جوانی که در اسارت نیز علیه صدام شعار می داد

علیرضا بسیجی 16ساله ای بود که در زمان اسارت با سر دادن شعار «مرگ بر صدام» فضایی از بهت و حیرت را در اردوگاه اسرا ایجاد کرد.
کد خبر: ۷۳۵۹۱۰
جوانی که در اسارت نیز علیه صدام شعار می داد

عبدالله کریمی، مشاور بنیاد شهید در امور آزادگان در کتاب «وقتی باران ببارد» به نقل خاطره ای از زمان اسارت به شرح زیر می پردازد:

دوباره غروب روزی دیگر به آخر رسید و شب دیگری داشت از راه می رسید و ما باز محبور بودیم به درون سلول های تنگ و باریک بتپیم.

سوت وارد شدن به سلول و آمارگیری به صدا درآمد و پشت سر آن فریادهای نگهبانان بلند شد.

پنج، پنج. پشت سر هم، از جلو نظام، خبردار، بشینید، سرها پایین.

ناگهان صدایی از انتهای یکی از صف ها بلند به گوش رسید و توجه همه را به طرف خود جلب کرد؛ صدایی که بلند بود و محکم و همچون پتک انگار از آسمان آمد و بر مغز سلول خورد.

او که بود که چنین بی محابا و توفنده فریاد برآورده بود؟

او کسی نبود جز علیرضا، نوجوان 16 ساله بسیجی که در سلول شماره 9 از اردوگاه 12، فضایی از بهت و حیرت را به وجود آورده بود.

در ابتدا نگهبان ها نفهمیدند او کیست اما یکی از آنها به نام «فرحان» فریاد کشید: چه کسی بود؟

علیرضا بر خلاف همه ما که نشسته بودیم و سرهایمان پایین بود، ایستاد و دو مرتبه فریاد زد و فریادش همچون تیری سهمگین بر دل عراقی ها نشست و آن را شکافت.«مرگ بر صدام»

فرحان و نگهبان همراهش با سرعت از سلول خارج شدند و پس از دقایقی به همراه چند نگهبان دیگر برای شاهد گرفتن و اقرار دوباره به سلول بازگشتند.

فرحان با فارسی دست و پا شکسته حرف می زد، رفت و مقابل علیرضا ایستاد، با تشر گفت چه گفتی؟

علیرضا بی هیچ ترسی به چشم های او نگریست و فریاد زد «مرگ بر صدام».

فرحان از کوره در رفت، نعره ای کشید: لعنتی، می دانی جرمت چیست؟ جرمت اعدام است، شما اسیر و زندانی ما هستید، تو بچه ای هستی که ما از تو نگهدای می کنیم و به تو غذا می دهیم تا بزرگ شوی، همه اینها را صدام می دهد.

علیرضا دوباره فریاد زد: مرگ بر صدام.

برای ما مسلم شده بود که علیرضا از این مهلکه جان سالم به در نخواهد برد.

فرحان مثل برق گرفته ها شده بود، مانده بود چه کند، لحظه ای که گذشت کمی آرام تر و برای شاهد گرفتن به طرف بچه ها رفت و رو به آنها کرد، پرسید شنیدید او چه گفت؟

هیچکس جوابش را نداد، ما همه ساکت بودیم و نگاه می کردیم. فرحان باز به طرف علیرضا برگشت و پرسید چرا شعار می دهی؟ علیرضا گفت: چرا شما به اعتقادات ما توهین می کنید؟

فرحان و نگهبان های همراهش از کوره در رفتند و علیرضا را به باد کتک گرفتند.

روز بعد علیرضا را به سلول انفرادی فرستادند.

فرمانده اردوگاه، علیرضا را احضار کرد و برای این که قضیه بالا نگیرد و به بغداد کشیده نشود و آبرویش نرود، از او خواست تا به گناهش اعتراف کرده و عذرخواهی کند اما علیرضا انگار نه انگار که به چه دردسری افتاده و به چه دامی گرفتار شده، سر حرف خودش ماند و حسرت اعتراف را به دل فرمانده گذاشت.

او «پیه» 60 روز انفرادی را به تن مالید، با این کارش شور تازه ای را میان اسرا به وجود آورد؛ شوری که تا پایان دوره اسارت با ما همراه بود و ما را به حرکت وا داشت.(ایرنا)

newsQrCode
ارسال نظرات در انتظار بررسی: ۰ انتشار یافته: ۰

نیازمندی ها