استفان پسری مرموز و پررمزورازاست که از مدرسه بنت،مدرسه تربیت کشیش، اخراج شده است وبهخاطر وضعیت حساس خانواده مجبور میشود پیش عمهاش «مری» در فلینگ ساکن شود.استفان رفتارهای عجیبی دارد و به مجسمهسازی با گل علاقه زیادی نشان میدهد. زمانی که پدر اوماهونی، استفان را با دیوید آشنا میکند، استفان افکاری شرورانه در سر میپروراند. او درصدد است که از روح پاک دیوید برای مقاصد شوم خود استفاده کند تا مجسمههای گلیاش را جان ببخشد.دیوید آلموند، نویسنده کتاب با قلم بینظیرش خواننده را بهراحتی در همان صفحات اولیه با خود همراه میکند؛ بهطوریکه خواننده، برای ادامه داستان مشتاق باشد. قراردادن آدمی با روحی کدر و شیطانی در کنار آدمی با روحی ساده و معمولی حرکتی جسورانه است، اما وصف احوالات دیوید و استفان در کتاب چنان ظریف صورت میگیرد که میتواند خواندن این کتاب را به تجربهای خوب برای مخاطبانش تبدیل کند. شخصیت مورد علاقه من، پرت بود. پرت، معلم هنر دیوید در مدرسه است. او شخصیتی دارد که یونگ، روانشناس سوئیسی، آن را هفائستوس مینامد. پرت در طول کتاب صحبتها و دیدگاههای جالبی به هنر دارد. من این جمله پرت را خیلی دوست داشتم: «ما موجودات خلاقی هستیم اما عطشمان برای خلق و ویرانی دست در دست هم دارند و در نهایت ممکن است حاصل خلاقیت ما چیزی باشد که به طرف خود ما برمیگردد و ما را منهدم میکند.»
جلد کتاب متناسب با داستان انتخاب شده و توجه مخاطب را به کتاب جلب میکند، اما پایان کتاب، پایان ضعیفی است. با توجه به داستان جالب و متفاوت کتاب و قلم شیوای نویسنده، خواننده توقع پایان هیجانانگیزتری دارد. صرف اینکه مجسمه گلیای که استفان و دیوید به آن جان داده بودند، از بین برود و استفان از محله فلینگ فرار کند و ناپدید شود، پایانی نیست که خواننده را راضی کند، چراکه آینده استفان در کتاب، با میزان افسردگی و شرارتی که دارد باز گذاشته میشود.
در ادامه برای خواننده سؤال پیش میآید که چطور یک تکه گلی که با کلی سختی، با کلی عبادت و استفاده از جان و روح مسیح زنده شده است، بهراحتی با آب باران شسته میشود و جانش را از دست میدهد؟!
تزریق کمی ترس و هیجان میتوانست پایان مخاطبپسندتری را برای این کتاب رقم بزند. مثلا استفانی که ما در کتاب همراهش بودیم درواقع نیروی شروری است که خودش را به شکل استفان درآورد و درحقیقت استفان واقعی به شکل مرموزی کشته شد و یا اینکه شاهد این بودیم آن تکه گل جانگرفته از کنترل خارج میشد و شروع به برهمزدن نظم بشری میکرد، نه اینکه صرفا مانند یک تکه گلی بیآزار بماند. بهطورکل، دیوید داستان ما برخلاف تصوراتش دردام کسی میافتد که هیپنوتیزم میداند، مرموز است و اعتقادات مبهمی دارد. او میداند که چطور دیوید را ازدوستانش دور کند وبه سمت خودبکشاند و با در دست گرفتن اراده و اختیار دیوید داستان ما، او را تبدیل به وسیله و بازیچهای برای رسیدن به اهداف خودش کند. دیوید اصلا اهداف و کارهای او را دوست ندارد و نمیپسندد اما اگر هیپنوتیزم شده باشی، احساس اراده و اختیاری از خودت نداشته باشی، احساس کنی که افکارت توسط نیرویی بیرونی هدایت میشود تا جایی که احساس کنی توهمزدهای، آیا میتوانی در برابر آن مقاومت کنی؟!