حاجیفیروز جوانی دایره دستش گرفته است تا در آستانه عید از معبر نوروز کاسبی کند، جلوی ماشین میپیچد و میخواند: ارباب خودم سامبلی علیکم! تلخک خودش را جمع میکند، برایان گِلن، خبرنگار شبکه محافظهکار «صدای آمریکای حقیقی» از پشت سر میپرسد چرا کت و شلوار نمیپوشی؟ تلخک مستاصل میشود. دستانش را به نشانه درماندگی بههم میزند. دیوانه میخندد و صدایش را بالاتر میبرد: تو از ما تشکر نکردهای! زمان به عقب برمیگردد، میز بیضی به دَوَران درمیآید و میچرخد و میچرخد و میچرخند بالگردها تا از امتداد نعش کودکان غزه سان ببینند. اختاپوس، شولای مرگ میپوشد. بیبی در میانه جنازهها میخندد، سنوار چوبی را به بالگردها پرتاب میکند. خونآشام دندان میژکد و دستور میدهد۸۰ تُن بمب بر تن خسته ضاحیه ریخته شود، بیروت آتش میگیرد. جوانان حزبالله آغاز نصرالله را فریاد میزنند. چه مهمانی باشکوهی. سیدحسن، دست در دست سیدابراهیم به پابوس حسین(ع) میروند. سال شگفتی است. ناترازی به سیاست رسیده است. کر استارمر، رهبر حزب کارگر به خانه شماره ۱۰ خیابان داونینگ رفت، شیخحسینه واجد، نخستوزیر پنج دوره بنگلادش قافیه را باخت، مکزیکیها ریاستجمهوری یک زن را پذیرفتند تا شاید با او در تقابل با یانکیها مفری بیابند، شورشیان تحریرالشام کنترل دمشق را در اختیار گرفتند تا بشار بداند بشارت غربیها به او و انداختن خود در آغوش اتحادیه و خوشخدمتی در وقت اضافه چه بهای گزافی را برای او رقم زد. حالا علویها در ساحل غربی مدیترانه کشتار میشوند تا اسما اسد سر میزهای کلاسیک روسی به همسر مغمومش یادآوری کند این جریان مقاومت بود که او را نگه داشته بود. اصلا همهچیز از ظهر آن روز پنسیلوانیا شروع شد؛ همان روزی که آب در گوش توماس متیو کروکس ۲۰ ساله، اهل روستای باتل کردند تا فریب یک سناریوی کابویی را بخورد و زخمی را بر گوش دونالد وارد کند تا همین بهانهای شود که دونالد همه آداب شرافت را پشت گوش بیندازد و گوش بخواباند برای گردنکشی. البته خیلی زود ماسکها افتاد و پشتپردهها آشکار شد تا معلوم شود این ایوان مخوف بود که چنین بالماسکه شگفتی را برای جهان و ترامپ نوشته است. حالا اکس ماسک، جستوخیز کنان سوار «مارین وان» هلیکوپتر ریاستجمهوری آمریکا میشود تا ترامپ که خدا را هم بنده نیست، ناچار به تاتیتاتی کردن ماسکیها شود تا قرضش را ادا کند.این گوشه دنیا اما حکایت دیگری دارد. از فردای فرود سخت بالگرد ریاستجمهوری در نزدیکی روستای اوزی ورزقان و رجعت شهدای خدمت، با هدایت «پیر امین» ایران از دالان حوادثی نادر عبور کرد. مردمی که خادم شهید را بدرقه باشکوه کردند، درپانزدهم تیر۱۴۰۳برای طالع سعد، مسعود رابرگزیدند تا پزشکی حاذق بانسخه وفاق،درمانی برای دردهای مردم بیابد. البته پرمعلوم بود جزر و مد امواج ناموافق تلواسههای بسیار پدید آورد؛ از یکسو ناترازیها و تعطیلیها، از دیگر سو سوداگری دلالان ارز و از آن طرف هم بهانهجوییهای مردک دیوانه و گربهرقصانی گروسی و تروئیکای غربی.
اما این همه ماجرا نیست. زندگی در زیر پوست شهر جریان دارد. اصلا خصلت ایرانی بودن یعنی نامیرایی، یعنی تبسم در میان هزار مخمصه و مشغله، یعنی فشردن بذر امید در لای انگشتان مشتاق، یعنی در جستوجوی نور و روشنایی بودن. حالا تقویم روزهای آخر سال ورق میخورد و کمکم بوی یاسمن و بهار نارنج دماغ عابران را معطر میکند. نوروز در پیش است. نوروز روز نوزایی ملت ایران است. اگر این روزها از میدان فردوسی عبور کنید، لبخند دهقان توسی را وسط میدان قدیمی خواهید دید که زیر لب زمزمه میکند: چنین جشن فرخ از آن روزگار/ به ما ماند از آن خسروان یادگار. جمشید را میگوید! به تعبیر «بلعمی» «نخستین روز که[جمشید] به دادخواهی نشست، روز هرمز بود از ماه فروردین، پس آن روز [را] نوروز نام کرد.» از اینرو نوروز، روز اعتدال و عدالت زمین است. پس بیراه نیست که نام آن با عدالت علوی گره بخورد و ایرانیان را چنین باور باشد که در این روز مولای عدالتخواهان، امیری مومنان را میپذیرد، آنچنانکه هاتف اصفهانی سروده است:
همایون روز نوروز است امروز و به فیروزی
بر اورنگ خلافت کرده شاه لافتی ماوا
و حالا نوروز در پیش چشم ماست. فرصتی برای نواندیشی و بازاندیشی، زمانی برای نوید و امید، حرکت انتقالی زمین خلاف جهت حرکت عقربههای ساعت به دور خورشید در نوروز به پایان میرسد تا حرکتی نو آغاز شود. حرکتی با انگارههای جدید. کافی است پنجره را بگشاییم یا شیشههای ماشین را پایین بیاوریم. چشمی بدوانیم تا به تماشا برسیم. حتی سعدی هم چغانه میزند که «علم دولت نوروز به صحرا برخاست» و نوید میدهد که «زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست».پس بیجا نیست با امید کم شدن زحمت لشکر سرما همنوا با فرخیسیستانی بخوانیم: بدین شایستگی جشنی بدین بایستگی روزی/ ملک را در جهان هر روز جشنی باد و نوروزی.