از جمله کارهای بسیار مهمی که آن حضرت در راستای حفظورهبری جامعه شیعی انجام دادند، موضع گیری های بجا و بموقع ایشان در برابر قیام ها و شورش ها و نیز مواضع آن بزرگوار در قبال عملکرد حکّام اموی عصر خویش بود. این مقاله در دو بخش، به بررسی این مواضع می پردازد:
الف ـ مواضع سیاسی امام سجّاد(علیه السلام) در برابر قیام ها و شورش های عصر خود
1ـ واقعه حرّه واقم (63 ق.)
ازجمله وقایع اسف بار عصر امام سجاد(علیه السلام)، که توسط عمال جنایت کار اموی در مدینه صورت گرفت، واقعه ای است که در تاریخ اسلام، به«واقعه حرّه» شهرت دارد. این حادثه مربوط به قیام مردم مدینه در 25 یا 27 ذی الحجة سال 63 است.
در این واقعه، اهل مدینه به رهبری عبداللّه بن حنظله، امویان و یاران و موالیان آنان را که قریب یک هزار نفر بودند، در خانه مروان بن حکم محاصره کردند و سپس با خفت و خواری و در حالی که توسط بچه ها سنگسار می شدند، از شهر راندند. بزرگان بنی امیّه هنگام خروج، قسم یاد کردند که اگر توانستند، مانع یورش لشکر یزید به مدینه شوند و اگر قادر نبودند، به شام بروند و با لشکر یزید همراهی نکنند.1
چون خبر قیام مردم مدینه و اخراج امویان به یزید رسید، وی مسلم بن عقبه مُرّی را ـ که مردی سال خورده و از سرسپردگان دربار بنی امیّه بود ـ با پنج هزار تن2برای سرکوبی نهضت به مدینه فرستاد و به وی گفت: به آنان سه روز مهلت بده; اگر تسلیم نشدند، با آنان جنگ کن و وقتی پیروز شدی سه روز هر چه دارند از اموال و اثاثه منزل و سلاح و طعام، همه را غارت کن و در اختیار سپاه بگذار.3
سپاه شام به مدینه یورش برد و پس از وقوع جنگی خونین بین دو گروه و کشته شدن رهبران نهضت، قیام شکست خورد. مسلم به مدت سه روز دست سپاهیان خویش را در کشتن مردم و غارت شهر بازگذاشت و شامیان جنایاتی مرتکب شدند که قلم از نوشتن آن شرم دارد تا آن جا که مسلم را به خاطر این جنایات، «مُسرِف» نامیدند. پس از پایان قتل و غارت، مسلم از مردم مدینه به عنوان «برده یزید» بیعت گرفت.4 مورّخان در زمینه وقوع این حادثه، دلایل ذیل را ذکر کرده اند:
1. چون عبداللّه بن زبیر برادرش، عمرو بن زبیر، را کشت، در خطبه ای از یزید بدگویی کرد و سپس طی نامه ای مردم را به نافرمانی از یزید فرا خواند. حجازی ها، بر اطاعت وی گردن نهادند. عبداللّه بن مطیع نیز از سوی ابن زبیر، از مردم مدینه بیعت گرفت. یزید چون از ماجرا آگاه شد، از عثمان بن محمد، کارگزار خود در مدینه، خواست تا گروهی از بزرگان مدینه را برای دل جویی از آنان، نزد یزید بفرستد، حاکم مدینه گروهی از بزرگان شهر از جمله منذربن زبیر بن عوام، عبداللّه بن ابی، عمرو بن حفص بن مغیره مخزومی و عبداللّه بن حنظله را نزد یزید فرستاد. این گروه به شام رفتند و مورد احترام و اکرام یزید قرار گرفتند; یزید به هر یک ازآنان پنجاه هزار درهم داد و به منذر بن زبیرصدهزار درهم بخشید. چون این گروه از شام برگشتند، به جای تعریف و ستایش از یزید، از وی بدگویی کردند و گفتند: «از نزد مردی فاسق آمدیم که دین ندارد، شراب می خورد، برطنبور می کوبد،بردگان درحضورش می نوازند و با سگان بازی می کند.»5
سپس با مردم بر سر خلع یزید از خلافت، پیمان بستند و عبداللّه بن حنظله را به رهبری قیام برگزیدند.6
2. یعقوبی می نویسد: زمانی که عثمان بن محمد والی مدینه گردید، ابن مینا طبق معمول سالیان گذشته، برای بردن عواید «صوافی»7 به مدینه آمد. گروهی از مردم از بردن آن اموال، که آن را حق خود می دانستند، امتناع ورزیدند، در این هنگام، بین والی و مردم نزاع بالا گرفت تا منجر به شورش مردم و اخراج امویان از شهر گردید.8
به نظر می رسد هم بیعت مردم با پسر زبیر و ایستادگی آنان در برابر یزید و هم ابراز انزجار و نفرت از اعمال زشت یزید و هم درگیری مردم در مدینه با عامل یزید دست به دست هم داده و اسباب این قیام را فراهم آورده باشد. البته نباید فراموش کرد که عامل اصلی وقوع این حادثه، تبلیغات حزب زبیری و گرایش مردم به آنان بود; چرا که مردم حجاز، به ویژه مردم مدینه که به ابوبکر و عمر گرایش داشتند و در قتل عثمان شریک بودند، نزد امویان از مقبولیتی برخوردار نبودند. افزون بر این، آنان در عهد خلافت عمر، از بذل و بخشش های فراوان او برخوردار بودند، اما معاویه و پسرش، یزید، در مورد صوافی با آنان برخورد خوبی نداشتند. همین موضوع، زمینه ناخشنودی مردم مدینه را از امویان فراهم آورد.
دلایل عدم همراهی امام سجاد(علیه السلام) با قیام مدینه
برای پاسخ به این سؤال که چرا امام سجاد(علیه السلام) با قیام مردم مدینه همراه نشد، باید به بررسی این قیام از جهات گوناگون پرداخت. قیام حرّه دارای جهات مثبتی بود که به برخی از آن ها اشاره می گردد:
1. قیامی ضداموی بود که انگیزه اش ساقط کردن خلیفه ای فاسد، ستمگر و بی لیاقت بود;
2. مردمانی عابد و زاهد رهبری حرکت را عهده دار بودند.
اما با این همه، این حرکت دارای برخی جهات منفی نیز بود که به سبب آن ها، امام سجاد(علیه السلام) از شرکت در آن، امتناع ورزیدند:
الف. این قیام از ماهیت اصیل شیعی برخوردار نبود و دقیقاً در خط زبیریان قرار داشت; چرا که عبداللّه بن زبیر در میان صفوف شورشیان نفوذ زیادی داشت و امام(علیه السلام)نمی خواست افرادی همچون عبداللّهِ قدرت طلب، ایشان را پل پیروزی قرار دهند.
از سوی دیگر، یزید نیز از اهل مدینه دل خوشی نداشت; چرا که قاتلان پدران وی در بدر و دیگر جنگ ها بودند. همچنین اهل مدینه در شورش علیه عثمان و کشتن او نقش اساسی داشتند9 و بدین روی، نقل شده است که وقتی خبر قتل عام مدینه به
لیت اشیاخی ببدر شهدوا جزع الخزرج من وقع الاسل
(کاش پدرانم که در بدر کشته شدند، شاهد بی تابی خزرجی ها از ضربه نیزه ها بودند.)
سپاه شام نیز شعارشان در این جنگ، «یالثاراتِ عثمان» (= ای خونخواهان عثمان) بود.10
ب. رهبری این نهضت با عبداللّه بن حنظله بود و در این باره، هیچ گونه نظرخواهی از امام(علیه السلام) نشده بود. اما چون رهبران شورش افرادی مؤمن و صالح بودند و انتقادها و اعتراض های آنان نسبت به حاکمیت یزید کاملاً به جا و درست بود، امام حرکت آنان را تخطئه نکردند. از این رو، عدم مخالفت ایشان را می توان موضع گیری مثبت به سود آن قیام تلقی کرد.
ج. از بزرگ ترین اشتباهات سران قیام حرّه این بود که همانند ابن زبیر که مرکز شورش خود را شهر مکّه قرار داده بود، شهر مدینه را مرکز حرکت خود قرار دادند و با این عمل، نهایت اهانت و هتک حرمت را در حق شهر پیامبر(صلی الله علیه وآله) روا داشتند، در حالی که این کار مورد تأیید ائمّه اطهار(علیهم السلام) نبود; چنان که امام حسین(علیه السلام)در جریان قیامش، به منظور جلوگیری از خون ریزی در خانه خدا و حفظ حرمت کعبه، این شهر را ترک کردند.
با ارزیابی اوضاع و ملاحظه اختناق شدیدی که پس از شهادت امام حسین(علیه السلام)به وجود آمده بود، امام شکست نهضت مدینه را پیش بینی می کردند و می دیدند که کم ترین همکاریش بامبارزان، خطرناک ترین پیامدها را برای شیعه به دنبال دارد; خود و یارانش کشته خواهند شد و باقی مانده نیروهای تشیع از بین می رود، بدون آن که نتیجه ای حاصل شود. از این رو، حفظ اقلیّت شیعه برای آینده، امام(علیه السلام)را از شرکت در چنان قیامی باز می داشت.
امام سجّاد(علیه السلام) با این گونه ملاحظات، از ابتدا در قیام شرکت نجستند و به همراه خانواده خود، از شهر خارج شدند و در یَنْبُع (چشمه ساری نزدیک مدینه در سمت راست کوه رضوی11)اقامت گزیدند.حضرت از روی مردانگی و بزرگواری، بنا به خواهش مروان، خانواده اش را پناه دادند وبا این عمل نشان دادند که باید بین ظلم یزیدیان و بی پناه بودن خانواده آنان تفاوت گذارد.
طبری به نقل از محمد بن عمر واقدی، این کار امام(علیه السلام) را ناشی از دوستی قدیمی که آن حضرت با مروان داشت، قلمداد کرده است.12 اما با توجه به اختلاف سنّی فاحشی که امام سجاد(علیه السلام) با مروان داشت و این که برخورد امویان، به ویژه مروان با پدر و جدّ آن حضرت و به طور کلی با هاشمیان همیشه خصمانه بوده است، این سخن درست به نظر نمی رسد، بلکه ـ چنان که اشاره شد ـ این عمل حضرت، معلول جوان مردی و بزرگواری این خاندان در حدّ اعلاست که نسبت به دشمن خود نیز این گونه رفتار می کنند. طی سه روز، که مدینه دست خوش قتل و غارت بود، امام علی بن الحسین(علیه السلام)چهارصد خانواده از عبد مناف را در کفالت خود گرفتند و تا وقتی لشکر مسلم در مدینه بودند، از آنان پذیرایی کردند.13
آیا امام سجاد(علیه السلام) با یزید بیعت کردند؟
یکی از مسائلی که در واقعه حرّه باید مورد بررسی قرار گیرد، نحوه رفتار مسلم بن عقبه با امام سجاد(علیه السلام) است. چرا مسلم امام را نکشت؟ آیا امام با مسلم بیعت کرد؟ اگر بیعت کرد،به چه صورت بیعت کرد؟ گزارش های تاریخی در این باره یکسان نیست.
طبری می نویسد: «هنگامی که یزید مسلم بن عقبه را به مدینه فرستاد، به او گفت: علی بن الحسین در کار شورشیان دخالتی نداشته است; دست از او بردار و با وی به نیکی رفتار کن. چون علی بن الحسین نزد مسلم رفت، مسلم گفت: اهلاً و مرحباً. سپس وی را بر تخت و مسند خود نشاند و گفت: این خبیث ها (مردم مدینه) نگذاشتند به کار تو برسم. امیرالمؤمنین سفارش تو را به من کرده است. و پس از لختی درنگ گفت: شاید کسان تو ترسیده باشند. علی بن الحسین فرمود: آری. مسلم دستور داد: چارپای او را زین کردند و او را سوار کرد و به خانه بازگرداند.»14
مسعودی می نگارد: «مسلم از مردم مدینه بیعت گرفت که برده یزید هستند و هر کس نپذیرفت، کشته شد، جز علی بن الحسین و علی بن عبداللّه بن عباس.»15
مؤلف کشف الغمّه نوشته است: «مسلم، علی بن الحسین را حرمت نهاد و استر خویش را برای او زین کرد و گفت: تو را ترسانیدیم. علی بن الحسین او را سپاس گفت و چون از خانه وی بیرون رفت، مسلم گفت:این مردعلاوه برخویشاوندی با رسول خدا، خیری است که دراو شرّ نیست.»16
ابن ابی الحدید آورده است: «مسلم از مردم مدینه بیعت گرفت که برده یزیدند، جز علی بن الحسین که او را حرمت نهاد و بر تخت خود نشاند و به عنوان برادر و پسرعموی یزید، از او بیعت گرفت.»17
عبارت شیخ مفید(رحمه الله) نیز چنین است و اضافه دارد که مسلم گفت: «امیرالمؤمنین مرا سفارش کرده است که حساب تو را از دیگران جدا سازم و نیز نوشته است که به او بگو: اگر در دست ما چیزی بود، چنان که سزاوار هستی، تو را صله می دادم.»18
ابن اثیر می گوید: «چون بیعت به علی بن عبداللّه بن عباس رسید، حُصَیْن بن نُمیر گفت: خواهرزاده ما نیز باید مانند علی بن الحسین بیعت کند.»19
چنان که ملاحظه می شود،به جزگزارش های ابن ابی الحدید و ابن اثیر که ناظر بر بیعت، امام(علیه السلام)، آن هم «بیعت عادی» می باشد، سایر روایات نه تنها از بیعت کردن امام، حتی به صورت عادی، ساکت است، بلکه دلالت دارد بر آن که امام(علیه السلام)مورد احترام فراوان مسلم قرار گرفت.
در مقابل این دسته از روایات، گزارش هایی وجود دارد که حاکی از بیعت گرفتن از امام(علیه السلام) همانند بیعت خواستن از مردم بوده است:
یعقوبی می نویسد: «علی بن الحسین به مسلم گفت: یزید می خواهد با تو به چه شرطی بیعت کنم؟
ـ بیعت برادر و پسرعمو.
اگر می خواهی بیعت کنم که برده او هستم، بیعت خواهم کرد!
ـ تو را به این امر مکلّف نساخته است.
و چون مردم پذیرش علی بن الحسین را دیدند، گفتند: این پسر پیامبر خداست، با او بیعت کرد بر هر چه بخواهد و آن گاه با او بیعت کردند بر هر چه بخواهد.»20
همچنین مرحوم کلینی حدیثی21 را از طریق ابن محبوب از ابوایوب از بَرید بن معاویه از امام صادق(علیه السلام) نقل کرده است که حضرت فرمود: «یزید بن معاویه در سفر حج به مدینه رفت و در آن جا مردی از قریش را خواست و به او گفت:آیا اقرار می کنی که بنده من هستی؟ اگر بخواهم تو را می فروشم و اگر نه نگاه دارم؟ مرد گفت: یزید، به خدا سوگند تو در قریش از من شریف تر نیستی; پدرت نیز، چه در جاهلیت و چه در اسلام از من گرامی تر نبود. چگونه چنین اقرار کنم؟ یزید گفت: اگر اقرار نکنی، تو را خواهم کشت. مرد گفت: کشتن من از کشتن حسین(علیه السلام)مهم تر نیست. یزید دستور کشتن او را داد. سپس علی بن الحسین(علیه السلام)را طلبید و با او همان سخنان را گفت. علی بن الحسین(علیه السلام)پاسخ داد: اگر چنان اقرار نکنم، مرا مانند مردی که امروز کشتی، خواهی کشت. یزید گفت: آری! حضرت پاسخ داد: چنان که می خواهی اقرار می کنم، می خواهی مرا بفروش و می خواهی نگاه دار! یزید گفت: این برای تو بهتر بود; خونت ریخته نشد و از شرافتت نکاست.»22
اما گزارش یعقوبی نمی تواند درست باشد; چون رفتاری که علی بن الحسین(علیه السلام)درباره خانواده مروان کرد، از چشم بنی امیه و شخص یزید و مأمور او، مسلم، پوشیده نبود. احتمالاً سال ها بعد کسانی از بزرگ زادگان مدینه که پدرانشان از بیم جان خود، با مسلم با چنان شرطی بیعت کردند، این خبر را ساخته اند تا کار گذشتگان خویش را نزد مردمان موجّه جلوه دهند.23 بر فرض صحت این خبر ـ چنان که خواهد آمد ـ حمل بر تقیّه می شود.
اما در خصوص خبر کلینی، باید گفت: هر چند این حدیث از دیدگاه علمای رجالی از حیث سند حسن یا صحیح است، اما از لحاظ محتوا صحیح نیست; چنان که علمای شیعه همچون علاّمه مجلسی، سید عبداللّه شبّر و میرزا ابوالحسن شعرانی در نقد این حدیث گفته اند: «معروف بین ارباب سیر و تواریخ آن است که یزید در زمان خلافتش به مدینه نیامده و حتی از شام خارج نشده است.»24 ولی چرا چنین روایاتی در کتاب های حدیثی شیعه وجود دارد، باید گفت وجود چنین اخباری در کتاب های محدثان طبقه اول، حاکی از آن است که آنان بیش تر به نقل حدیث ها توجه داشتند و کم تر به نقد آن از لحاظ درایت می پرداختند.25
بنابراین، آنچه می توان در پایان این بحث گفت آن است که امام سجاد(علیه السلام) از دستور عمومی مسلم مبنی بر اقرار به بندگی معاف بوده است و اگر هم آن حضرت را احضار کرد و از او اعتراف خواست، ایشان به طور معجزه آسایی از این تنگنا نجات یافتند; چنان که برخی از روایات به طور تلویحی بر این مطلب دلالت دارد.26
البته ممکن است امام(علیه السلام) در چنین واقعه ای با توجه به شرایط سخت آن چند روز و خون خواری و دیوانگی مسلم، جملاتی بر زبان آورده باشد تا مردم بدانند که در چنین مواردی تقیه برای حفظ جان لازم است; چرا که اقرار نکردن در آن شرایط، مساوی با اعدام و اقرار ملازم با حفظ جان بود و این مورد جزء همان مواردی است که به حکم قرآن کریم، اظهار کفر برای حفظ جان جایز است.27 داستان عمار یاسر، صحابی بزرگ پیامبر(صلی الله علیه وآله)، از مصادیق بارز این حکم قرآن می باشد. بنابراین، با فرض صحّت این گونه گزارش ها، اظهار عبودیت برای نجات از چنان درنده ای، حتماً جایز بوده است.28
موضع امام سجاد(علیه السلام)در برابر قیام مختار
چنین نقل شده است که مختار پس از آن که موفق شد در کوفه شیعیانی را به سوی خود جذب کند، برای پیشرفت قیامش به امام سجاد(علیه السلام) نامه ای نوشت و از حضرت یاری جست، ولی امام(علیه السلام) پاسخ مثبت ندادند. مختار چون از همکاری امام(علیه السلام)مأیوس شد، نامه ای به محمّد بن حنفیّه نوشت و همان درخواست را کرد، محمد پذیرفت و مختار به عنوان نماینده محمد، مردم را به خویش دعوت می کرد.29
چنین موضعی از جانب امام(علیه السلام) در آن شرایط و اوضاع سیاسی عصر آن حضرت، کاملاً منطقی و درست بود; زیرا امام(علیه السلام)نباید در آن شرایط خاص، اقدام به کاری می کرد که نابودی شیعه را در پی داشت.
بنابراین،امام(علیه السلام) مصلحت را در رابطه مستقیم با این حرکت ندیدند، بلکه با تأیید کلی نهضت،رهبری آن را به محمد بن حنفیّه واگذاردند و او را جانشین خود در این امر ساختند; چنان که در این باره فرمود: «ای عمو، اگر برده ای زنگی هم به پشتیبانی از ما اهل بیت(علیهم السلام) خروج کند، حمایت از او بر مردم لازم است و در این مورد، به شما ولایت دادم;هرگونه صلاح می دانی،عمل کن.»30
دلیل واگذاری رهبری نهضت به محمد، این بود که او از طرف دستگاه حاکم متهم به مخالفت نبود. گذشته از این موضع گیری درست و بجا، امام(علیه السلام)در جاهایی، قیام مختار را تأیید کردند; چنان که وقتی سر عبیداللّه و دیگر قاتلان امام حسین(علیه السلام) را برای امام(علیه السلام) آوردند، حضرت سجده شکر بجا آوردند و برای مختار دعا کرده، طلب خیر نمودند.31 امام باقر(علیه السلام) نیز در ملاقات با پسر مختار، سه بار برای وی طلب رحمت کردند و در جواب پسر مختار، که می گفت مردم درباره پدر من می گویند که او کذّاب بوده است، فرمودند: «خدا منزّه است. آیا مختار نبود که خانه های ما را ساخت و قاتلان ما را کشت و خون ما را طلب کرد؟ خدا او را رحمت کند. پدرم به من خبر داد که مختار شب ها در خانه فاطمه، دختر علی بن ابی طالب(علیه السلام)می رفت و او برایش زیرانداز می گذاشت و تکیه گاه می نهاد و مختار از او حدیث می شنید ... هیچ حقی از ما نزد کسی نبود، مگر این که آن را طلب کرد و قاتلان ما را کشت و خونخواه ما شد.»32
همچنین در روایتی دیگر، امام باقر(علیه السلام)می فرمایند: «از مختار بدگویی نکنید که قاتلان ما را کشت و انتقام خون ما را گرفت و بیوه های ما را شوهر داد و در زمان تنگ دستی به ما کمک کرد.»33
در مقابل این تأییدها و ستایش ها، برای این که بهانه به دست امویان نیفتد، امام سجاد(علیه السلام) در مواردی نیز از مختار اعلام بیزاری می نمودند; چنان که نقل شده است یک بار حضرت در کنار خانه خدا، به طور علنی، مختار را لعن کرد. مردی به امام(علیه السلام) گفت: چرا او را لعن می کنید و حال آن که برای شما کشته شد؟ امام(علیه السلام)فرمودند: «او دروغگو بود و بر خدا و رسول دروغ می بست.»34 با دقت در این روایت (بر فرض صحت) معلوم می شود که این گونه لعن کردن از جانب امام(علیه السلام)، اقدامی عمدی و سیاسی به حساب می آمده و منظور واقعی آن بوده است که جاسوسانی که در بین جمعیت بوده اند خبر مخالفت امام(علیه السلام) را به حکومت برسانند و آنان از جانب امام(علیه السلام)خیالشان آسوده شود و حضرت را متهم به همکاری نکنند.
2ـ قیام توّابین
نهضت توّابین، که پس از حادثه جانگداز کربلا به طور پنهانی آغاز شده بود، در سال های 64 و 65 هجری به اوج خود رسید و به صورت تهدیدی جدّی علیه ابن زیاد و دست یاران او در واقعه کربلا درآمد.
رهبری این حرکت را سلیمان بن صرد خزاعی، صحابی پیامبر(صلی الله علیه وآله) و امام علی(علیه السلام)، به عهده داشت و تنی چند از بزرگان و شخصیت های مورد اعتماد و متنفّذ شیعه همچون مسیّب بن نجبه فزاری، عبداللّه بن سعد نفیل اَزْدی، عبداللّه بنوال تمیمی ورفاعة بن شدّاد بجلی نیز از دیگر پایه گذاران نهضت توابین بودند.35
این نهضت یک قیام شیعی محض بود. توّابین از معتقدان به حق اهل بیت(علیهم السلام) و از محبان و شیعیان علی(علیه السلام) بودند و نسبت به فاجعه کربلا، در خود احساس گناه شدید می کردند و در پی توبه و جبران تقصیر بودند. قیام آنان یک قیام سیاسی برای به دست گرفتن حکومت نبود. بدین روی، آنان سیاسی کاری نمی کردند. مختار آنان را به صبر و تحمل و تعویض فرمان دهی فراخواند، اما آنان سلیمان را به دلیل صحابی بودن و زهد و سابقه اش ترجیح دادند و پیشنهاد وی را رد کردند.
رابطه امام سجاد(علیه السلام) با توّابین
گرچه ادعا شده است که رهبری توّابین، امامت علی بن الحسین(علیه السلام) را پذیرفته بود،36 اما در منابع کهن، رابطه آشکاری بین امام سجّاد(علیه السلام) و توابین ثبت نشده است. آنچه مهم به نظر می رسد آن است که توّابین در مجموع، این هدف را دنبال می کردند که در صورت پیروزی، حکومت را به اهل بیت(علیهم السلام)واگذار کنند و در آن عصر، از نسل حضرت فاطمه(علیها السلام) کسی جز علی بن الحسین(علیه السلام) شایسته این کار نبود. به عبارت دیگر، آنان دعوت به اهل بیت(علیهم السلام) را در رأس برنامه انقلابی خود قرار داده بودند.
عبیداللّه بن عبداللّه، سخنگو و مبلّغ توّابین، در مقام دعوت مردم به قیام در این زمینه چنین گفت: «ما شما را به کتاب خدا و سنّت پیامبر(صلی الله علیه وآله) و خون خواهی اهل بیتش و جنگ با قاسطین و مارقین فرامی خوانیم. اگر در این راه کشته شدیم، آنچه خداوند در جهان آخرت برای پاکان فراهم آورده بهتر است و اگر پیروز شدیم، حکومت و رهبری جامعه را به اهل بیت پیامبرمان باز می گردانیم.»37
آنان در میدان جنگ نیز زمانی که در برابر سپاه شام در حال آماده باش بودند، هدف و فلسفه قیام خود را چنین اعلام کردند: «حکومت را به اهل بیت پیامبرمان بازمی گردانیم; آنان که خدا به واسطه شان به ما نعمت و کرامت ارزانی داشته است.»38
بنابراین، گرچه دلیل و روایت خاصی از امام سجاد(علیه السلام) بر تأیید این نهضت وجود ندارد، اما بدون تردید، قیام توّابین مورد تأیید امام(علیه السلام) قرار داشته; چرا که قیام آنان همچون قیام مختار، برای خون خواهی امام حسین(علیه السلام) بوده است واین حرکت ـ چنان که خواهد آمد ـ مورد تأیید امام(علیه السلام) بوده است.
3ـ قیام مختار (66 ـ 67)
مختار فرزند ابوعبیده ثقفی، از کسانی بود که به دلیل قیام علیه قاتلان امام حسین(علیه السلام)شهرت تاریخی یافت. او پیش از قیام امام حسین(علیه السلام) از شیعیان معروف کوفه بود و همان کسی است که وقتی مسلم بن عقیل، فرستاده امام حسین(علیه السلام)، به کوفه رفت، در منزل وی اقامت کرد.39
وقتی یزید مرد و شرایط برای قیام مختار در کوفه فراهم گشت، مختار راهی کوفه گردید. آمدن مختار به کوفه مصادف با آمادگی توّابین برای خروج از شهر بود.
اگرچه مختار همچون توّابین درصدد خون خواهی امام حسین(علیه السلام)وجنگ باقاتلان او بود، ولی او سلیمان را شایسته رهبری نهضت توّابین نمی دانست. از این رو، به صراحت می گفت;40 سلیمان آشنایی با جنگ و سیاست ندارد. :
این گونه تبلیغات سبب کندی کار توّابین شد، اما با این حال، بیش تر شیعیان با سلیمان همراه بودند و تنها گروه اندکی به مختار پیوستند. اشراف، که از ناحیه مختار هراس فراوانی داشتند، با خروج توّابین از شهر، حاکم زبیری کوفه را وادار کردند تا مختار را زندانی کند، مختار در زندان بود که خبر شکست توّابین را شنید. وی ضمن نوشتن نامه تسلیتی برای رفاعة بن شدّاد، یکی از رهبران بازمانده توّابین، بر سلیمان رحمت و درود فرستاد و با تمجید از او، از بازماندگان توّابین خواست تا آماده قیام باشند.
مختار آنان را به کتاب خدا، سنّت پیامبر(صلی الله علیه وآله)، خون خواهی اهل بیت(علیهم السلام)، دفاع از ضعفا و جهاد با محلِّین (= کسانی که حرمت اسلام را شکسته و حرام آن را حلال دانسته اند) فراخواند.41
مختار گرچه در مرحله اوّل قیامش، بسیاری از کشندگان امام حسین(علیه السلام) را به سزای عمل شان رساند، امّا اشراف فراری کوفه زیر چتر حمایت زبیری ها بر او شوریدند و از غیبت ابراهیم اشتر و یارانش استفاده کرده و مختار را شکست دادند. درباره ماهیت نهضت مختار ونیزشخص او، از سده های پیشین، سخنان واظهارنظرهای متفاوتی بیان شده که بررسی آن ها از حوصله این نوشتار خارج است.42
4ـ شورش عبداللّه بن زبیر (61 ـ 73)
چون معاویه مرد و یزید حاکم شد و از مردم برای خود بیعت گرفت، از جمله کسانی که از بیعت با وی سرتافت، عبداللّه بن زبیر بود. وی، خود دعوی خلافت داشت، اما مردم چندان به او توجه نداشتند. پس از شهادت امام حسین(علیه السلام)، ابـن زبیر از شـرایط پیش آمده استفاده کرد و در برابر یزید عَلَم مخالفت برافراشت و خود را خلیفه خواند و از مردم به صورت مخفی بر اساس خلافت شورایی، بیعت گرفت. وی به مدت دوازده سال بر حجاز و عراق و یمن و خراسان حکم راند.43
گرچه یزید در سال های آخر عمر خود، مسلم بن عقبه را مأمور سرکوبی وی کرد، ولی پیش از آن که مسلم کار ابن زبیر را یکسره کند، یزید مرد و بدین سان، بیش از یک دهه، ابن زبیر خلافت کرد و سرانجام، در حکومت عبدالملک وتوسط خونخواری همچون حجّاج بن یوسف کشته شد و تمام مناطق تحت قلمرو حکومتش به دست عبدالملک افتاد.
موضع امام سجّاد در برابر شورش ابن زبیر
شورش عبداللّه بن زبیر، حرکتی الهی و در راستای اهداف ائمّه معصوم(علیهم السلام) نبود، بلکه هدف وی برپایی مجدّد حاکمیت قریش بر مبنای حکومت عصر راشدی بود; یعنی زنده کردن دوباره طرح شورایی خلافت (با توجه به سوابق خود و شرکت پدرش در شورا) در مقابل حاکمیت موروثی اموی و حقانیت حاکمیت اهل بیت(علیهم السلام). ابن زبیر به دلیل مخالفت دایمی با اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه وآله)چندان محبوبیتی در بین مردم نداشت; او مشوّق پدرش در راه انداختن جنگ جمل و مخالفت با خلافت امیرالمؤمنین(علیه السلام)بود. امام علی(علیه السلام) در این باره می فرماید: «زبیر همواره با ما اهل بیت بود تا زمانی که پسر نامبارکش عبداللّه پدید آمد.»44
ابن زبیر همچنین به تعبیر عبداللّه بن عمر، محرّک عایشه برای راه اندازی جنگ جمل بود.45 وی به عبداللّه بن عباس گفت: «من چهل سال است که بغض شما را در سینه پنهان کرده ام.»46
او مدّت چهل روز (ظاهراً چهل جمعه) در خطبه از درود فرستادن بر پیامبر(صلی الله علیه وآله)خودداری کرد و در توجیه این عمل گفت: «پیامبر(صلی الله علیه وآله)خویشاوندان بدی دارد که هنگام بردن نام او، گردن خویش را برمی افرازند.»47
ابن زبیر در مدّتی که در حجاز حاکم بود، بنی هاشم و دوستداران آنان را مورد آزار و اذیت فراوان قرار داد; چنانکه محمّد بن حنفیّه و عبداللّه بن عباس را به همراه 24 تن از بنی هاشم در مدخل چاه زمزم زندانی کرد و آن ها را مخیّر به بیعت با او یا در آتش سوختن کرد که در نهایت، آنان توسط فرستادگان مختار، با هجوم ناگهانی نجات یافتند.48 برادرش، مصعب بن زبیر، شیعیان عراق را قتل عام کرد و حتی به زنان نیز رحم نکرد.49
ابن زبیر از موقعیت امام سجّاد(علیه السلام) آگاه بود. به همین دلیل، کارهای حضرت را زیر نظر داشت. او به بیعت و تأیید امام(علیه السلام) و در پی آن، علویان و دوستداران آنان نیازمند بود و بر آن نیز اصرار داشت و با تهدید و فرستادن نامه، می خواست از محمد بن حنفیّه و ابن عباس بیعت بگیرد. آن دو چون حاضر به بیعت نشدند، از مکه رانده شده، به طائف رفتند.50 امام سجاد(علیه السلام) با توجه به دیدگاه خصمانه و کینه توزانه و نیز اعمال ناشایست ابن زبیر نسبت به بنی هاشم و اهل بیت(علیهم السلام)، نه تنها شورش او را تأیید نکردند، بلکه از فتنه وی نسبت به اهل بیت(علیهم السلام) و شیعیان بیم داشتند و از آن اظهار نگرانی می کردند،51 اما علیه آن نیز اقدامی ننمودند; چرا که هرگونه اقدامی علیه حاکمیت ابن زبیر، به سود امویان تمام می شد.
5ـ سکوت امام سجّاد(علیه السلام) در برابر خوارج
پس از واقعه نهروان، حضرت علی(علیه السلام)شیعیان را از جنگ با خوارج نهی کردند و فرمودند:52 پس از من با خوارج نبرد نکنید; زیرا کسی که در جستوجوی حق بوده و خطا کرده همانند کسی نیست که در پی باطل بوده و آن را یافته است.
امام علی(علیه السلام) با این دستورالعمل، به شیعیان خود اعلام کردند که جنگ و مبارزه باید با دشمن اصلی دین ـ یعنی امویان ـ باشد و هرگونه مبارزه علیه خوارج، که درگیر با امویان بودند، به سود بنی امیّه و به ضرر جامعه اسلامی و موجب تضعیف بنیه مسلمانان و تقویت قوای بنی امیه خواهد بود و این یعنی خیانت در حق اسلام و امّت اسلامی. از این رو، حضرت شیعیان را از این عمل بازداشتند.53 اما چنین دستورالعملی از ناحیه برخی شیعیان رعایت نگردید.54
نه تنها امیرالمؤمنین(علیه السلام) شیعیان را از نبرد با خوارج بازداشتند، بلکه امام حسن(علیه السلام) نیز با سیره عملی خود، چنین نبردی را ناپسند دانستند. هنگامی که امام(علیه السلام) پس از صلح با معاویه، عازم مدینه شدند، خوارج شورش خود را آغاز کرده بودند. معاویه طی نامه ای از امام(علیه السلام)خواست تا مأموریت جنگ با خوارج را به عهده بگیرد، ولی امام(علیه السلام) در جواب نوشتند: «اگر می خواستم با کسی از اهل قبله بجنگم، از تو شروع می کردم.»55
امام سجاد(علیه السلام) نیز به تبعیت از امامان پیش از خود، در عصر امامت خویش، هیچ موضعی علیه خوارج نگرفتند و با این که آنان گروهی منحرف و دارای عقاید باطل بودند، حضرت نه درگیری های آنان را تأیید کردند و نه آنان را انکار نمودند.
