از آن شلوغی گذشت و وارد کوچهای شد. دنبالش رفتم. مردم از پنجره خانهها بیرون میآمدند و به هم نگاه میکردند و میگفتند: «او مادر محمد است». حین قدم زدن، چشمم به مچ پای راستش افتاد. تکه پارچه سبزی دور آن بسته شده بود. در را باز کرد و به خانهاش رفت. صدای مردم هنوز در گوشم بود: «او مادر محمد است». از خواب پریدم. او که بود؟
چند روز بعد در نمایشگاه کتاب قدم میزدم. دنبال کتاب مدنظرم چشم میچرخاندم. ناگهان چشمم روی تصویر جلد یک کتاب متوقف شد. تصویر پاهای زنی بود که روی آسفالت افتاده بود. چیزی که توجه مرا به خودش جلب کرد نوار سبزی بود که دور مچ پای راستش بسته شده بود! دقیقا همانی بود که در خواب دیده بودم. روی کتاب را خواندم: «تنها گریه کن، زندگینامه مادر شهید محمد معماریان». کتاب خودم را فراموش کردم و همراه آن کتاب سمت میز فروشنده رفتم. چند روز بعد، خواندن کتاب را تمام کردم. قصه زنی بود همچون گردآفرید و تهمینه شاهنامه اما تهمینهای که نه در رویا و افسانه بلکه در واقعیت، نه در سالهای دور بلکه همین چند سال پیش، نه در آن سر دنیا بلکه در همین ایران خودمان. اشرفالسادات شیرزنی بود که گردآفریدوار زندگی کرد و همچون تهمینه، سهرابی را تقدیم ایران کرد؛ سهرابی که نامش محمد بود. کتاب را بستم و با لبخند زیر لب زمزمه کردم: «او مادر محمد است».