روایتی برگرفته از زندگی و رزم شهید میردامادی، فرمانده گردان مخابرات لشکر نجف‌اشرف

بعد از شهادت مدال فتح‌ ۳ گرفت

روز پرآفتاب و ساکت ۱۳مهر سال ۱۳۳۷ نجف‌آباد بود. خانم‌سلطان نمک‌ها را کف دستانش ریخت و سایید. دستش را روی شکم بزرگش گذاشت: «آروم بگیر». آفتاب مهر هنوز جان داشت. نفس داشت که مش‌باقر در چوبی حیاط خانه کاهگلی را پرسروصدا باز کرد.
روز پرآفتاب و ساکت ۱۳مهر سال ۱۳۳۷ نجف‌آباد بود. خانم‌سلطان نمک‌ها را کف دستانش ریخت و سایید. دستش را روی شکم بزرگش گذاشت: «آروم بگیر». آفتاب مهر هنوز جان داشت. نفس داشت که مش‌باقر در چوبی حیاط خانه کاهگلی را پرسروصدا باز کرد.
کد خبر: ۱۴۸۵۰۴۱
نویسنده زهرا شکراللهی - گروه پایداری
 
شیشه سرکه را ازتوبغلش داد دست خانم‌سلطان. خانم‌سلطان نفسش را سروسامان داد:«مش باقر یه‌کم سرکه بریز تو آستانه در خونه....»مش‌باقر کتش را تکاند. گرد و خاک بلند شد. با تعجب به زن باردارش نگاه کرد. خانم‌سلطان کمرش را با چادر بسته بود. لب پله ایوان نشست: «قابله گفته یه‌کم سرکه بریزی تو آستانه، بچه بی‌قضا و بلا به‌دنیا بیاد.» تمام تن خانم‌سلطان گر گرفته بود. رگ‌به‌رگ صورتش آهیخته بود. قابله و زن همسایه مرتب به اتاق کناری سر می‌زدند. مش‌باقر سطل خاکستر را داد دست قابله: «مش‌باقر تا دم مسجدشاه برو، هفت بار در بزن، خدا را به جدت قسم بده بچه صحیح و سالم به‌دنیا بیاد.» مش‌باقر آشفته می‌نمود. روز که غروب شد، مش‌باقر لب ایوان صدای گریه بچه راشنید.ایستاد لب ایوان. دستش را گذاشت روی گوشش، قرص و محکم اذان روز۱۳مهر را ادا کرد.به پیشانی بلند بچه نگاه کرد:«وقل رب ادخلنی مدخل صدق واخرجنی مخرج صدق واجعل لی من لدنک سلطانا نصیرا»راخواند.نامش را سیدمحمدرضا برداشت.
   
وردست بنای محله
محمدرضا گام‌های کودکی‌اش هنوز استوار نشده بود که خبر فوت پدرش از سر کار بنایی رسید. خانم‌سلطان به رسم زنان نجف‌آبادی قالی کاشانی را به دار کشید. محمدرضا و برادرش که کمی بزرگ‌تر شدند، وردستی بنای محله را شروع کردند. محمدرضا سطل کاهگل را دست بنا روی داربست می‌داد. تا عصر یک‌نفس کار می‌کرد. قبل از این‌که دیپلم بگیرد کف دستانش پینه بست. محمدرضا در رشته آموزگاری دانش‌سرای اصفهان قبول شد. ذوق پرشورش او را به ادامه تحصیل واداشت، فوق‌دیپلمش را در رشته زبان انگلیسی تمام کرد.همهمه و هیاهوی انقلاب شهر نجف‌آباد را برداشته بود. محمدرضا و ساواک ماجراهایی داشتند. هرجا ساواک بود محمدرضا نبود؛ هرجا محمدرضا بود، ساواک نبود. انقلاب شد. مدرسه‌ها باز شد. کارها از سر گرفته شد. تا معرکه کردستان بالاگرفت، محمدرضا راهی کردستان شد. لابه‌لای این کارها کتابخانه‌ای در روستای حسین‌آباد نزدیک دیواندره راه‌اندازی کرد. روزی که با همرزمانش با نیسان‌پاترول جاده دیواند‌ره را طی می‌کردند ماشین با مین کارگذاری شده کنار جاده برخورد کرد. محمدرضا پرتاب شد بیرون. یکی از چشمانش برای همیشه بسته شد و دیگر سر از آثار همرزمانش نیافت، هر سه شهید شده بودند.
   
مگه بی‌‌سلاح می‌شه جنگید!
فرمان تاریخی امام برای شکست حصر آبادان به گوش محمدرضا رسید؛ ۱۴آبان سال۱۳۵۹ بود. محمدرضا به پیشنهاد حاج‌احمد، مسئول مخابرات شد. شکست حصر آبادان موفقیت‌آمیز بود. دفترچه‌های کوچک رمز را آماده کرد، دستورهای مخابراتی گردان و واحدها را در دفترچه‌ها نوشته بود. رزمنده به رزمنده را توجیه کرد. حسن روشنا را صدا زد. جلسه کوچکی برای بچه‌های مخابرات گرفت: «حسن، بیسیم‌چی سلاح نداره، سلاح بیسیم‌چی، کوله‌شه.» رزمنده‌ای پرسید: «مگه بی‌‌سلاح می‌شه جنگید.» محمدرضا وسط سنگر فرماندهی ایستاد؛ رو به رزمنده‌ها کرد: «فقط باید دنبال فرمانده گردان بدوید، دم دست باشید. شاهرگ عملیات شمایید، انتقال اطلاعات همه و همه گردن شماست.»  حسن به گونی شنی پشت سرش تکیه داد: «مشکل دکل چی می‌شه؟» محمدرضا که آتش سنگین عراق را دیده بود، می‌خواست عملیات فتح‌المبین را با سیم انجام دهد. سیم‌ها را بین سنگرها رد و بدل کرد. دکل مخابراتی ساختن مساوی با لورفتن عملیات بود. به حاج‌احمد پیغام فرستاد: «شب عملیات یک هلیکوپتر را دکل می‌کنیم.» محمدرضا۱۲ بیسیم تاکی‌واکی را بین فرمانده گردان‌ها تقسیم کرد. کدها را نوشت. بچه‌های مخابرات را توجیه کرد. به بچه‌ها سپرد که بعد عملیات اول، سیم بیسیم‌ها را جمع و نگهداری کنید. محمدرضا صبح زود بچه‌های گردانش را نرمش ‌داد. می‌گفت: «یک عمر ریاضی و فیزیک خوانده‌اید؛ اینجا باید غذای خوب بخورید، دنبال فرمانده گردان‌ها زیر آتش بدوید. سینه شما مملو از اسرار جنگ است.»
   
انتظار برای شروع عملیات
 قبل از غروب اولین روز اول فروردین سال۱۳۶۱ نزدیک عملیات فتح‌المبین، نیروهای لشکر ۸ نجف ازکامیون‌ها تو دشت میش‌داغ نزدیک تنگه رقابیه پیاده شدند. قرار بود حرکت به صورت یورش تک‌نفری شکل بگیرد. رزمنده‌ها شروع به حفر و آماده‌سازی سنگرهای انفرادی و اجتماعی کردند. انتظار برای شروع عملیات بود.فریاد ا...اکبر بلند شد. پرچم ایران دست رزمنده‌های جوان دست‌به‌دست می‌شد.محمدرضا بین سنگرهای انفرادی می‌دوید و فرمانده گردان‌ها را با بچه‌های بیسیم‌چی آماده می‌کرد.سربند قرمز راروی کلاه آهنی‌اش بست. پشت خاکریزهای شنی جاگرفت. ساعت مچی‌اش را باز کرد گذاشت توجیب اورکتش.تا چشم کارمی‌کرد بیل‌های کوچک بود که زمین را می‌کند. مهمات بود که بین نیروها پخش می‌شد.محمدرضا بازوبند یازهرا(س)راروی دستش بست.باد تنها برپرچم نصرمن‌ا...وفتح قریب می‌وزید. محمدرضا کوله به کوله بیسیم‌چی‌ها راچک کرد،چند بار بیسیم‌ها راامتحان کرد.خش ممتد، بوق ممتد. فرکانس‌ها درست بودند. 
   
حتما برای نامزدش عیدی می‌برد
بیسیم فرمانده مدام روشن بود: «احمد، احمد، چمران.»/ «به گوشم.»/ «مفهوم، احمد، احمد، فضلی.» «احمد، احمد، قاسم سر فلکه همه سیگاری شدند.» محمدرضا لیوان چای تازه دم‌کرده را جلوی چشمانش گرفت.پوست مات وچشمان خسته‌اش شب عید نوروز را برایش رقم زده بود. فکری شد اگر الان نجف‌آباد بود حتما برای نامزدش عیدی می‌برد. چای داغ را جرعه‌جرعه نوشید. نشست کنار سنگر فرماندهی؛ به رزمنده‌ها گفت:«همه گردان‌ها مجهز به ارتباطات شدند.» علی سالدورگر،همرزم وهمکلاسی کودکی‌اش خندیدوبا لهجه نجف‌آبادی پرسید:«محمدرضا اصل حالت چیطوره؟»  محمدرضا به صورت تک‌تک بیسیم‌چی‌ها نگاه کرد.«امشب اگر پابه‌پای فرمانده گردان‌ها بدوید، عالی‌ام.» یکی از رزمنده‌ها چنگی آجیل شب عید را ریخت کف دست محمدرضا. ارتفاعات میشداغ نرسیده به تنگه رقابیه پر از تپه‌های شنی بود. هر قدم که برمی‌داشت وسط شن‌ها می‌تپید، نفس‌نفس می‌زد، حسن بیسیم را رساند به محمدرضا. خش ممتد خش ممتد خش ممتد: «احمد، احمد، (بوق ممتد) فضلی.» / «احمد، احمد، چراغم.» (بوق ممتد) «این سنگر پشت انبار را ادکلن بزن.» 
 
جسمش در میان نبود
محمدرضا دو تا از بیسیم‌چی‌ها را با موتور هزار راهی تنگه رقابیه کرد. نرسیده به تنگه آتش توپخانه عراق شدت گرفت. غروب آفتاب سراسر دشت را زیر پا گرفته بود. هلیکوپتر عراقی تاریکی شب اول فروردین را مرتب می‌شکافتند. بیسیم روشن شد. داد زد: «به گوشم، یک لوله‌کش بیار شیر گرم آشپزخانه چکه می‌کنه.» محمدرضا نشست دفترچه رمز را باز کرد: «احمد، احمد، چراغم؛ احمدجان فقط چکه باشه، شیر گرم را باز نکنید.»از زمین و زمان آتش می‌بارید خمپاره‌۶۰ها کنار تپه‌ها جا خوش می‌کردند. حسن پابه‌پای محمدرضا می‌دوید.«قاسم قاسم، چراغم، لب جاده تنگه را پدافند کنید.» حسن کوله‌پشتی بیسیم را برداشت. چند متر جلوتر رفت.ناگهان شن‌های ریز تپه به هوا برخاستند. محمدرضا ترکش توپخانه عراق را چشید. لشکر عراق ازاطراف شوش عقب رانده شد. حسن بیسیم را روشن کرد: «احمد، احمد، چراغ‌مان خاموش شد، مفهوم.» حسن می‌دوید. پابه‌پای فرمانده گردان کم نمی‌آورد. اسلحه‌ای برای دفاع نداشت. کوله‌کش رگ ارتباطات بود. فرمانده گردانی نبود که در عملیات فتح‌المبین با مقر قرارگاه فتح تیپ۲۵کربلا و تیپ۸نجف درارتباط نباشد.بعد از عملیات بچه‌های مخابرات گردان مخابرات متر به متر سیم‌های سالم را جمع کردند و به انبار لشکر فرستادند. روزی که بنای دانشگاه نجف‌آباد گذاشته شد، اولین پی‌اش به نام شهیدسیدمحمدرضا میردامادی ریخته شد.بعدها هم که می‌خواستنداز طرف فرمانده کل قوا مدال فتح ۳ را به او بدهند، جسمش در میان نبود. خانواده میردامادی، مدال را گرفتند و به خانه بردند.


 
newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها