بچه که بودیم نه مدرسهای بود برای درس خواندن و نه امکانی برای درس خواندن دختران. مثل الان که نبود دخترها بروند شهر دیگری درس بخوانند، خانوادهها اجازه نمیدادند دخترشان یک قدم از خودشان دور شود. کاش ولی درس خوانده بودم، درس خواندن خیلی خوب است، سواد خواندن و نوشتن اگر داشتم، الان حداقل در حساب و کتاب محتاج کسی نبودم. بعدها البته چند کلاسی رفتم نهضت، ولی راستش چیز زیادی نفهمیدم. الان هم فقط شمارهها را میتوانم بنویسم.
از دوره بچگی چیز چندانی یادم نیست. حتی فوت پدرم را هم که میگویند دوران بچگی من اتفاق افتاده اصلا یادم نیست. این را البته خوب یادم هست که مادر و برادر بزرگم مرا بزرگ کردند و به خانه بخت فرستادند. سه برادر و یک خواهر بودیم. دو تا از برادرانم فوتکردهاند، الان من ماندهام و یک برادر که او هم همینجاست.
15 سالم بود که ازدواج کردم، یعنی شوهرم دادند. چون آن زمانها دختر و پسر خیلی نقشی در ازدواج نداشتند، خانوادهها خودشان میبریدند و میدوختند. گاهی حتی دختر و پسر شب عروسی برای اولینبار همدیگر را میدیدند. البته من و شوهرم همدیگر را دیده بودیم، چون شوهرم نوه عمویم بود. به هر حال ولی به تصمیم بزرگترها ازدواج کردیم، نه به تصمیم خودمان. پدر نداشتم، اما مادر و برادر بزرگم جایش را برایم پر کرده بودند. به خانه بخت که رفتم یک دست رختخواب، گلیم، لباس و کمی ظرف جهیزیهام بود. تعجب نکنید، آن موقعها همینطور بود، خبری از جهیزیههای امروزی نبود. زندگیها هم البته با الان فرق داشت، همان جهیزیه کوچک برای یک زندگی ساده دو نفره کافی بود.
چهار بچه دارم که همیشه خدا را به خاطرشان شکر میکنم؛ سه دختر و یک پسر. دو تا از دخترانم ازدواج کردهاند و در همین روستای خودمان زندگی میکنند. یکیشان هم هنوز مجرد است. پسرم هم که هنوز کوچک است، 19 سالش بیشتر نیست، مانده تا وقت ازدواجش. از روستا رفته و در غربت کار میکند. ما که نمیدانیم کجاست، خودش میگوید در سیرجان است. چند ماه یک بار به روستا میآید و میبینیمش. میگوید باید کار کنم و برای خودم زندگی دست و پا کنم. راست هم میگوید. از ما که آبی گرم نمیشود، چیزی نداریم به او بدهیم، حداقل خودش به فکر این است که گلیم خودش را از آب بیرون بکشد. سه نوه هم دارم که یکجورهایی دلخوشی و تنها سرگرمیام هستند. اوقات بیکاری با آنها بازی میکنم. زندگی همین چیزهاست دیگر، با بچهها و نوهها بودن، خندیدن و خنداندن و... .
همه آدمها اشتباه میکنند. بالاخره زندگی هر آدمی سرجمع همین پستیها و بلندیهاست. اشتباه بزرگی که مسیر زندگیام را عوض کند نداشتم، اما اشتباهات کوچک تا دلتان بخواهد کردهام. همین اشتباهات روزمره که هر کسی در زندگیاش مرتکب میشود، اما اینقدر بزرگ نیست که آدم بخواهد به عنوان اشتباه تاثیرگذار زندگی از آنها یاد کند. راستش را بخواهید دستم در زندگی اینقدر باز نبود که مثلا حالا از انتخاب مسیر خاصی یا انتخاب نکردن مسیر دیگری پشیمان باشم. بله سختی زیاد کشیدم، اما مگر چاره دیگری هم بود.
هیچوقت مثل خیلی از مردم دنبال آرزوهای بزرگ نبودهام. هیچوقت منتظر این نبودم که شانس بیاید در خانهام را بزند یا مثلا یک گونی پول از آسمان بیفتد وسط حیاط خانهام. همین است تا حالا که حسرت هیچ آرزوی بزرگی در دلم نمانده. الان هم راستش هیچ آرزوی بزرگی ندارم الا یکی؛ اینقدر پول داشته باشم که برای پسرم خانه بسازم و برایش عروسی بگیرم و رخت دامادی را به تنش ببینم. این تنها آرزوی بزرگم است.
