لال شویم اگر بعد از وزیر یک کلمه حرف بزنیم

دیشب خوابمان نمی‌برد. خودمان هم نمی‌دانیم چه مرگمان بود ـ دروغ گفتیم. می‌دانیم چه مرگمان بود، اما دلمان نمی‌خواهد بگوییم! ـ راستی باران هم می‌آمد (قبلا ‌هم گفته بودیم هوا که ابری می‌شود کلی فهم و شعور ما بالا می‌رود، حالا تصور بفرمایید یک نم باران هم ببارد، فیلسوفی می‌شویم برای خودمان! نگفته بودیم؟... خوب الان گفتیم!) و از آنجا که در شرایط عادی هم کلا ما آدم باسواد و فهمیده‌ای هستیم! ـ آخیش ما چقدر متواضعیم! ـ نصفه شبی نشستیم و کتاب خواندیم.
کد خبر: ۶۰۶۵۶۷
لال شویم اگر بعد از وزیر یک کلمه حرف بزنیم

همین‌جور که داشتیم کتاب می‌خواندیم دور از جان شما یکهو کمرمان گرفت ـ کور شویم اگر دروغ بگوییم ـ خلاصه، بعد از این‌که احساس گرفتگی ما ـ البته از ناحیه کمر ـ بیشتر شد با آه و ناله بسیار به میمنت و مبارکی عازم بیمارستان شدیم. خلاصه به بیمارستان رسیدیم. حدود نیم ساعتی علاف پیدا کردن صندلی چرخداری، برانکاردی چیزی بودیم تا سوار بر آن به داخل بیمارستان نزول اجلال فرماییم. اما از بس تحویلمان گرفتند که ناچار روی دوش یکی از همراهانمان داخل بیمارستان شدیم.

هنگام پذیرش خانم محترمی آنجا بود که حتی وقتی اسم ما را می‌پرسید آنقدر در کمال احترام و متانت، به زیبایی سر ما داد می‌کشید! که به جان عزیزتان دوبار اسم خودمان را اشتباه گفتیم. به هر حال خدمت آقای دکتر رسیدیم. از چشمان زیبا و قرمز ایشان و همچنین از نگاه خشمناک و تحکم گفتارشان فهمیدیم نصفه شبی مزاحم خواب ملوکانه ایشان شده‌ایم. اما به روی مبارک نیاوردیم و مظلومانه گفتیم آقای دکتر کمرمان درد می‌کند. منتظر معاینه آقای دکتر بودیم که ایشان با همان ملایمت و صلابتی که داشتند به تلافی این‌که از خواب ناز بیدارشان کرده بودیم یا در جهت جبران هزینه‌های جاری بیمارستان همان نصفه شبی غیر از تست حاملگی، سایر عکس‌ها و آزمایش‌های ممکن را برای ما نوشتند و ما را راهی بخش‌های داخلی بیمارستان کردند. ناگفته نماند اما به توصیه آقای دکتر یک صندلی چرخدار به ما دادند که وقتی داخل آن می‌نشستید چنان در ابهت و اعماق تشک آن فرو می‌رفتید که برای خارج شدن از آن حداقل به کمک دو مرد قوی هیکل نیاز داشتید! خلاصه از شانس خوب ما مسئول آسانسور حمل بیمار خواب بود و ناچار خواستیم با صندلی چرخدار از پله‌ها پایین برویم که دسته صندلی از دست همراهمان در رفت و... چیزی نشد! فقط چند دقیقه بعد خیلی ملایم ما را از روی زمین جمع کردند و راهی اتاق ام.‌آر.‌آی شدیم. پرستار بود یا دکتر نمی‌دانیم، اما خیلی محکم و قاطع فرمودند بخواب روی تخت. گفتیم کمرمان درد می‌کند نمی‌توانیم تکان بخوریم اگر... چنان وسط فرمایش ما دوستانه فریاد زدند که: «زود باش علافمون نکن» که در عرض یک ثانیه عینهو قرقی پریدیم روی تخت! بعد با خودمان گفتیم ای کاش این خانم همیشه بود تا هر موقع کمرمان می‌گرفت اینجوری با متانت سرمان داد می‌کشید و کمرمان وا می‌شد! خلاصه. ماجرای آمپول زدنمان را تعریف نمی‌کنیم چون کمی بی‌ادبی است، اما بین خودمان باشد الان یک هفته است از نعمت نشستن محرومیم. بعد از تزریق رفتیم آزمایش...

خلاصه دستشان درد نکند کمرمان را خوب کردند، اما در عوض دست چپ و پای راستمان الان داخل گچ است. یک چشممان عجالتا تار می‌بیند، فشار خونمان بالا رفته و تیک عصبی هم گرفته‌ایم. ضمنا از آن روز به بعد هر جا آدمی با روپوش سفید می‌بینیم بی‌خود و بی‌جهت غش می‌کنیم! اما عرض کردیم دستشان شفا بود. کمرمان دیگر درد نمی‌کند.

خلاصه ـ یکی هم نیست بگوید خلاصه و زهرمار اصل موضوع را بگو و خلاص ـ خلاصه و زهرمار اصل موضوع را بگو و خلاص ـ این را دبیر محترممان فرمود! ـ بله، برویم سر اصل موضوع بعد این اتفاقات بود که یاد گفته وزیر بهداشت افتادیم که فرموده بودند: «بسیاری از پزشکان ما در شهرها و بخصوص کلانشهرها، رفتار زشت و زننده‌ای با مردم دارند که اصلا قابل تحمل نیست و از انسانیت به دور است» لال شویم اگر بعد از این فرمایش جناب وزیر یک کلمه حرف بزنیم.

مهیار عربی / جام‌جم

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۱
آروین
Iran, Islamic Republic of
۰۹:۵۵ - ۱۳۹۲/۱۱/۱۰
۰
۰
مرسی خیلی خندیدم

نیازمندی ها