برگزاری این رویداد ادبیاتی، آن هم در زمانه و روزگاری که اگر به طور مطلق نگوییم همه، دستکم اغلب جشنوارههای مرتبط با شعر و قصه جوان در کشور به اضمحلال و تعطیلی کشیده است، فرصتی مغتنم بود تا نسل جدید ادبیات ایران بتواند در کنار پیشکسوتان بیاموزد و از تجربههای آنها بهره ببرد.البته قدردانی از آثار برگزیده و همچنین بزرگداشت چهرههای فرهنگی شهر کرمان هم یکی دیگر از ویژگیهای جشنواره شعر و قصه جوان سوره بود. امروز در این صفحه به طور اختصاصی چند شعر و یک داستان برگزیده ادیبان جوان کشورمان را برای شما منتشر میکنیم، همراه با چند یادداشت از چهرههایی که این سالها به پرورش نسل جدید ادبیات متعهد همت گماشتهاند.
پدرم
مثل موشک رو سقف همسایه/ همه چی ساده اتفاق افتاد
خاک گرم و نجیب خوزستان/ وسط نقشه عراق افتاد
زندگی تخت و قرص و کپسوله/ واسه مردی که بودنش درده
پدرم راه عشق و پیدا کرد/ پدرم دست و پاش و گم کرده
همه چی توی عشق حل میشه/ عشق یعنی خلاصه این مرد
پدرم درد میکشه از عشق/ پدرم عشق میکنه با درد
واسه معبر زدن توی میدون/ بین تکبیر و ترکش و فریاد
یا حسین گفت و دل به دریا زد/ آخه میدون مین جگر میخواد
بمبهایی که توی سینهاش بود/ شب به شب بیصدا عمل میکرد
تو نگاهش یه بغض سنگین داشت/ کاش یک شب من و بغل میکرد
پدرم واسه روزهای جنون/ واسه روزای جنگ دلتنگه
بیست سال تمومه که داره/ با خودش روی تخت میجنگه
خیلیا نون جبهه رو خوردن/ پدرم چوب عشقش و خورده
خیلی وقته کسی به یادش نیست/ پدرم چند ساله که مرده
لحظه پر کشیدنش برسه/ چشمش و با غرور میبنده
شهدا زندههای جاویدن/ پدر من به مرگ میخنده
روحالله ملکزاده
به فرزندان شهدا
عشق با زبان حماسی
خاک را بیشتر زیر و رو کن، گنجهایی نهان دربیاور
مهد صدها ستاره است این خاک، از دلش کهکشان دربیاور
خشک، خرم، زمستان، بهاران؛ واژهها و تعابیر عوض شد
از بیابان، گلستان گلستان، لاله و ارغوان دربیاور
پچپچی گنگ در گوشم انگار: آب بابا... بگو آب بابا...
مادرم بغض میکرد و میگفت: کودک من زبان دربیاور!
بعد تو رخت مادر سیاه است؛ منتظر تا بیایی بگویی:
عید شد این لباس عزا را از تن ای مهربان دربیاور!
معذرت هیچ در خاطرم نیست، شهر دیگر به یاد تو هم نیست
این همه سال دوری که کم نیست، از خودت یک نشان دربیاور
کاشتی عشق و امّید و غم را مثل مین در میان دل ما
یا رها کن بسوزیم تنها، یا خود از جانمان دربیاور
لحظهای جای من باش بابا! حال و روزت چطور است حالا؟
خاک را سخت بشکاف و من را استخوان استخوان دربیاور
روی این خاک سر میگذارم، مثل هر بار قایم شو اما
تا بگردم تمام زمین را تو سر از آسمان دربیاور
*
عشق را با زبان حماسی از دل خون و آتش سرودی...
من شدم این که یک عمر از عشق، شعر بنویس؛ نان دربیاور...
غزاله شریفیان
سرباز
کسی شبیه به تو، یا کسی شبیه من است
کسی که دغدغهاش پاسداری از وطن است
وطن! کسی که سر برج دیدهبانی توست
پرندهای است که انگیزهاش رها شدن است
کسی که با همه سادگی به خط شده است
همان کسی است که یک لحظه بعد، خط شکن است
کسی به غیرت لک، تات، بختیاری، لر
بلوچ، فارس، عرب، کرد، ترک، ترکمن است
کسی که روی لباسش نشان سربازی است
همان کسی است که یک لحظه بعد، بیکفن است
*
لباس رزم ندارم وطن مرا بپذیر
تفاوت من و سربازهات، پیرهن است
محمدحسین ملکیان
پدر
در نقاشیهایم
همیشه پدر مرزها را قدم میزند
تا دوباره آب نروند
مدادم را برمیدارم
کویری میکشم
که ستارههایش به شانههای پدر حسودی کنند
جنگلی میکشم
که پلنگش از لباسهای پدرم بترسد
اما این بار
مرزها را کمرنگ میکشم
تا پدرم زودتر به خانه برگردد
عصمت حاجیزاده
مداد سیاه و سفید
مداد سیاهت را
که روی صفحه بگذاری
فکر میکنی
چطور ممکن است
برای سرباز تیر خورده
نفس بکشی
سرت را تکان میدهی
و یأس
نقطهای میشود روی کاغذ
کلاغی میشود که از دور میآید
شال گردنم را
از نقاشیات پاک میکنی
تا کلاغها
برای سکوت این کاغذ سفید
حرف دربیاورند
مداد سفیدت را
که روی صفحه بگذاری
فکر میکنی
صلح، برفی است
که حلقه گرگها را تنگتر میکند
تنگتر از حلقه من
که در معده گرگی دور میشود
سرت را تکان میدهی
برف
پایین میریزد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد