
دورا هم روی زمین دراز کشیده بود و داشت با عروسکهایش بازی میکرد. رفتم آشپزخانه و دو لیوان قهوه تلخ آماده کردم. میدانستم هلنا هم حال خوبی ندارد و اگر بیشتر از من ناراحت نباشد، کمتر هم نیست. قهوه را بردم توی هال و کنارش نشستم. اینقدر فکرش مشغول بود که متوجه حضور من نشد. دستم را روی پایش گذاشتم و فنجان قهوه را به او دادم. نگاهم میکرد. هنوز هم مثل روزهای بچگیمان میخندید؛ آن روزها هم هر وقت میخواست کسی را نگاه کند، ناخودآگاه لبخندی روی صورتش مینشست و با خنده به طرف مقابلش خیره میشد. قهوه را گرفت و گفت:
ـ ممنونم، نفهمیدم آمدی. وسایلت را جمع کردی؟
سرم را به نشانه تائید تکان دادم و رفتم تا ظرف شکر را برای هلنا بیاورم. میدانستم قهوه تلخ دوست ندارد. شیر و شکر را که آوردم، رو به او گفتم: «تو کی میآیی پیش ما؟ جیمی منتظر دیدن تو و دوراست.»
سرش را پایین انداخت تا اشک چشمهایش را نبینم. بعد با صدایی آرام گفت: «فکر کنم تا چند ماه آینده بتوانم بیایم.» دوباره نگاهم کرد و خندید. دوست داشتم همیشه بخندد اما نگران بودم دیگر نتواند شاد زندگی کند. قهوهاش را خورد، بلند شد و رفت توی حیاط. از پشت پنجره نگاهش میکردم. گلها را آب داد، حیاط را تمیز کرد و روی صندلی سفید زیر درخت سیب نشست. انگار میخواست تنها باشد. لیوانهای قهوه را برداشتم و به آشپزخانه بردم تا آنها را بشویم. عکس الک روی کابینت بود؛ همراه با هلنا در ساحل نشسته بودند و هر دو میخندیدند. آن روزها دورا هنوز به دنیا نیامده بود. یادم میآمد که هلنا همیشه میگفت اگر بچه داشته باشند، خوشبختیاش تکمیل میشود اما حالا دورا را داشت و خوشبخت نبود. دورا فقط سه ماهش بود که الک از دنیا رفت و هلنا با دختر کوچکش تنها ماند. هلنا عاشق همسرش بود و حالا که او را نداشت، احساس تنهایی میکرد و دیگر دورا هم نمیتوانست تنهایی او را پر کند.
لیوانهای قهوه را شستم. به هال برگشتم و دیدم دورا خوابش برده، او را به اتاقش بردم و توی تخت گذاشتم. بعد هم رفتم پیش هلنا. تصمیم گرفته بودم با او حرف بزنم. خواهرم بود و دوست نداشتم او را اینقدر غمگین ببینم.
ـ هلن، بهتر نیست تو هم با من بیایی به شهر خودمان برویم؟ آنجا دوست و آشناهای بیشتری هم داریم. مطمئن باش حال تو هم بهتر میشود و دورا هم شادتر است.
چهرهاش غمگین بود اما باز هم لبخند میزد. بغضش را خورد و با صدایی لرزان گفت: «میترسم. بعد از این همه سال کجا بیایم؟ چطور در آن شهر کوچک زندگی کنم؟»
ـ اگر تصمیم بگیری، هیچکدام اینها مهم نیست. آنجا هم من کنارت هستم، هم برادرمان گاس. اینطوری کمتر احساس تنهایی میکنی.
ـ من آنجا خوشبخت نبودم.
نمیدانم چرا وقتی این جمله را گفت، از کوره در رفتم و با صدایی بلند گفتم: «یعنی الان خوشبختی؟ واقعا احساس خوشبختی میکنی؟»
هلنا ساکت بود و به زمین نگاه میکرد. میدانستم دیگر خودش باید تصمیم بگیرد و هیچکس نمیتواند نظرش را عوض کند. صدای گریه دورا بلند شد. رفتم داخل خانه که او را آرام کنم و بگذارم هلنا در سکوت و تنهایی بهتر تصمیم بگیرد. میدانستم از زندگیاش راضی نیست و تنهایی اذیتش میکند اما نمیتوانستم او را مجبور کنم کاری را انجام دهد که خودش نمیخواهد.
دورا که آرام شد و دوباره خوابش برد، به آشپزخانه رفتم و دیدم هلنا نشسته و مشغول خوردن یک لیوان قهوه است. برای خودم هم قهوه ریختم و نشستم پشت میز. هلنا همانطور که داشت با شکرهای داخل ظرف بازی میکرد، گفت: «برگشتنت را عقب بینداز تا من هم کارهایم را بکنم و با هم برویم.»
باورم نمیشد اما واقعیت داشت. هلنا میخواست برگردد پیش ما و همراه با ما زندگی کند. انگار تصمیم گرفته بود بهدنبال خوشبختی واقعی باشد و نه آنچه که ندارد و فقط فکر میکند احساس خوشبختی است.
مترجم: زهره شعاع
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
عضو دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
حجتالاسلام دکتر حسن رضاییمهر، استاد سطوح عالی حوزه علمیه قم از مهمترین نقش رئیس مکتب جعفری میگوید