عدهای زندگیشان را در ویترین گذاشتهاند! از صبح تا شب فیلم میگیرند تا نشان دهند چای صبحانهشان چقدر خاص است یا نور اتاقشان چقدر شاعرانه بر بالش سفیدشان میتابد.
آدم احساس میکند آنها نه زندگی میکنند، نه نفس میکشند؛ فقط «استوری» میگذارند.
از سوی دیگر، عدهای هم تبدیل شدهاند به کارشناسان نقد اینفلوئنسرها. مدام میگویند فلانی ساختگی است، بهمانی تقلیدی است... اما خودشان چه؟ پست درستودرمانی ندارند؛ فقط نقد میکنند تا بگویند «هستند».
گروهی دیگر نیز برای چند لایک بیشتر، حاضرند هر کاری انجام دهند؛ از حرکات آکروباتیک گرفته تا ادا درآوردن جلوی دوربین.
در سوی دیگر، کسانی هستند که مدام از بدبختی مینویسند؛ بهگونهای که پس از خواندن نوشتههایشان احساس میکنی باید آهنگی غمگین بگذاری و به نقطهای نامعلوم خیره شوی.
دستهای نیز با مسخرهبازی بهدنبال خنده میگردند؛ خندههایی که همان لحظه شاید بامزه باشد اما بعد از آن، نوعی خلأ ته دلت باقی میماند.
در میان همه اینها، بعضی واقعا کارشان درست است. روشنگری میکنند و محتوای ارزشمند تولید میکنند اما در این سیل محتوای بیارزش گم میشوند... مانند چراغقوهای کوچک در میان طوفانی از نور نئون.
بدتر از همه این است که ما خودمان نیز با دنبالکردنِ اشتباه، به این وضعیت دامن میزنیم. وقتی فردی سطحی را دنبال میکنیم، درواقع به او پاداش میدهیم تا همان مسیر را ادامه دهد.
انگار به او میگوییم: «همین خوب است! همین بیمعناها را بیشتر بساز!» و او هم شاید اندکی بیشتر از پیش جلو برود... کمی مبتذلتر، کمی پرسروصداتر؛ چون دارد از ما تأییدمیگیرد.
من اگر روزی بخواهم صفحهای بزنم...واقعا نمیزنم!
زیرا بهاندازه کافی آدم هست که دارد حرف حسابی میزند و بهاندازه کافی هم حذفکننده داریم!
شاید اگر یکیدو نفر کمتر حرف بزنند، آنهایی که حرف حسابی دارند، کمی بیشتر دیده شوند.