل و موانع استقرار قانون در جامعه» و «علت حضور نیروهای بیگانه و راههای بیرون راندن آنان از منطقه» به مسئولان کشور راه حل و پیشنهاد ارائه دهند. اتفاقی که به طرح بنمار معروف و باعث شد همه فعالیتهای ارزشمند اردوهای دانشآموزی مانند شعر، قصه، داستان، قرآن و نهجالبلاغه، سرود، فعالیتهای ورزشی و ... تحت تاثیر آن قرار گیرد و به حاشیه رانده شود. یعنی با ندانم کاری برخی مسئولان امور تربیتی آن همه فعالیتهای هدفمند و موثر و تاثیرگذار از بین رفت و این طرح جایگزین آن شد.به نظرم ندانم کاری تعبیری خوشبینانه است، اما مانند همان مورد هیرمند که آب را در بیابان رها میکنند، به نظر میرسد سلسلهای از ارتباطات و افراد پشت این ماجرا هستند. چون اگر زمینه حذف امورتربیتی و بعد هم احیای کم رونق آن فراهم نشده بود، بعدها فضایی برای طرح سند۲۰۳۰ایجاد نمیشد که بخواهد این همه حاشیه ایجاد کند. به طور طبیعی من هم مانند هرفرددیگری مواضع خاص سیاسی خودم را دارم اما چون هیچ ارادت و دشمنی با چپ وراست ومیانه ندارم وبرای این که این حرف سیاسی تلقی نشودبه سابقه و زمینه کمرنگ شدن این فعالیتها اشاره کردم. ضمن این که اعتقاد دارم نیت آقای خاتمیاین نبود که طرح آن پرسش به چنین وضعیت و مسیری منجر شود، چون بعد از طرح این پرسش برخی بادمجان دور قاب چینهای آن دوره برای خوشایند ایشان، این بحث را که یقین دارم با چنین نیتی بیان نکردند، تبدیل به یک طرح مادامالعمر کردند. به نظرم تا آخر هم آقای خاتمی متوجه نشد چه اتفاق بدی در این مورد رخ داده است.
انگار گلوگاه هم همین جا و دراین متوجه نشدنها و نشانی غلط دادنهاست!
بله! ما هم خیلی جاها فریاد زدیم و آن را نقد کردیم. ضمن اینکه منتظر بودیم بعد از دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی، این فعالیتها به ریل اصلی و اثرگذار خود برگردد که نهفقط این گونه نشد، بلکه بر اساس اطلاعی که پیدا کردیم به تکلیف و روشی ثابت در چارت تشکیلات ریاست جمهوری تبدیل شد که بعدها با نام پرسش مهر ادامه یافت و ظاهرا به امر ثابت و دستور کار روز اول مهر روسای جمهوری تبدیل شده است. کاری که باعث شد لطمه زیادی به ادبیات و هنر ما وارد کند. جالب است اگر کمی دقت کنیم، عین این سیاست در دوره پهلوی برای حذف مکتبخانهها اتفاق افتاد. ما در آن دوره مشکلی به عنوان بیسوادی نداشتیم، شاید بیمدرکی مسأله بود اما با وجود این مکتبخانهها در روستاهای ایران، بچهها قرآن میآموختند و سواد اندکی داشتند و امورشان را میگذراندند. مدعایشان هم این بود که ما سپاهدانش را راهاندازی کردهایم و نیازی به این مکتبخانهها نیست.آن دوره نیز در حالی این کار انجام شد که تعداد اندکی سپاه دانش داشتیم اما ناگهان همه مکتبخانهها را تعطیل کردیم و شد آنچه که مشابهش را دوباره شاهد هستیم. حرف خیلی زیاد است و اگر بخواهیم ادامه دهیم، ساعتها زمان لازم داریم اما چون علاقه شما و برخی از تجارب زیسته شما در شبه قاره و بهخصوص پاکستان و شهرکراچی است، میخواستم از تعلق خاطر ساکنان آن اقلیم به ایرانیها و فرهنگ ایرانی بپرسم. شاید عملیات اخیروعده صادق که در پاسخ به تعرض اسرائیل به کنسولگری ایران در دمشق اتفاق افتاد و برخی مناطق اسرائیل مورد هجوم موشکها و پهپادهای ایران قرار گرفت، بهانه خوبی باشد که با توجه به آن به این سؤال پاسخ داده شود. من بخشهای کوتاهی از این واقعه و اصابت موشک به برخی نقاط را در تلویزیون خودمان دیدم که در پسزمینه آن هم فریادهای صلوات، یا حسین و ا...