دو همکار سریع راه افتادند. دفتر شرکت در طبقه هشتم ساختمانی بود. کارآگاه به محض ورود، مردی را دید که دستبند به دستانش زده بودند و دو مامور سعی داشتند او را آرام کنند اما مرد چنان عصبانی بود که کسی نمیتوانست جلویش را بگیرد. شهاب ناچار شد در همان ابتدای کار تشر بزند، سپس از یکی از ماموران کلانتری ماجرا را پرسید.
ـ این آقا مدیر شرکت است. غیر از مقتول تنها کسی بوده که در محل دیده شده و دو نفر از واحد روبهرو ـ که شرکت مهندسی است ـ او را موقع فرار دیده و دستگیر کردهاند. دستانش هنوز هم خونی است.
ستوان که به این مکالمه گوش میداد، نگاهی به دستان فریبرز انداخت. آثار خون مشهود بود. با این حال، او با داد و فریاد میگفت بیگناه است. شهاب چند گام به طرف مرد جوان رفت اما بعد تغییر مسیر داد و بالای سر جنازه رفت.
مقتول حداکثر سی ساله به نظر میرسید. آثار چند ضربه چاقو روی صورت و گردن متوفی دیده میشد اما علت اصلی مرگ، پیچیده شدن سیمی دور گردنش بود.
مقتول تا پای جان سعی کرده بود از خودش دفاع کند و به همین دلیل زخمهای سطحی زیادی روی بدنش دیده میشد.
شهاب با صدای بلند خطاب به فریبرز گفت: اسم و مشخصات این خانم را بگو.
فریبرز جواب نداد و ستوان گفت: وقتی از تو سوال میکنند، درست جواب بده. اگر بیگناه هستی باید واقعیت ثابت شود.
فریبرز جواب داد. مقتول نرگس نام داشت و از سه سال قبل در این شرکت به عنوان منشی کار میکرد. شهاب بعد از اینکه بازرسی جسد را تمام کرد، متهم را به یکی از اتاقها کشاند و بازجویی از او را شروع کرد.
ـ ماجرا را درست و دقیق توضیح بده.
ـ صبح که رسیدم تا در را باز کردم، جسد را دیدم. جلو رفتم و به آن دست زدم برای همین دستم خونی شد. چاقویی هم روی زمین افتاده بود که برداشتم اما بعد به کناری پرت کردم.
ـ چاقو الان کجاست؟
ـ دست ماموران کلانتری است.
کارآگاه افسر نگهبان کلانتری را صدا زد و از او درباره چاقو پرسید و مامور تائید کرد. شهاب عصبانی شد: نکته به این مهمی را الان باید بگویی؟
مامور کلانتری عذرخواهی کرد. سرگرد در اتاق را بست و به فریبرز گفت: بقیه ماجرا را تعریف کن.
ـ خیلی ترسیده بودم. از شرکت بیرون دویدم تا کسی را خبر کنم که همین موقع دو نفر از شرکت روبهرو بیرون آمدند و تا مرا دیدند، سرم ریختند. بعد هم جسد را پیدا کردند و به پلیس تلفن زدند. اصلا کسی به حرفم گوش نداد.
شهاب سری تکان داد و ماموران را صدا زد تا فریبرز را با خود به اداره آگاهی ببرند.
ـ آگاهی؟ من بیگناه هستم. به خدا تقصیری ندارم.
باور کردن حرفهای او برای شهاب سخت بود. بخصوص وقتی از دو کارمند شرکت مهندسی تحقیق کرد و آنها گفتند فریبرز را هنگام فرار دیدهاند. تنهایی متهم و مقتول در شرکت، دستان خونآلود و چاقویی که حتما اثرانگشت متهم روی آن وجود داشت، مدارک محکمی علیه مرد جوان بود.
جنازه به پزشکی قانونی انتقال یافت و کارآگاه و ظهوری هم آماده شدند به اداره برگردند. وقتی به پایین ساختمان رسیدند، مردی جلو رفت و گفت امروز صحنه عجیبی دیده است: راننده یک موتورسوار، که نمیدانم موتورش چی بود فقط رنگش آبی بود، از این ساختمان بیرون آمد و سریع فرار کرد.
شهاب گفتههای این شاهد را هم ثبت و شماره تلفنش را یادداشت کرد سپس قبل از اینکه خودروها راه بیفتند، به طرف متهم رفت تا سوالی دیگر از او بپرسد.
ـ امروز چه ساعتی به اینجا رسیدی؟
ـ من هر روز ساعت هشت و نیم بیدار میشوم، 9 از خانه راه میافتم و 10 هم به شرکت میرسم.
شهاب دستور داد متهم را ببرند.
دانشیار حقوق بینالملل دانشگاه تهران در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح کرد
یک پژوهشگر روابط بینالملل در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح کرد
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد