به حمام رفت و با جسد دو پسرش روبه روشد که گلویشان بریده شده بود.روز بعد ازاین جنایت، مش رحیم سراغ استوار سعیدی رفت و خبرداد دخترش برای دیدن نامزدش به شهررفته و دو روز گذشته اما برنگشته است. پسرش هم چند روزی است با عروسش به ماه عسل رفتند و خبری از آنها هم نیست. استوار به مش رحیم قول داد فردا موضوع ناپدید شدن دخترش را پیگیری کند.
هوا هنوز گرگ و میش بود که سمند پلیس مقابل خانه استوار سعیدی توقف کرد و سربازی از آن پیاده شد. زنگ در خانه را زد و برای فرار از سرمای سحرگاهی، خودش را پشت فرمان رساند و یقه بارانیاش را بالا داد. با بیرون آمدن استوار از خانه خواست پیاده شود که سعیدی با اشاره دست به او، خواست داخل ماشین بنشیند. همیشه عادت داشت کنار راننده بنشیند اما این بار روی صندلی عقب نشست تا در طول مسیر یک بار همه چیز را چک کند تا موردی در گزارشش از قلم نیفتاده باشد. عکس صحنه قتل، جسد بچهها را داخل پاکت و با بقیه مدارک و گزارش اولیه را داخل پوشه گذاشت. عقربههای ساعت شش صبح را نشان میداد که وارد دفتر سرهنگ شد. رئیسپلیس در حال صحبت با مرد جوانی بود. استوار احترام نظامی گذاشت و با اشاره سرهنگ، رو به روی مرد جوان نشست. پوشه را از استوار گرفت و شروع به خواندن گزارش و مشاهده عکس اجساد کرد.سکوت سنگینی در فضای اتاق حاکم شده بود. سرهنگ، پوشه را بست و همانطور که آن را به مرد جوان میداد، رو به استوارگفت: سروان حسینی از افسران تیزهوش اداره آگاهی هستند و قرار است به صورت تخصصی روی این پرونده کار کنند. همه امکانات را بسیج کنید تا قبل از اینکه ماجرا رسانهای بشه، قاتل رو دستگیرکنید.بعد سه نفری یک بار آنچه رخ داده بود را مرور کردند. از اتاق سرهنگ که بیرون آمدند، استوار از افسر جوان خواست برای بررسی شکایت مشرحیم سری به خانه نامزد او بزنند. در طول مسیر هم ماجرای دختر و پسر مش رحیم را تعریف کرد. به مقابل خانه که رسیدند، استوار پیاده شد و زنگ خانه ویلایی دو طبقه را زد. زنی خوابآلود در خانه را باز کرد و با دیدن استوار، خواب از سرش پرید.
- سلام سرکار، چی شده این وقت صبح؟
استوار که متوجه ترس زن میانسال شده بود، گفت: آمدهام دنبال میلاد و نامزدش.
بعد هم برای اینکه فضا را عوض کند، با نیشخندهای ادامه داد: زیادی تنها بودن و الان اومدم نرگس رو ببرم خونه.
زن صاحبخانه چادر را روی سرش جا به جا کرد و در جواب استوار گفت: من نمیدونم منظورتون کی هست. من طبقه بالا یه اتاق و آشپزخونه دارم که روزانه اجاره میدم. الانم خالیه. دیروزم خالی بود... .
استوار با تعجب وسط حرفش پرید وگفت: من دنبال یه دختر هستم که دو روزه گم شده. نامزدش تو این خونه زندگی میکنه و آخرین بار اومده اینجا نامزدش رو ببینه. پس اگر دنبال دردسر نیستی، واقعیت رو بگو.
-دورت بگردم من هم واقعیت رو گفتم. میخواید برید داخل رو بگردید یا ازهمسایهها پرسوجو کنید. من اینجا رو روزانه اجاره میدم و هیچ وقت کسی به اسم میلاد مستاجرم نبوده. تازه حلال و حروم سرم میشه و فقط آدمایی که با هم نسبت دارن رو راه میدم.
استوار به سمت در قدم برداشت و زن خودش را از مقابل ورودی خانه کنار کشید. نگاهی به طبقه پایین و بالای خانه انداخت اما به نظر میرسید، زن صاحبخانه راست گفته. حالا پرونده گم شدن نرگس هم برای خودش ماجرایی شده بود.
ناراحت، داخل ماشین نشست. افسر جوان فهمید اتفاق خوبی نیفتاده و صبر کرد تا خود استوار ماجرا را بگوید. استوار ابتدا زیر لب زمزمه میکرد و بعد تن صدایش بالاتر رفت: «اگه نرگس اینجا نیومده، کجا رفته؟ اصلا این میلاد کی هست؟ چرا درباره خونهش دروغ گفته؟ چه جوابی به مشرحیم بدم؟»
افسر جوان سعی کرد کمکی به استوار برای پیدا کردن جواب این پرسشها کند: « شاید از خونه فرارکرده؟»
- جناب سروان تو با منطقه ما آشنا نیستی. از این حرفها و کارها اینجا نداریم. نرگس جونش برای مشرحیم میرفت؛ محاله این کار رو کرده باشه. من که به ماجرا مشکوکم و فکر میکنم هر چی هست، زیر سر میلاده. باید اونو پیدا کنم.
دوباره سکوت درماشین حاکم شدوتابه مقصد برسند، هردوغرق درافکارخود بودند. استوار به سرنوشت نرگس فکرمیکرد و سروان حسنی به دنبال راهی برای دستگیری قاتل بود. وقتی به پاسگاه رسیدند قرار شد حسینی همراه سربازی به محل قتل بروند و آنجا را بررسی کنند. استوار هم اول به خانه مشرحیم برود و ماجرا را به او اطلاع بدهد تا اگر شکایتی دارد، به پاسگاه بیاید. بعد هم سراغ زینت برود و او را برای بازجویی به پاسگاه بیاورد.