عادتم بود یک گوشه بنشینم و منتظر بمانم که اتفاقی بیفتد یا کسی از جایی بیاید و من را مجبور کند که تجربهای جدید را به زندگیام اضافه کنم. خیال میکردم تجربهای خوب است که چشیدنش استرس نداشته باشد، تنش و فکر و خیال نداشته باشد. شما را نمیدانم اما من از راه رفتن روی لبه جدولها و گذر از خیابونی که تا حالا نرفته بودم هم میترسیدم؛ از گم شدن و برنگشتن هم!
حال که وارد دههسوم از عمرم شدهام، میدانم که قرار نیست همه چیز به آدم خوش بیاید. میفهمم که همیشه یک راه راست را طی کردن، همان انتخاب عاقلانهای نیست که گمان میکردم و این صراط مستقیم که میگویند، شاید نامش مستقیم باشد اما رسمش، چیز دیگری است. راستش را بخواهید، گاهی مجبور میشویم جاده اصلی را رها کنیم و در خاکی بپیچیم. گاهی زندگی آن روی لجبازش را نشانمان میدهد و مجبور میشویم که با ترس، با غم، با تردید، با ندانستن دل به دل تجربهها بدهیم و جرأت به خرج دهیم.
درباره فرداها نمیدانم؛ شاید روزی برسد که نترسم. شاید روزی مثل امروز که نشستهام در دفتر روزنامه جام جم و برای دویستمین شماره از نوجوانه مینویسم، به این نتیجه برسم که دیگر چیزی من را از زندگی نمیرساند. شاید آن روز آغوشم برای تجربههای جدید باز باشد.