اکبر شنیده میشد و نشان از خوشحالی مردمانی داشت که شاهد عبور این پهپادها بودند. همین مسأله نشان میدهد که این شوق و علاقه و ارادت، بسیار بالاست. در عین حال به نظر میرسد ما نتوانستهایم از این ظرفیتها استفاده لازم را ببریم. درهمین ارتباط و در تجربهای که داشتم، در حمایت از مواضع سیاسی و ارزشی مطرح شده در ایران و مثلا مطالبی که در نماز جمعه در ارتباط با مبارزه با استکبار مطرح میشد، در پاکستان و شهرکراچی که شاهد راهپیماییهایی بودیم که شاید برای ما در ایران غیرقابل تصور باشد، اتفاقاتی که بخصوص در آن سالها که ایران درگیر جنگ بود و رسانهها نیز اینگونه به روز و مجهز نبودند، خیلی در کشور منعکس نمیشد. امری که الان هم با همه پیشرفتهای فنی و تجهیزاتی، به شکل کامل و حرفهای صورت نمیگیرد و صداوسیما هم در این خصوص عملکرد درخشان و قابلقبولی ندارد. با کمال تاسف هنوز هم ما از وسعت و گستردگی اتفاقاتی که در جاهای مختلف و ازجمله پاکستان که موضوع صحبت ماست، رخ میدهد آنچنان که باید، خبر نداریم و بدتر از آن این که شناختی از همدیگر نداریم. در دهه ۶۰ که من به کراچی رفتم این شهر را خیلی مدرن و تمیز یافتم و خلاف آنچه را تصور میکردم، نشان میداد.جالب است که اهالی کراچی هم از من میپرسیدند آیا خیابانهای شما در ایران آسفالته است؟! غفلتی دوطرفه، ناشی از عدم شناخت در دو کشوری که همسایه و هممرز هستند و واقعا مایه تاسف و نشانگر کمکاری سیستمهای ارتباطی، دیپلماتیک و فرهنگی ماست. در همین زمینه باید به رایزنیهای فرهنگی ایران در خارج از کشور اشاره کنم که یا انتخابهای درستی انجام نمیشود و اگر هم انتخاب خوبی بشود، مثلا فرد استاد دانشگاه است و جایگاه علمی مهمی دارد، اما این دلیل نمیشود که بتواند نماینده فرهنگی موثر و کارآمدی باشد. من فردی را سراغ دارم که به عنوان دبیر ادبیات به ترکیه اعزام شده و محل خدمتش هم آنکارا بوده است، ولی در مدت سه سالی که در آنجا بود برای یک بار هم به قونیه و دیدار مزار مولانا که فاصله زیادی با همدیگر ندارند، نرفته است. واقعا از چنین فردی میتوان انتظار نگاه و کار فرهنگی داشت؟ ضمن این که با بزرگانی ملاقات کردم و گاهی مواجههای با مردمی داشتم که علاقه و شوق زیادی به زبان فارسی و کشور ایران داشتند؛ موضوعی که فقط مختص پاکستان و کراچی نیست ودرهمه کشورهای همسایه مانند ترکیه، تاجیکستان، هند، عراق و...که به نوعی حوزه تمدنی ایران بزرگ به حساب میآیند، مصداق دارد و علاقهمندی به زبان فارسی و کشور ایران را میتوان بخصوص در بین مردم این کشورها دید و حس کرد. ظرفیت و پتانسیل بزرگی که باید از آن بهره گرفت و از آن صیانت کرد.
از حضور شما در این برنامه سپاسگزارم.
به رغم مانوس بودن با کتاب و روزنامه، خیلی اهل درس و مشق و مدرسه نبودم اما به معلمی علاقهمند بودم و آن را بهعنوان تنها حرفه و شغل حرفهایام انتخاب کردم.
روش ومنش معلمیام این بوده است که دانشآموزانم به آنچه در کتاب درسی و مدرسه و نظام رسمی آموزش و پرورش ارائه میشود، بسنده نکنند!
اگر با شکستن ابهت کتاب درسی کاری کنیم که بچهها هزاران کتاب دیگر را بخوانند، با خواندن و ممارست در تحصیل و استفاده از همه ظرفیتهایشان، رشدی متوازن خواهند داشت.
بچههااگربالذت کتابخوانی ومطالعه آشناشوند،به کتابدرسی وآنچه درمدرسه بهصورت رسمی وعادت ارائه میشود،بسنده نمیکنند.
طرح «بنمار» باعث شد فعالیتهای ارزشمند تربیتی مدارس به حاشیه رانده شود. با ندانمکاری برخی مسئولان امور تربیتی، آن همه فعالیت ارزشمند از بین رفت و این طرح جایگزین آن شد.
در پاکستان با بزرگانی ملاقات کردم که علاقه زیادی به زبان فارسی و ایران داشتند؛ موضوعی که در کشورهای همسایه ایران که بهنوعی حوزه تمدنی ایران فرهنگی به حساب میآیند، مصداق دارد.
علاقهمندی به زبان فارسی و کشور ایران در بین مردم کشورهای ایرانفرهنگی، ظرفیت بزرگی است که باید از آن بهره گرفت و
صیانت کرد.
پدرم با بزرگان زیادی و ازجمله دومین شهید محراب آیتا... سید اسدا... مدنی آشنا بودند و این ارتباط بعدها و قبل از انقلاب که ایشان به همدان آمدند، نیز حفظ شده بود.