همه از شغلم تعجب میکنند. میگویند چطور کار میکنی. گاهی مسافران عبوری ماشین را نگه میدارند و کار کردنم را نگاه میکنند. بلوکزنی کار دشواری است. من هم دیگر وقت کار کردنم نیست. همسن و سالهای من الان لم میدهند گوشه خانه و با نوههایشان بازی میکنند. بلوکزنی اینقدر سخت و سنگین است که کمتر مردی میتواند انجامش دهد، زنها که دیگر جای خود دارند. همین همسایه ما وقتی دید بلوکهای ما را خوب میخرند، رفت دستگاه بلوکزنی خرید، اما حتی یک سال هم نتوانست دوام بیاورد. دستگاه بلوکزنیاش الان دارد جلوی خانه خاک میخورد. پسرم یک مدتی کمکم میکرد، اما گفت درآمد بلوکزنی کم است و کار را ول کرد و رفت غربت کار کند.
قبلا با شوهرم کار میکردم. آرتروز اما امانش را برید. دیدیم هر چه درمیآوریم باید خرج درمان او کنیم. دیگر نگذاشتم کار کند. الان 15 سال است که تنهایی کار میکنم. سخت است، اما باز خدا را شکر فعلا اینقدری زور بازو دارم که انجامش دهم و لقمه حلال ببرم خانه. سختیاش را هم تحمل میکنم، چاره دیگری ندارم. از اول نه زمینی برای کشاورزی داشتیم و نه گاو و گوسفندی برای دامداری. مجبور شدیم برویم سراغ بلوکزنی. اگر کار سبکی باشد که به اندازه این کار درآمد داشته باشد، حاضرم انجامش دهم؛ مرغداری باشد، گاوداری باشد، کار خانه باشد یا هر کار دیگری. ولی نیست، وقتی نیست خب باید به همین ساخت، هزاری هم خیلی سخت باشد، مگر کار راحت هم داریم، بالاخره هر کاری سختیهای خودش را دارد دیگر.
حدود شش ماه از سال کار میکنم. کار ما از یک ماه بعد از عید شروع میشود و تا وسطای پاییز ادامه پیدا میکند. درآمد شش ماهی را که کار میکنیم، خرج میکنیم و شش ماه بیکاری را با قرض و قوله زندگی را میچرخانیم.
خانه را با وام ساختیم. مشکلمان این است که حیاط نداریم. بلوکزنی جا میخواهد. یکی از همسایهها اجازه داده از محوطه خانهاش استفاده کنیم، اما همسایه دیگرمان برای استفاده از صد متر زمینش، از من ماهانه اجاره میگیرد. وضع مالیاش هم الحمدلله بد نیست، اما بیخیال اجاره نمیشود. با بدبختی و ضامن کارمند جور کردن و کلی دوندگی ده میلیون تومان وام گرفتم و کمی آنطرفتر از خانهام 200 متر زمین خریدم. اگر اجازه بدهند آنجا سولهای میسازم. اگر بتوانم بسازم دیگر زمستانها کار و کاسبیام تعطیل نمیشود. علاوه بر آن میتوانم چند جوان بیکار را به کار مشغول کنم. الان ولی امکان گسترش کار را ندارم، نه جا هست و نه میتوانم کارگر غریبه بیاورم. فقط یکی از دامادهایم روزمزد برایم کار میکند. همسایهها نمیگذارند کارگر دیگری بیاید، میگویند اگر مرد غریبه بیاوری ممکن است به دختر و عروس ما نگاه بد کند.
بهترین روزهایم زمانی است که کار میکنم و بدترینهایشان زمانی که به خاطر باران و برف و زمستان نمیتوانم کار کنم. کارم اینقدر سود ندارد که بتوانم پسانداز کنم و با آن در روزهای تعطیل چرخ زندگی را بچرخانم. کاش اجازه تاسیس کارگاه را بدهند، این تنها چیزی است که این روزها میتواند خوشحالم کند.
راوی: توحید مهدوی / چمدان ( ضمیمه آخر هفته روزنامه جام جم)
در یادداشتی اختصاصی برای جام جم آنلاین مطرح شد
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد