سیدحسین امیرجهانی فیلمنامه را نوشته و سیدحامد حسینی آن را تهیه کرده است. در این سریال خطوربطی با رمان «اربعین طوبی» میبینیم که در نوشتار پیشرو به آن پرداختیم.
برگ اول
قصه سریال از چه قرار است؟
سریال طوبی در ۵۰ قسمت پخش میشود. در این قصه علاوهبر تاریخ ایران، شاهد پیوند ملت ایران و عراق و نقطه وصل آنان یعنی، عشق به اباعبدا...حسین(ع) هستیم.
سعید سلطانی در گفتوگویی که با جامجم داشته است درباره قصه سریال بیان میکند: شخصیت اصلی ما دختری است که در تهران زندگی میکند و بهدلیل اتفاقاتی که از دهه ۵۰ تا دهه ۸۰ رخ میدهد و اتفاقی برای این دختر و خانوادهاش در دهه ۵۰ میافتد، مجبور میشوند که ایران را ترک کنند و به عراق بروند.درواقع مجموعه اتفاقاتی که تا دهه ۸۰برای این خانواده شکل میگیرد، در این سریال روایت میشود.
سیدحسین امیرجهانی، طراح و فیلمنامهنویس مجموعه طوبی هم در گفتوگو با جامجم با بیان اینکه موضوع اصلی پرداخت این مجموعه خانواده است، گفت: ما در این مجموعه به بهانه یک رابطه عاشقانه و یک رابطه خانوادگی به بخشی از تاریخ معاصر ایران و عراق ورود و قصه اربعین را روایت کردیم. سابقهای را که اربعین در ۴۰-۳۰سال گذشته در ایران و عراق داشته، براساس آن فیلمنامه نوشتیم که از طراحی تا نگارشاش حدود ۱۶ماه به طول انجامید.
برگ دوم
اربعین طوبی از چه میگوید؟
رمان «اربعین طوبی» را سیدمحسن امامیان نوشته و انتشارات کتاب جمکران راهی بازار کرده است. داستان کتاب که برگزیده «جایزه جهانی اربعین» شده، قصه زنی شیعه را روایت کرده که در مسیر پیادهروی اربعین، قصه زندگی خود را بازگو میکند. میشود گفت که امامیان زندگی پرحادثه این شخصیت را بستر مناسبی برای روایت گذشته و حال دوسرزمین ایران و عراق دیده که پیوندهای فرهنگی و مذهبی بسیاری دارند.متن داستان این کتاب ۴۰ گام دارد و در هر گام با دستمایهقراردادن داستان زمان حال طوبی و پیادهروی او به سمت کربلا با رجوع به گذشته، نوجوانی، جوانی و میانسالی او که دربردارنده حالوهوای بخشهایی از تاریخ معاصر ایران و عراق است، روایت میشود. این داستان برگرفته از واقعیت است.
برگ سوم
بخشی از کتاب
«خانه عبدا...،خانه بزرگی بود اما همانروز اول دلم برای همه کودکیم تنگ شد.خوب شد مامانی همراهم آمده بود و الا دقمرگ میشدم. مامانی حالوروزش از من بدتر بود و یک هوس زیارت سرپا نگهش میداشت. روز سوم شد و هوویم پا به خانهاش نگذاشت. مامانی حالش دست خودش نبود. هروقت اینطوری میشد، مینشست پای چرخ خیاطیاش و هی میدوخت و هی میدوخت تا خستگی جای فکر و خیالش را بگیرد.اما اینجا فقط میبایست دور خودش بچرخد. دو پر چادرش را گرهزد به کمرش، یک یاعلی محکم گفت و خانه را آبوجارو کرد. عبدا... که برگشت کلی شرمنده شده بود و میخواست دست مامانی را ببوسد اما هنوز بینشان یک کوه یخ آبنشده فاصله بود. عبدا... با زبان بیزبانی به مامان فهماند که زن اولش فعلا روی پاشنه لج افتاده و قصد آمدن ندارد. مامان خندهای کرد و بعد به آذری چیزهایی گفت که عبدا... نفهمد.
مضمون حرفهای ترکی مامانی این بود:
به ما گفته بودند عراقیها مهمان نوازند. این بود رسمش؟ خودتان از خودتان چهارتا چهارتایش را میگیرید حالا چه شده برای ما ناز و کرشمه میآیید؟ دختر یتیممرو سپردم به زینبخاتون. ابالفضل بزنه به کمر هرکیباهاش بد تا کنه….
عبدا...هرچه را نفهمید، زینب و ابالفضل را خوب فهمید. با همان فارسی نیمبندی که بلد بود، گفت: وسایلتان را جمع کنید تا بفرستمتان کربلا. دویدم چمدانم را ببندم که مامانی گفت: خودم تنها میروم. تو بمان پیش شوهرت. شاید زنش آمد. تو نباشی وهم ورش میدارد، برای خودش جولون میدهد. خیال میکند تو آمدی گردش و تفریح . بمان سر زندگیت و حقت را بگیر...»