سنجاق را از پر روسری سفید عروسیاش چند بار باز و بسته کرد. دودل بود سنجاق را به دل آتش بیندازد یا نه. کاسه گلسرخ را پر از آش برگ کرد برای مش یدا... برد. لب ایوان نشست. پاهایش دردداشت. نفسش سر جایش نبود.مش یدا...کاسه آش را سرکشید: «خبریه؟» بتول با پر روسری عرق پیشانیاش را پاک کرد: «نمیدونم، امروز نقشه قالی باید تموم میشد، استاد فردا میاد.» بتول تا اتاق ته حیاط رفت. به رنگهای لاکی و قرمز بافتهشده دار قالی نگاه کرد. خواست از دار قالی بالا برود که تمام رگهای بدنش شروع به فریادکشیدن کردند. بهچشمبههمزدنی قابله محله را مشیدا... از روز سیزدهبدرگردشی، رساند به بتول. پدرش عصازنان وارد شد. قنداق بچه که به آغوش پیرمرد رسید، اذان و اقامه را تو گوشش خواند و گفت: «نامدار باشه آقامحمدرضا.»
دوچرخه پدر
محمدرضا تمام کودکیاش را تو کوچهپسکوچههای مجاهد جنوبی نجفآباد گذراند. ظهر که از مدرسه برمیگشت میله دار قالی را میگرفت میرفت بالا. با انگشتان نازک لاغرش چند رج کمک مادرش قالی میبافت. حوصلهاش که سر میرفت دوچرخه پدرش را برمیداشت تا غروب تو کوچهپسکوچهها رکاب میزد. به هنرستان که رسید راهی هنرستان کشاورزی شد. دیگر دوچرخه پدرش را صاحب شده بود. سوار دوچرخه میشد از خیابان مجاهد تا آخر بیشه یکسره میراند تا به درس و مدرسهاش برسد. روز و شبش را با کاشت هندوانه، گوجه و بادمجان میگذراند. عصر به عصر یک بغل صیفیجات تازه را از باغچه هنرستان بار میکرد و میآورد بین دروهمسایه تقسیم میکرد. عصر که از خردهکاریهای خانه فارغ میشد با برادر کوچکترش که یک پایش فلج بود بازی میکرد و برایش نقاشی میکشید. سوار دوچرخه میشد میرفت کارگاه استاد قالی مادرش، کمک استاد چلهها را میدواند و نخ میتابید تا آخر شب شود و برگردد خانه.
به دل درختان زد و فرار کرد
با گذشت انقلاب و شیطنتهای خاص خودش در پخش اعلامیه به هیاهوی جنگ رسید. اولین گروه اعزامی بسیج راهی سرپلذهاب شد، بعد از بهخدمتدرآمدن در سپاه به جرگه گروه عازم کردستان پیوست. کردستان درآشوب جنگ با کوملههابهسر میبرد. شبهای تاریک، روستاهای ویران، جنگلهای تودرتو و عملیات چریکی محمدرضا و همراهانش را درگیر کرده بود. شبی در کمین کوملهها افتاد. بعد از بازرسی بدنی یکی از کوملههای کرد، محمدرضا را به اتاقی در خانه روستایی در کردستان برد وحبس کرد. محمدرضا که چشمانش کمکم به تاریکی عادت کرد از پنجره اتاق به نور کامل ماه زل زد. پنجره را وارسی و به صدای کمشدن رفتوآمد نیروهای کومله دقت کرد. سکه دوریالی را از ته جیب شلوارش درآورد. با صبر و حوصله، تکتک پیچهای شیشه پنجره را باز کرد و سپس از پنجره به بیرون نگاهی انداخت. چالاکیاش بر زور و بنیهاش غلبه کرده بود. قدمبهقدم و آهسته به دل درختان اطراف روستا رفت و فرار کرد.