ب ـ مواضع سیاسی امام سجاد(علیه السلام) در برابر امویان
مواضع امام سجاد(علیه السلام) در دوران 34 ساله امامتش با خلفای اموی و حکمرانان آنان، متفاوت بود و بر اساس تغییر اوضاع و شرایط، فراز و نشیب هایی داشت. از ابتدای دوره امامت آن حضرت ـ یعنی عصر عاشورا تا بازگشت از اسارت در شام ـ برخورد ایشان با عبیداللّه، یزید و اطرافیان آن ها، تند، حماسی، شجاعانه و پرخاشگرانه بود. در این دوره کوتاه، امام(علیه السلام) تقیّه را به مصلحت اسلام نمی دانستند و با در کف گرفتن جان خویش در آن جوّ پر اختناق و خفقان، که هر فریاد اعتراضی در نطفه خفه می شد، طنین فریادشان سکوت شب ستم را می شکافت و همچون پتکی آهنین بر سر ستمگران فرود می آمد. امام(علیه السلام) در آن برهه، پیام آوری بودند که خاموشی اش، مرگ پیام عاشورا و فراموشی حماسه کربلا را به دنبال داشت و از این رو، هرگز بدین سکوت تن ندادند.
اما پس از بازگشت از سفر کربلا، روش مبارزاتی امام(علیه السلام) فرق کرد. ایشان به مدینه بازگشت، در حالی که مردم مدینه به سبب مشغول شدن به امور دنیایی و عیش و نوش و غوطه ور شدن در انحرافات اخلاقی و فساد اجتماعی، نسبت به اهل بیت(علیهم السلام)گرایش ضعیفی داشتند.
سیاست کناره گیری و سکوت
با توجه به شهادت بسیاری از شیعیان مخلص در واقعه جانگداز کربلا و اختناق شدیدی که در اثر این فاجعه ایجاد شده بود، زمینه برای فعالیت آشکار امام(علیه السلام) از بین رفته و در نتیجه، کسی جرأت تماس گرفتن با امام(علیه السلام) به عنوان بازمانده اهل بیت(علیهم السلام) را نداشت. بنابراین، امام(علیه السلام)چاره ای جز تغییر روش نداشتند. از این رو، در بقیّه دوره حکومت یزید، امام(علیه السلام) از مردم کناره گرفتند و حتی بنا بر بعضی نقل ها، در خارج از شهر مدینه، زیر خیمه و چادر زندگی می کردند.
امام باقر(علیه السلام) در این باره می فرماید: «پدرم علی بن الحسین(علیه السلام) پس از کشته شدن پدرش، حسین بن علی(علیه السلام)، چندین سال در بادیه و چادر زندگی کرد; زیرا امام(علیه السلام)ملاقات با مردم و رفت و آمد با آنان را خوش نداشت. وی از همان بادیه، برای زیارت مرقد جدّ و پدرش(علیه السلام) به عراق می رفت وکسی متوجه رفتاراونمی شد.»56
امام(علیه السلام) با توجّه به وصیّت جدّشان که از ناحیه خدا رسیده بود، کناره گیری را اختیار کردند; چنان که بنابر نقل امام صادق(علیه السلام)، امام سجاد(علیه السلام) وقتی عهده دار امامت شدند، مهر از وصیّت جدشان پیامبر(صلی الله علیه وآله) برداشتند و دیدند در آن، به او خطاب شده است:57ای علی،(وقتی عهده دار امامت شدی) چشم از خلق بپوش و ساکت باش.
کناره گیری امام سجاد(علیه السلام) از اجتماع آن روز، کاری کاملاً مطابق با مصلحت زمان بود; چرا که حاکمان اموی در پی نابودی رکن مهم دین ـ یعنی عترت پیامبر(صلی الله علیه وآله) ـ بودند و این هدف را با کشتنِ امام حسین(علیه السلام) و یاران باوفایش و اسیر کردن خاندان آن حضرت به مرحله اجرا گذاشتند. پس از آن ها نوبت امام سجاد(علیه السلام)، تنها بازمانده عترت پیامبر(صلی الله علیه وآله)بود و در آن زمان، در تمام کره خاک، کسی دیگر نبود که ادعا کند فرزند حسین بن علی(علیه السلام) و از اهل بیت رسول خدا(صلی الله علیه وآله) و شایسته امامت است. این تنها بازمانده نیز ناشناخته بود و بدون حامی و یاور و در معرض اتهام مخالفت با نظام حاکم. حکومت او را به شدت زیر نظر داشت و منتظر بهانه ای بود تا او را از میان بردارد و شیعه را بی امام کند. بنابراین، لازم بود امام(علیه السلام) برای حفظ خود، که واسطه فیض و هدایت بود، گام بردارد. بدین دلیل، چند سال از اجتماع مردم کناره گرفتند و ارتباطشان را بسیار محدود کردند تا حکومت نسبت به ایشان اطمینان پیدا کند و زمینه برای فعالیتشان فراهم آید.
مهم ترین اصل دینی، که امام(علیه السلام) با استفاده از آن، خود و شیعیانشان را از گزند اقدامات سرکوب گرانه امویان محفوظ نگه داشتند، «تقیّه» بود; سپری که هستی و دوام زندگی شیعه را در طول تاریخ تضمین کرده و ائمّه اطهار(علیهم السلام) بارها رعایت دقیق و توجّه جدّی به آن را به پیروان خود سفارش کرده اند.
در خبری از امام سجّاد(علیه السلام) چنین وارد شده است: «کسی که امر به معروف و نهی از منکر را ترک کند، همانند کسی است که قرآن را کنار نهاده و پشت به آن کرده باشد، مگر کسی که در حال تقیّه باشد. پرسیدند: «تقیّه» چیست؟ فرمودند آن است که انسان از ستمگر ستیزه گری به دلیل تجاوز یا ستمگری اش بترسد.58
آنچه صحیح به نظر می رسد این است که امام(علیه السلام) تا پس از واقعه حرّه به سیاست کناره گیری از جامعه ادامه دادند و اثر آن هم در واقعه حرّه ظاهر شد; چرا که یزید به فرمانده خونخوار خود، مسلم، دستور داد نسبت به علی بن الحسین(علیه السلام) تعرّض نکند; چـون او با شـورشیان همراهی نکرده است. مسلم نیز با همه سفاکیکه داشت، به امام(علیه السلام) احترام گذارد و حضرت را محترمانه به منزل خویش فرستاد.
البته باید توجه داشت که امام(علیه السلام) در این مدّت، به طور کامل زیر نظر مأموران اطلاعاتی بنی امیّه بودند و جمله یزید مبنی بر این که «آن حضرت با شورشیان همراهی نکرده»، حاکی از همین مطلب است. وقتی امام(علیه السلام) از نظر آنان فردی کناره گیر و بی خطر معرفی شد، دیگر احتیاجی به کناره گرفتن از اجتماع نبود و بدین سان، افراد جامعه هم می توانستند با آسودگی خاطر با امام(علیه السلام) ارتباط برقرار کنند و از او استفاده ببرند. بنابراین، به احتمال قوی، دوره زندگی ایشان در خارج از شهر، از سال 61 تا پایان 63 بوده و پس از آن امام(علیه السلام) به شهر مراجعت کرده و مردم نیز به ایشان گرویده اند.
این با فرمایش امام صادق(علیه السلام) نیز مطابقت پیدا می کند که فرمودند: «مـردم پس از شهادت امام حسین(علیه السلام)همگی مرتد شدند،جزسه نفر. سپس بازگشتند و به امام ملحق شدند و تعداد آنان زیاد شد.»59
الف ـ امام(علیه السلام) و حَجّاج بن یوسف ثقفی
پس از مرگ یزید در سال 64 تا کشته شدن ابن زبیر به دست حجّاج در سال 73، حکومت اموی بر حجاز تسلّطی نداشت. در این دوره، شهر مدینه تحت سلطه زبیریان بود. چون عبدالملک بر عراق مسلّط شد، حجّاج را با سپاهی عظیم به جنگ عبداللّه بن زبیر فرستاد و ابن زبیر به دست حجّاج کشته شد و او از طرف عبدالملک، حکومت حجاز را عهده دار گردید. او بیش از بیست سال بر حجاز و عراق حکم راند و در این مدت، حکومت وحشت و اختناق و ترور را بنا کرد و مردم را به کوچک ترین اتهام مورد ضرب و شتم و قتل قرار می داد. در چنین شرایطی، امام(علیه السلام)چگونه می توانستند بدون یار و یاور و احتمال تأثیر در مردم، علیه دستگاه حاکم اقدامی کنند. ظاهراً بین امام(علیه السلام)و حجّاج برخورد تندی صورت نگرفته باشد و علت آن یکی موضع گیری تقیّه ای امام(علیه السلام) بوده که از اظهار مخالفت و بهانه دادن به دست دشمن سفّاکی همچون حجّاج امتناع میورزیده اند و دیگری دستور عبدالملک به حجّاج بوده است.
پس از واقعه کربلا روش مبارزاتی امام طوری بود که از دید حکومت، حضرت «الخیر الذی لاشر فیه» لقب گرفتند. اما از دید حجّاج، اقدامات زیربنایی و سازنده امام(علیه السلام) برای حکومت، بسیار خطرناک بود. از این رو، حجّاج برای تعرّض به حریم امام سجّاد(علیه السلام) به دنبال اجازه خلیفه بود. بدین روی، او طی نامه ای به عبدالملک نوشت: «اگر ثبات ودوام حکومت رامی خواهی، علی بن الحسین را به قتل برسان.»
عبدالملک در جواب نوشت: «از خون بنی هاشم بر حذر باش و آن را حفظ کن; زیرا من دیدم که آل ابوسفیان هرگاه در ریختن خون آنان حریص بودند،مدت کمی نگذشت که خدا حکومت آنان را از بین برد.»60
ب ـ شیوه رفتار امام(علیه السلام) با هشام بن اسماعیل
پس از حجّاج، هشام بن اسماعیل از طرف عبدالملک، والی مدینه شد. او قریب چهار سال والی مدینه بود و در سال 87 از طرف ولید بن عبدالملک عزل شد. هشام در دوره امارت خود، نسبت به امام سجاد(علیه السلام)اذیت های فراوانی رواداشت. ولید به هنگام برکناری او، دستور داد برای تنبیه اش، او را برابر مردم بر پا بدارند تا هر کس هر چه می خواهد به او بگوید. هشام می گفت:جزعلی بن الحسین(علیه السلام) از کسی نمی ترسم.
هشام از تیره بنی مخزوم بود. این تیره از دیرزمان با بنی هاشم دشمن بودند و این مرد در مدت حکومت خود در مدینه، علی بن الحسین(علیه السلام) را فراوان آزار می کرد و به خاندان پیامبر(صلی الله علیه وآله) سخت زشت می گفت. روز عزل او، امام(علیه السلام) به یاران خود فرمودند: «مبادا به هشام سخن ناروایی بگویید و چون خود بر او گذشتند، بر وی سلام کردند. هشام وقتی این برخورد بزرگوارانه امام را دید، خطاب به آن حضرت گفت: (انعام: 124); «خدا بهتر می داند که رسالتش را در کجا قرار دهد.»61
ج ـ امام(علیه السلام) و عبدالملک
بین امام سجاد(علیه السلام) و عبدالملک برخوردهای گوناگونی روی داد. البته عبدالملک بنا داشت با بنی هاشم به نرمی برخورد کند و از رویارویی و مبارزه با آنان دوری جوید، ولی در طول دوران حکومتش، به شدت امام(علیه السلام) را زیر نظر داشت و جاسوس هایی گمارده بود که حتی مسائل داخلی و خصوصی زندگی امام(علیه السلام) را به او گزارش می دادند.
در ماجرای ازدواج امام(علیه السلام) با کنیز آزاد کرده خود، عبدالملک طی نامه ای، این اقدام را ناپسند شمرد و با این کار می خواست به امام(علیه السلام) بفهماند که از تمام جریانات زندگی ایشان، حتی مسائل خصوصی ایشان، آگاه است.
امام(علیه السلام) چنان جوابی دندان شکن و کنایه آمیز به عبدالملک نوشتند که وقتی سلیمان، پسر عبدالملک، نامه را خواند گفت:«ای امیرالمؤمنین!علی بن الحسین(علیه السلام)عجب تفاخری بر تو کرده است.»62
البته برخوردهای تعرض آمیز امام(علیه السلام)با عبدالملک مربوط به زمانی است که شرایط مناسب این نوع برخوردها فراهم بوده است. با توجه به این که عبدالملک در سال 73 هجری ـ یعنی دوازده سال پس از شروع امامت امام(علیه السلام) ـ بر حجاز مسلط شد، برخوردهای بعدی امام با عبدالملک نیز تعرّض آمیز بود.
وقتی عبدالملک به حجّاج نوشت که نسبت به بنی هاشم خوش رفتاری کند، امام(علیه السلام) همان وقت طی نامه ای به عبدالملک نوشت که تو در فلان ساعت، از فلان روز، از فلان ماه، برای حجّاج چنین و چنان نوشتی و پیامبر(صلی الله علیه وآله) از آن به من خبر داد.
سپس نامه را مهر کردند و به غلام خود دادند تا به عبدالملک برساند. وقتی عبدالملک نامه را خواند و تاریخ نامه را پس از بررسی درست، موافق نوشته امام(علیه السلام) یافت، خوشحال شد و هدایایی برای امام فرستاد.63
امام(علیه السلام) با فرستادن این نامه، چند منظور را دنبال می کردند:
1. به عبدالملک بفهمانند که او به قدرت و خواست خداوند از همه جریاناتی که در کاخ او می گذرد، در همان وقت، اطلاع پیدا می کند.
2. به او آگاهی دهند که با پیامبر(صلی الله علیه وآله)ارتباط مستقیم دارند; یعنی علاوه بر این که فرزند نَسَبی رسول خدا(صلی الله علیه وآله) می باشند، با او رابطه روحی و معنوی نیز دارند.
نامه امام(علیه السلام) به عبدالملک و خبردادن از اقدام خوب وی، در واقع، نوعی اعلام برتری و چیرگی قدرت الهی امام(علیه السلام) بود و او را به قبول این برتری فرا می خواند.
بی اعتنایی حضرت سجاد(علیه السلام) به عبدالملک: یکی از روش های مبارزاتی امام سجاد(علیه السلام)(همچون دیگر امامان(علیهم السلام)) با حاکمان جور، دوری گزیدن از آنان بود. حضرت با این سیاست، مهر بطلان بر روش حکومتی آنان می زدند. از سوی دیگر، حاکمان اموی برای آن که مردم را بیش تر اغفال کنند و حاکمیت خود را مشروع و مقبول جلوه دهند، علاقه زیادی داشتند که امامان شیعه با آنان رفت و آمد داشته باشند و هدایای آنان را بپذیرند. عبدالملک در مراسم حج شرکت کرد. هنگام طواف، امام سجاد(علیه السلام)را دید که پیشاپیش او مشغول طواف است و هیچ توجهی به او ندارد. عبدالملک با آن که حضرت را از پیش می شناخت، برای حفظ موقعیت، خود را به تجاهل زد و گفت: این کیست که پیشاپیش ما طواف می کند و به ما بی اعتناست؟ وقتی گفتند که اوعلی بن الحسین(علیه السلام)است،امام رااحضار کرد و گفت: ای علی بن الحسین، من که قاتل پدرت نیستم. چرا پیش ما نمی آیی؟
امام(علیه السلام) فرمود: «قاتل پدرم با عملش دنیای خود را تباه کرد و آخرتش را هم پدرم خراب می کند. تو هم اگر دوست داری مثل او باشی، باش.»
عبدالملک گفت: منظورم این بود که بیا و از دنیای ما بهره بگیر.
امام(علیه السلام) ردای خود را پهن کردند و گفتند: «خدایا، حرمت و موقعیت اولیایت را به او نشان ده.»
ناگاه ردای امام پر از دُرهای درخشان شد و امام خطاب به عبدالملک فرمودند: «کسی که چنین مقامی نزد خدا داشته باشد،چه احتیاجی به دنیای شما دارد.»64ضار کرد، حضرت را در غل و زنجیر کردند و به سوی شام روانه نمودند. امام(علیه السلام) در بین راه به قدرت امامت، خود را از قید و بند آزاد کردند و نزد عبدالملک حاضر شدند و با تندی به او فرمودند: «مرا با تو چه کار؟» عبدالملک گفت: پیش ما بمان. امام(علیه السلام) پاسخ دادند: «دوست ندارم.» سپس خارج شدند، در حالی که عبدالملک شدیداً ترسیده بود.65
این بی توجهی امام(علیه السلام) به شکل یک مبارزه سیاسی بروز کرده بود و آثار زیادی در برداشته، به گونه ای که عبدالملک با آن شدت از امام خواست نزد او بماند و به دارالحکومه رفت وآمدداشته باشد.اگرامام(علیه السلام)به عنوان یک عابد و زاهد گوشه نشین معرفی شده بود، نه کناره گیری ایشان از حکومت اهمیتی داشت و نه خلیفه با این تهدید و اصرار خواستار رابطه با او بود.
عبدالملک چون با این روش ها و برخوردها نتوانست امام(علیه السلام)را با خود همراه کند و دید که حضرت در یک مبارزه سیاسی حساب شده علیه او، به تهیه زمینه و امکانات می پردازند و مردم، به ویژه شیعیان، او را به عنوان امام و مقتدای جامعه اسلامی می شناسند، دست به اقدام دیگری زد و خواست بعضی از حجت ها و دلایل امام بر امامت، از جمله شمشیر پیامبر(صلی الله علیه وآله) را از ایشان بگیرد. بدین روی، طی نامه ای تهدیدآمیز از امام(علیه السلام)خواست که شمشیر پیامبر(صلی الله علیه وآله) را به او ببخشد، وگرنه مستمری اش را قطع خواهد کرد. امام(علیه السلام)درجواب او نوشتند: «خداوند برای باتقوایان خروج از گرفتاری ها را از طریقی که گمان نمی کنند، ضمانت کرده است.»
و در آخر اضافه کردند: «و خدای تعالی فرمود (حج: 32); (خداوند هیچ خیانتگر ناسپاسی را دوست ندارد.) اکنون بنگر کدام یک از ما به این آیه سزاوارتریم.»66 nوست
طرح استقلال اقتصادی از سوی امام(علیه السلام): گرچه امام سجاد(علیه السلام)همچون دیگر امامان(علیهم السلام)، حکومت امویان را نامشروع و غاصبانه می دانستند و روش حکومتی آنان را مردود اعلام کرده بودند، اما اگر زمانی کیان اسلام و عزت و آبروی جامعه اسلامی از جانب بیگانگان مورد تهدید و تعرّض قرار می گرفت، حضرت برای حفظ آن، از هیچ اقدامی فروگذاری نمی کردند.
نقل شده است: در زمان عبدالملک، پارچه هایی به روم صادر می شد که بر روی آن ها شعار «لااله الّااللّه، محمد رسول اللّه» نوشته شده بود. این موضوع بر حاکم کافر روم گران آمد. از این رو، ضمن فرستادن نامه ای تهدیدآمیز به عبدالملک مبنی بر حذف این شعار، به وی اعلام کرد که اگر این کار را ترک نکند، در سکه ها نام پیامبر(صلی الله علیه وآله) را به زشتی خواهد نوشت.
عبدالملک، که از حل این مشکل ناتوان و درمانده بود، از امام سجاد(علیه السلام)کمک خواست. امام(علیه السلام)، که آبروی جامعه اسلامی را در خطر دیدند، برای حفظ عزّت و سرفرازی مسلمانان، این مشکل را حل کردند: به عبدالملک فرمودند که سکه های رومی را ممنوع سازد و به جای آن، سکه اسلامی بزند.67 با این طرح امام(علیه السلام)، نیرنگ رومیان کارساز نشد و عزّت و استقلال اقتصادی جامعه اسلامی از دستبرد بیگانگان محفوظ ماند.
دـ نظر امام(علیه السلام) در مورد عمر بن عبدالعزیز
عمر بن عبدالعزیز از کسانی بود که پس از شهادت امام(علیه السلام)به خلافت رسید، ولی امام سجاد(علیه السلام) پیش از آن، روش سیاسی او را افشا کرده بودند. عبداللّه بن عطاء تمیمی می گوید: با علی بن الحسین (علیه السلام) درمسجدبودم، ناگاه عمر بن عبدالعزیز از آن جا گذشت، درحالی که کفش های بندنقره ای در پا داشت و از گستاخ ترین مردم بود. گفتم: پناه بر خدا! این شخص فاسق بر مردم ولایت دارد؟ امام(علیه السلام)فرمودند: «بلی، اما دیری نخواهد پایید که می میرد، در حالی که اهل آسمان او را لعنت کرده و اهل زمین بر او می گریند.»68
امام با این سخن، از ظاهرنمایی های عمر در آینده پرده برداشتند و بیان کردند که اگر چه او تظاهر به زهد و پارسایی می کند و از ستم های بنی امیّه بر اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه وآله) جلوگیری به عمل آورده، ناسزا گفتن به امیرالمؤمنین(علیه السلام) را منع می کند و فدک را به بنی هاشم برمی گرداند، اما تمام این کارها، ریاکاری و بر اساس نقشه های سیاسی است که می خواهدپایه های حکومت خود را استوار سازد تا بدین وسیله، مردم اغفال شوند و مطیع و منقاد او گردند; چرا که او به خوبی می داند که مردم از جنایات و اعمال ننگین اجداد و نیاکان ناپاکش متنفّر و بیزارند. از این رو، روش حکومتی خود را جهت فریفتن مردم عوض می کند.
بنابراین، اگر او واقعاً زاهد و عابد بود و از طغیان و سرکشی در برابر اوامر خدا بیم و هراس داشت، می بایست ابتدا اصل خلافت را، که به ناحق تصاحب کرده بود، به اهلش برگرداند و به امامت و زعامت امام سجاد(علیه السلام) و فرزندانش که پیامبر(صلی الله علیه وآله)بارها فرموده و نامشان را ذکر کرده بود، اعتراف کند.
بنا به نقل طبری، وقتی عمر بن عبدالعزیز در روزگار حکومت ولید بن عبدالملک به سال 87 هجری، فرماندار مدینه شد، جمعی از فقهای آن شهر مانند عروة بن زبیر، ابوبکر بن سلیمان بن ابی خیثمه، سلیمان بن یسار و برخی دیگر را دعوت کرد تا بر امور دین نظارت داشته باشند و هنگام انحراف، او را هدایت کنند تا از طریق حق نلغزد و راهی دوزخ نشود.69 اگر او در پندار خود صداقت داشت و واقعاً درصدد یافتن راه حق بود، پس چراازامام سجاد(علیه السلام)و فرزند بزرگوارش امام باقر(علیه السلام)، که از نظر فقهی و علمی از همه بلند پایه تر بودند، دعوت نکرد؟
او فدک را نیز به بنی هاشم برگرداند، در صورتی که تمام ارزش فدک و غیرفدک که امویان غصب کرده بودند، در برابر مقام خلافتی که خداوند برای اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه وآله) قرار داده بود، به پشیزی نمی ارزید. آیا هیچ ظلمی از این بالاتر نسبت به خاندان پیامبر(صلی الله علیه وآله) قابل تصور بود که حقشان را به آن ها برنگرداندند و به مردم اعلام نکردند که ایشان از ما، که بدون رضای خدا بر منبر نبوّت بالا می رویم، برترند؟ عمر ابتدا می بایست یوغ گم راهی را علی رغم موافقت یا مخالفت اطرافیان، از گردن خود بردارد; مخالفت تمام اطرافیان و حتی تمام مردم در برابر خشنودی خدا ناچیز بود. اما او نه تنها این کار را نکرد و خلافت را به صاحبان اصلی اش برنگرداند، بلکه وقتی خلیفه شد، چهره واقعی خود را از لابهلای بعضی گفته ها و کردارهایش نمایان ساخت.
در زمان خلافتش، بر مقرری های شامیان، که طرفدار بنی امیه بودند، ده دینار افزود، ولی مردم عراق را به جرم آن که به آل علی(علیه السلام)تمایل داشتند و در خط بنی امیّه نبودند از آن محروم کرد.70
وی همچنین به دلیل حمایت علنی و آشکار ابوطفیل عامر بن واثله71 از امام علی(علیه السلام) و نقل فضایل آن حضرت و فرزندان معصومش، دستور داد او را از حقوق بیت المال محروم سازند! و چون ابوطفیل به این کار عمر اعتراض کرد، در جواب اعتراض او گفت: «من شنیده ام شمشیرت را جلا داده و سر نیزه ات را تیز کرده و تیرت را به کمان گذاشته و سلاحت را آماده ساخته ای و در انتظار امام قائم به سر می بری تا ظهور کند! بنابراین، هر وقت آمد سهم تو را خواهد داد!»
ابوطفیل در مقابل گستاخی و زخم زبانی که عمر زد، به او گفت: «جواب خدا را هم همین طور خواهی داد؟»
عمر در مقابل سخن ابوطفیل شرمنده شد و سهمیه او را داد.72
جای بسی شگفتی است که عمرحق این مرد صحابی و یکی از دوستداران راستین امیرالمؤمنین(علیه السلام)وخاندانش را،که زندگی اش به آن بستگی داشت، می گیرد و در مقابل، هم زمان با آن، کنیزکی را به قیمت ده باغ و بستان می خرد و به یکی از جوانان بنی امیّه که از فرزندزادگان عثمان بود و به آن دختر عشق میورزید، می بخشد!73
بنابراین، آنچه در پایان این بحث باید گفت آن است که تمام کارهای به ظاهر مردم پسندانه عمر بن عبدالعزیز برای جلب دل های مردم به سوی خویش بودتابهتربتواند بر آنان حکم راند، وگرنه او نیز همچون نیاکانش دلی آکنده از عداوت و دشمنی با آل علی(علیه السلام)داشت; چرا که از درخت تلخ هرگزمیوه شیرین به ثمر نخواهد نشست.
پی نوشت ها
1ـ ابن قتیبه دینوری، الامامة و السّیاسة، ج 1، ص 230 / محمد بن جریر طبری، تاریخ طبری، ج 4، ص 370 ـ 372
2ـ یعقوبی، تاریخ یعقوبی، ج 2، ص 250
3ـ بلاذری، انساب الاشراف، ج 5، ص 340 ـ 341 / ابن قتیبه دینوری، پیشین، ص 232 / طبری، پیشین، ص 372 / دینوری، اخبار الطوال، ص 364
4ـ یعقوبی، پیشین، ص 250 / بلاذری، پیشین، ص 346 / مسعودی، مروج الذهب، ج 3، ص 70 / ابن قتیبه دینوری، پیشین، ص 236
5ـبلاذری،پیشین،ص350/طبری،پیشین،ج4،ص368
6ـ بلاذری، پیشین، ص 337 ـ 338 / طبری، پیشین، ج 4، ص 368
7ـ «صوافی» اراضی کشاورزی و نخلستان های متعلق به انصار بود که امویان با بهای ناچیزی آن ها را خریداری کرده بودند و هر سال عواید آن به خزانه اموی ها واریز می شد. ر. ک. به: ابن قتیبه دینوری، پیشین، ص 227. جهت آشنایی بیش تر با این اصطلاح و موارد استعمال آن، ر. ک. به: ...، لسان العرب، ج 7، ص 370 واژه «صفا» و نیز: حسین مدرسی طباطبایی، زمین در فقه اسلامی، ج 2، ص 21 ـ 25.
8ـ یعقوبی، پیشین، ص 250 / ابن قتیبه دینوری، پیشین، ص 227 ـ 228
9ـ بلاذری، پیشین، ج 5، ص 348
10ـ بلاذری، پیشین، ص 351
11ـ ابن قتیبه دینوری، پیشین، ج 1، ص 231
12ـ یاقوت حموی، معجم البلدان، ج 5، ص 450
13ـ طبری، پیشین، ص 372
14ـ اربلی، کشف الغمّة، ج 2، ص 304
15ـ طبری، پیشین، ج 4، ص 379
16ـ مسعودی، پیشین، ج 3، ص 79
17ـ اربلی، پیشین، ج 2، ص 283
18ـ ابن ابی الحدید،شرح نهج البلاغه،ج 3، ص 259
19ـ شیخ مفید، الارشاد، ج 2، ص 152
20ـ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 2، ص 559
21ـ یعقوبی، پیشین، ج 2، ص 251
22ـ اگرچه این خبر مربوط به واقعه حرّه نیست، امابه هرحال، چون بحث بیعت امام(علیه السلام)رادربردارد، در این جا به بیان و نقد آن پرداخته شده است.
23ـ محمد بن یعقوب کلینی، روضه کافی، ص 235 / شیخ حرّ عاملی، وسائل الشیعه، ج 11، ص 497 ـ 498 / محمدباقر مجلسی، بحارالانوار، ج 46، ص 138
24ـ سیدجعفر شهیدی، زندگانی علی بن الحسین(علیه السلام)، ص 85
25ـ رضا استادی، ده رساله، مقاله «امام سجاد(علیه السلام) و داستان حرّه»، ص 372
26ـ سیدجعفر شهیدی، پیشین، ص 91
27ـ مسعودی، پیشین، ج 3، ص 80
28ـ نحل: 106: «اِلّا مَن اُکْرِه و قلبه مُطمئن بالایمانِ.» ر. ک. به: تفسیر آیه شریفه.
29ـ رضا استادی، پیشین، ص 358 ـ 359
30ـ طبری، پیشین، ج 4، ص 441 / بلاذری، پیشین، ج 6، ص 376
31 و32ـ طبری، پیشین، ص 434 و 449 / بلاذری، پیشین، ص 367 / ص 471
33ـ برای نمونه، ر. ک. به: محمود افتخارزاده، نهضت مختار ثقفی / ابوالفضل رضوی اردکانی، ماهیت قیام مختار
34ـ شیخ طوسی،اختیارمعرفة الرجال،ج1،ص341
35ـ محمّدباقر مجلسی، پیشین، ج 46، ص 365
36 و37 و38ـ شیخ طوسی، پیشین، ج 1، ص 341 / ص 340 / همان
39ـ ابن سعد، الطبقات الکبری، ج 5، ص 164
40ـ طبری، پیشین، ج 4، ص 426 / بلاذری، پیشین، ج 6، ص 364
41ـ سیدحسین محمّد جعفری، تشیع در مسیر تاریخ، ص 286
42ـ طبری، پیشین، ص 433
43ـ همان، ص 464 / بلاذری، پیشین، ص 371
44ـ جلال الدین سیوطی، تاریخ الخلفاء، ص 212
45ـ46ـابن ابی الحدید،پیشین،ج20،ص102/ص107
47ـ مسعودی، پیشین، ج 3، ص 80
48ـ49ـ یعقوبی، پیشین، ج 2، ص 261 / بلاذری، پیشین، ج 5، ص 333 / ص 261
50ـ همان، ص 264 / مسعودی، پیشین، ص 98
51ـدینوری،پیشین،ص309/یعقوبی،پیشین،ص262
52ـ ابونعیم اصفهانی، حلیة الاولیاء، ج 3، ص 134 / اربلی، پیشین، ج 2، ص 299
53ـ صبحی صالح، نهج البلاغه، خطبه 61، ص 94
54ـ سیدجعفر مرتضی العاملی، دراسات و بحوث فی التاریخ و الاسلام، ج 1، مقاله «لماذا نَهی امیرالمؤمنین عن قتال الخوارج»، ص 37
55ـ طبری، پیشین، ج 5، ص 142 ـ 143
56ـ ابن اثیر، پیشین، ج 2، ص 449
57ـ غیاث الدین السید عبدالکریم ابن طاووس، فرحة الغری، ص 43
58ـ محمد بن ابراهیم نعمانی، کتاب الغیبة، تحقیق علی اکبر غفاری، ص 53
59ـ ابن سعد، پیشین، ج 5، ص 65
60ـ شیخ طوسی، پیشین، ج 1، ص 238 / شیخ مفید، الاختصاص، ص 64
61ـ قطب الدین راوندی، الخرائج و الجرائح، ج 1، ص 256
62ـ ابن سعد، پیشین، ج 5، ص 170 / طبری، پیشین، ج 5، ص 17
63ـ محمد بن یعقوب کلینی، الفروع من الکافی، ج 5، ص 344 ـ 345
64ـ مسعودی، اثبات الوصیة، ص 171 ـ 172 / الاربلی، پیشین، ج 2، ص 311 ـ 312 / قطب الدین راوندی، پیشین، ج 1، ص 256
65ـ قطب الدین رواندی، پیشین، ج 1، ص 255
66ـ ابونعیم احمد بن عبداللّه الاصفهانی، پیشین، ج 3، ص 135 / ابن شهر آشوب، مناقب ال ابی طالب، ج 4، ص 132
67ـ ابن شهر آشوب، پیشین، ص 65
68ـ شهید اول، البیان، (باب زکاة النقدین)، ص 185 / ابن کثیر الدمشقی، البدایة و النهایه، ج 9، ص 122; برای اطلاع بیش تر، ر. ک. به: مرتضی العاملی، پیشین، مقاله «ضرب النقود فی الاسلام» ص 141 ـ 154 / سیدجعفر شهیدی، تاریخ تحلیلی اسلام، ص 208 ـ 210. آقای شهید مبعدّاتی را ذکر کرده است. استاد جعفر مرتضی در مقاله یاد شده با ردّ آن مبعدّات و اشکالاتی که در این قضیه است، اصل آن را برای امام سجاد(علیه السلام)اثبات کرده اند.
69ـ محمد بن الحسن الصفار القمی، بصائر الدرجات، ص 170 / محمد بن جریر طبری، دلائل الامامة، ص 204 / قطب الدین راوندی، پیشین، ج 2، ص 584 ـ 585 / ابن شهر آشوب، پیشین، ص 143; همچنین قریب به این مضمون را ابوبصیر از امام باقر(علیه السلام) نقل کرده است. ر. ک. به: قطب الدین راوندی، پیشین، ج 1، ص 276 / محمدباقر مجلسی، پیشین، ج 46، ص 251.
70ـ طبری، پیشین، ج 5، ص 216 ـ 217
71ـ یعقوبی، پیشین، ج 2، ص 306
72ـ وی در سال سوم هجری به دنیا آمد و هشت سال از زندگی پیامبر(صلی الله علیه وآله)را درک کرد و اوصاف پیامبر(صلی الله علیه وآله) را بیان کرده است: ر. ک. به: ابن سعد، پیشین، ج 6، ص 130
73ـ یعقوبی، پیشین، ص 307
74ـ مسعودی، پیشین، ج 3، ص 199 ـ 200
منبع: مقاله محسن رنجبر، نشریه معرفت،شماره 40
یک کارشناس روابط بینالملل در گفتگو با جامجمآنلاین مطرح کرد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد
در گفتگو با جام جم آنلاین مطرح شد