به سمت خرمشهر
بچههای لشکر نجف که از کردستان راهی فتح خرمشهر شدند محمدرضا هم رفت تا گام آخر فتح خرمشهر را بپیماید. مرز بین فتح خرمشهر باریک بود و محمدرضا چالاک. محمدرضا کنار اروند تو سنگرکمین چشم از رفتوآمد لشکر عراق برنمیداشت. زیر نور آفتاب اول خرداد سال ۶۱ نزدیک نخلستان رزمندهای رادید که رو به آسمان دراز کشیده و با تهلهجه جنوبی ذکر «یافتاح» میگوید. محمدرضا کنار رزمنده دراز کشید. تسبیح را از دست رزمنده گرفت. یک دور ذکر یافتاح را با لهجه نجفآبادی گفت. شب حمله فتح خرمشهر ترکشی به دستش خورد. مجروح و خونین برگشت کنار دار قالی مادرش تا بهبودی.
بارانی بیسابقه
دو شب از نبرد عملیات محرم گذشته بود. ۱۲آبان سال۶۱ بود، که در جبهه جنوب دهلران سمت عینخوش، نزدیک رودخانه دویرج بارانی بیسابقه گرفت. هر دانه باران شبیه پیاله کوچک همراه سربازان ساسانی بود. سیل همه تپه مشرف به رودخانه را درنوردید. محمدرضا تا نزدیک کانال مهمات دوید. آب از سر و رویش میبارید. جریان شدید رودخانه از نیم متر به ارتفاع سه متر درآمده بود. چند نفر از رزمندههای پیاده لشکر نجفاشرف همراه مهمات، تجهیزات مخابراتی و ادوات زرهی گرفتار سیل شدند.
خمپاره، وسط سنگر فرماندهی
محمدرضا از این سنگر به آن سنگر میرفت و مرتب بیسیم میزد. بیسیم مدام ذکر «لا حول و لا قوه الا بالله العلی العظیم» با رمز «یا زینب(س)» را جار میزد. عملیات شروع شده بود. راهی برای محمدباقی نمانده بودجز پیشروی وگذشتن از رودخانه. منورهای ارتش عراق لحظهبهلحظه آسمان تاریک و پرباران راروشن میکردند.رزمندهها دریک خط منظم،اسلحه کلاش بهدست، بارانیپوشیده جلو میرفتند. رودخانه باید سرکوب میشد. جاده باید از دیدرس عراق بیرون میآمد. محمدرضا بین رزمندهها دوید. گامهای بلندش مثل همیشه محکم واستوار بود.روبه داوودی کرد:«جاده راگرفتید تا پونصدمترجلوبریدنه بیشترنه کمتر.»صدای شلیک تکتیراندازها قطع نمیشد. ارتش عراق که فکر کرده بود شب بارانی عملیاتی درکارنیست کمتر آتش میریخت و بیهدف. قبل از غروب و شروع باران چند فروند هواپیمای عراقی درمنطقه سرنگون شده بودند. تکتک گلولههای آرپیجی بین گلولای مینشست و منفجرمیشد.
محمدرضا تا سنگر فرماندهی دوید. آب به سنگر فرمانده گردان رسوخ کرده بود. بیسیم را روشن کرد: «احمد، احمد، اقبالم؛ باران بیداد میکند، مفهوم.» «اقبال، اقبال، احمدم؛ یکی از محورهای عراق سقوط کرده، یک گام تا مرز مانده؛ مفهوم.» بوق ممتد، صدای خش همراه صدای انفجار گلوله خمپاره ۶۰، سنگر فرماندهی را ویران کرد. اصابت ترکش به سرمحمدرضا او را درازبه دراز وسط سنگر فرماندهی خواباند.صدای زنجیر تانک و بیامپیها به سمت مرزعراق دم صبح جاده دهلران را پر کرد. رزمندههای پیاده لشکر نجف تا ۵۰۰متر بعد جاده رفتند.فریادا...اکبرشان بلند بود، اما محمدرضا از سرزمینی آمده بود که نام مردانش جزو بلندقدترین نامهای تاریخ است و او جزو همین بلندقامتانبود.